فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوباره فصل غم اومد
ماه اشک و شبنم اومد
شهر ما مشکی به تن کرد
عاشقا محرم اومد🦋
#عبوࢪازسیم_خارداࢪنفس
هشتاد و یکم🥐🤍
با خواندنش زل زدم به نوشته ها و بغض گلویم را گرفت.
انگار این پیام را از کس دیگری توقع داشتم و حالا یک
جورایی جا خورده بودم.
سعیده که بی هواوارداتاق شد، وقتی حال مرا دید، نگاهی
به گوشی ام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواند و
تعجب زده گفت:
–الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد :
–اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟
در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم
وزیرتخت انداختمش تادیگرنبینمش. خودم هم نشستم روی تخت
و سرم راتوی دستهایم گرفتم.
سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت :
–توچته راحیل؟
منتظر پیام کسی بودی؟
سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم :
–یادته از رنج برات می گفتم؟
ــ خب.
ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی
چیزی بود که آدم می خورد و همه چیز رو فراموش می کرد.
کنارم نشست و سرم را روی سینهاش فشار داد و گفت :
–راحیل باورم نمیشه تو این حرف هارو میزنی، فکر می کردم
بی خیالتر و قویتر از این حرف ها باشی.
اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روزتولد تو
رو بدونه.
خودم را کنار کشیدم و گفتم:
–من قویم، یعنی باید باشم
فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد
نتیجشم این شد.
باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم.
لبهای سعیده کش امد و گفت :
–آهان، این شد.
حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟ اون از کجا می
دونست...
حرفش را بریدم و گفتم :
–اون قبلا کادوش رو هم داده.
بعد رفتم و از کمد جعبه ی گل رز رو آوردم که دیگر
تقریباخشک شده بود. و پالک زنجیر را هم نشانش دادم.
وبرگرداندمش تا پشتش راهم ببیند.
همانطور که با دهان باز نگاهشان می کردگفت :
–چه با احساس! همین کارهارو کرده توقع تو رو برده بالا
دیگه .
بعد چشمکی زد و گفت :
–ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟
ــ نه
ــ چه محتاط؟
ــ یعنی تو فکر می کنی بهم علاقه داره؟
ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید
خودش رو در حد تو نمی دونه که بگه .
ــ کاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره.
سعیده خنده ایی کردو گفت :
–عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه
طبق خواسته ی ما، همیشه یه جاش می لنگه؟ خب اینم همونه
دیگه.
#عبوࢪازسیم_خارداࢪنفس
هشتاد و دوم🌷🧚♂
با صدای مادر که صدایمان می کرد، فوری وسایل را داخل
کمد گذاشتم و ازاتاق بیرون رفتیم.
وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود
خودم را جمع و جور کردم و رفتم همان ردیف جلو نشستم.
خدارو شکر کردم که حالش خوب شده.
با سارا و بهار و سعیدگرم حرف بود و متوجهی من نشد.
سوگند از ردیف عقب امد کنارم نشست وغر زد :
–چقدر جا عوض می کنی بعد اشاره کرد به آرش وپرسید:
–شنیدی چی می گفت؟
ــ نه ، من که الان رسیدم.
ــ می گفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه های کلاس
اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده
بیرون. با سرعت رانندگی کرده و باعث تصادف شده.
بعد با حالت مسخره ایی گفت :
–عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه.
هر دو از این حرف خندیدیم. با امدن استاد خندهایمان جمع
شد و به پچ پچ تبدیل شد.
بعد از کلاس در محوطه ی دانشگاه چند بار روبروی هم قرار
گرفتیم، ولی توجهی به من نکرد. مشخص بود که از عمد این
کار را می کند. همین که می بیند من می آیم یا من هستم.
خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد.
پس صبح هم سر کلاس متوجهی من شده بود.
حتما توقع داشته من هم مثل دخترهای کلاس بروم جلو وبرایش
مراسم خوش آمد گویی راه بیندازم. حالا که نرفتهام
دلخورشده است. شایدهم چون جواب پیامش را ندادهام و بی
اعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافی است.
اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می توانم فراموش کنم
چرا باید از بی محلی اش ناراحت باشم من که خودم می
خواستم، اینطوری اوهم ناخواسته به نفع من کار می کند.
باید ممنونش هم باشم.
با این فکرها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به
صورتم بزنم و از این فکرهابیرون بیایم.
شیر آب را که باز کردم، با خودم گفتم :
"وضو بگیرم بهتراست، آرامش بیشتری پیدامی کنم".
بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچه ها
نیامده بودند. تسبیحم رادرآوردم وزیر عبای عربیام برای
آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم.
تصمیم گرفتم من هم همین روش بی محلی را ادامه بدهم. به
نظرم خوب جواب میدهد .
بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم
امد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم
انداختم و گوشیام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا
استاد بیاید.
ولی مگراین فکرخیره دست بردار است، به انتهای کوچه ی
خیال که می رسد دوباره دور میزند و تک تک پنجره های خانه
ی وَهم وگُمان را از نوبرای دیدنش وارسی می کند، تاشاید
پشت یکی از آنها به انتظارنشسته باشد، بایدگوشش رامحکم
بپیچانم.
کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور
دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم.
بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم :
–می تونی بیای بریم بیرون؟
ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه ام کلی کار
خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانه ایی بالا
انداخت و گفت :
–ولش کن، فقط تو بگو کجابریم؟
سرم راپایین انداختم و گفتم :
#عبوࢪازسیم_خارداࢪنفس
هشتاد وسوم🌸
–یه جایی که سبک شم.
ــ بریم تجریش؟ امام زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای
گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف
بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن وبگن بابا این چی
میخواد، بدین بهش بره مخ ماروخورد. وزنشم بیارید پایین
سبک شه بره.
