≼ چند روش برای یادگیری و حفظ کردن بهتر درس ها 🥥🐕𓄹𓏲!
⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰
𝟏> با صدآی بلند و شمرده شمرده متنت
رو بخون💗🥛⊹˚. '!
𝟐> هر متن رو پنجبار بخون 🍯🐝 ⊹˚. '!
𝟑>از روی متن بنویس 🌝🥟⊹˚. '!
𝟒>بعد از چندبار خوندن،از خودت سوالو بپرس و جوابو از حفظ بگو 🌪🚌⊹˚. '!
#ترفند_درسی ̞ 🩵
🎉🪴 8 عادت سالم برای سال 2024 که بهتره داشته باشین :
۱- قبل از ساعت ۸ بیدار شو.☕️
۲- سریع از تختت بیا بیرون و گوشیتو چک نکن.🧸
۳- آب یادت نره.🧊
۴- آهنگ گوش بده.🎼
۵- ورزش کن.🏀
۶- هر روز ۱۰ صفحه کتاب بخون.📄
۷- غذاهای سالم جدید درست کن.🥪
۸- شکرگزاری کن و تو دفترت بنویس.🦋
ماهڪ 🌙
#آقای_جلف_من قسمت41💚🌙 سرمو انداختم پایین ... نباید مثل این آدمای پاچه خوار و لوس شکایتشو بکنم من _ ن
#آقای_جلف_من
قسمت 42🤍
متاسفم ... خیلی هم متاسفم
آرمان برگشت و گفت :
آرمان _ اتفاقی افتاده ؟
من _ نه ... بریم داخل
بی تربیت ... انقدر بدم میاد از این ماهان که نگو ... فضولچه ... !
عصبانی و کلافه بودم ... اون واقعا چجوری جرات کرده پیش خودش همچین فکرایی بکنه ؟ ؟ ؟
تعارف کردم بشینه ... آرمان نشست و بابه به و چه چه شروع کرد تعریف کردن از خونه ... پسر فوق العاده
خوبی بود و فقط شیطون بود ... ولی خیلی پاک بود ... هیز نبود ... باهاش یکمی خیلی کم راحت بودم
آرمان _ عمو اینا نیستن ؟
من _ نه ... منم تازه از دانشگاه اومدم نمیدونم کجان
آرمان _ باریکال ... باریکال ... دانشگاه چطوره ؟
من _ عالی
لبخندی زد و گفت :
آرمان _ خوبه ...
باصدای آیفون خداروشکر کردم ... بابا اینا بودن ... باتعجب بهشون نگاه کردم ...
مهرشاد و بابا کلی بار دستشون
بود ... کاملا از قیافه مهرشادمیشد حدس زد خسته و عصبیه !
درباز شد و داخل شدن ... آرمان پرید بغل بابا و کلی ماچ وموچش کرد ... منم از این حرکتش مرده بودم از خنده
بابا باقیافه مچاله شده گفت :
بابا _ اه پسر برو اونور ... دهن نیست که رودخونست !
بعد اینکه ازبغل بابا دراومد رفت بغل مهرشاد ... دوتا خل ... !
محیا سری از تاسف تکون داد و رفت توآشپزخونه ... همه نشستن رومبل و منم مشغول پذیرایی شدم
آرمان داشت خودشیرینی میکرد و قربون صدقه بابام میرفت ...
بعد از خوردن ناهار بابا و مامان رفتن بخوابن ... ماچهارتا هم مشغول جمع کردن و
شستن بودیم ... من که خیلی خسته بودم
آرمان _ دخترعمو ؟
من و محیا برگشتیم سمتش ... لبخندی زد و گفت :
آرمان _ محدثه ...
من _ بله ؟
آرمان _ میشه چند لحظه بیای باهات کار خیلی مهمی دارم
کار ؟ بامن ؟ به مهرشاد نگاه کردم ... میدونستم به آرمان اعتماد داره برای همین اجازه داد ... آرمان راه افتاد ومنم پشت سرش ... رفت توحیاط و رو تابه نشست ... منم بافاصله کنارش ... یکمی تاب خوردیم و گفتم :
من _ نمیخوای بگی کارت و ؟
نگام کرد و بالحن مظلومی گفت :
آرمان _ یه کاری ازت بخوام برام میکنی ؟ چون فقط تومیتونی کمکم کنی
باتعجب گفتم :
من _ چه کاری ؟
ادامه دارد