لبهایم کش آمد و گفتم :
–حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هواها.
–خوبه که...اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد
میزنه میری خونه...یه باد میزنه میای دانشگاه...
هر دو خندیدیم.
–یدونهایی سوگند، فقط الان گرسنه ام هستم.
ــ قیافهی بامزهایی گرفت و گفت:
–اونم حله...میریم همونجا آش و حلیماش محشره...خب مشکل
بعدی...
لبخندتلخی زدم و گفتم:
–کاش همه چی اینقدر راحت حل میشد.
لپم را کشید و گفت :
–ای خواهر، راحت تر از این حرف هاست، ما بزرگش می کنیم و سخت می گیریم.
دستم را انداختم دورشانه اش.
–حرف هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من می خوام به
مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه.
ــ چون خودت نمی خوای.
مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر
کردے
ــ خب نمیشد که...داشتم به حرف های تو گوش می دادم.
ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به
چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یه کم
خیاطی کن، کمر درد و گردن درد اصلا نمیزاره به چیزی دیگه
ایی فکر کنی. بعدآهی کشید.
–میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه می
گردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاریها و
ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما
هستند. جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم.
بعد رو به من کرد.
–آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیه ی عشق و
عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بزارم،
ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر
دیگه به جای بیتابی کردن.
اینقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورن فوری
میرن امام زاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه
اون امام زاده می سوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از
دست شماها .
بعد صورتم را با دست هایش قاب کرد.
–بخند راحیل، برو به امام زاده بگو ممنونم گرفتارم کردی
تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من
راضیم و شکر.
با دوتا دستم دستهایش را گرفتم و گفتم :
–پس بیا بریم باامام زاده، چندتا جوک بگیم دور هم
بخندیم.
نمی دانم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرفها
رانمی توانم حتی با مته ودریل درونش جای دهم. حرف حرف
خودش است. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی می
شنوم که می گوید تو می توانی...
روبه روی ضریح نشسته بودم و به حرف های سوگند فکر می
کردم
#عبوࢪازسیم_خارداࢪنفس
هشتاد و چهارم🙂
با این که خیلی سختی کشیده بود ولی خیلی صبور و باروحیه
است.
درکودکی پدرش راازدست می دهد و مادرش مجبور می شود
ازدواج کند، چون پدرش مثل پدر من بیمه نبوده که حقوق
داشته باشند.
به دلیل آزارهای ناپدری اش سوگند بعد از مدتی پیش
مادربزگش برمیگردد.
مادر بزرگش خیاط ماهری بوده و سوگند به خاطر استعداد
ذاتی که داشته خیلی زودخیاطی رایاد می گیرد و می تواند
برای مشتریها لباس بدوزد. وقتی دانشگاه قبول میشود
مادرش هم به خاطر رفتارهای بد شوهرش طلاق می گیرد وحالا
سه تایی زندگی می کنند. چند ماه بعدسوگندعاشق پسری که
نباید میشود.
پسری که افکارو اعتقاداتش به سوگند نمی خورد. با این که
سوگند می دانست این ازدواج اشتباه است ولی نتوانست پا
روی دلش بگذارد و عقد می کنند.
ولی هنوز یک سال از عقدشان نگذشته بود که جدا می شوند.
افکارم به صدای سوگند پاسخ می دهد و فوری خبردار
میایستد.
ــ حداقل یه جوک خنده دار بگو...اینجور که تو زل زدی به
ضریح، انگار امدی دنبال طلبت...چه خبره؟
آهی کشیدم و گفتم :
–داشتم به تو فکر می کردم.
چشمهایش را گرد کرد و گفت :
–راحیل، جون مادرت زیر آب من رو نزنی پیش آقاها.
حالا من یه چیزی گفتم.
ــ نه نترس. راستی اون پسر دیگه سراغت نیومد؟
نفسش را محکم بیرون داد و گفت :
–نه بابا، چند وقت پیشم دیدمش با یه دختر دیگه.
می دونی راحیل، چیزی که من تو این عمر کوتاهم متوجه شدم
تو هر کاری بخصوص ازدواج باید خدا رو درنظر بگیری وگرنه
خودت آسیب می بینی.
بیشتر وقتها عامل بدبختیمون خودمون هستیم ولی هی می
شینیم می گیم خدایا چرا.
سرم را به علامت تایید حرف هایش تکان دادم و زیر لب
گفتم: عمل کردن بهشون خیلی سخته.
همانطور که بلند میشد گفت :
–اگه سخت نبود که الان اوضاع ما این نبود.
با دوتا قرآن برگشت و یکیش را طرفم گرفت وگفت:
–دوپین کن بعد بریم.
قرآن را گرفتم و بوسیدم و شروع کردم به خواندن.
گوشیام زنگ خورد، مامان بود نگران شده بود. یادم رفته
بود خبر بدهم. سوگند از حرف های من متوجه شد که مادر
پشت خط است، با اشاره گفت، اجازه بگیرم برای رفتن به
خانه ی سوگند.
ــ راستی مامان بعداز امام زاده شاید برم خونه ی سوگند.
ــ آخه اونجوری خیلی دیر وقت میشه.
ــ زنگ میزنم سعیده بیاد دنبالم شما نگران نباشید.
ــ باشه، فقط بهش سفارش کن سرعت نره.
بیچاره مادرم از تصادف قبلی هنوز هم از رانندگی سعیده
می ترسید.
تلفنم که تمام شد سوگند گفت:
–بزار منم زنگ بزنم به مامانم بگم امشب مهمون داریم.
ــ سوگند من زیاد نمیمونما.
ــ اجزای صورتش را جمع کرد و گفت :