eitaa logo
ماهڪ 🌙
3.3هزار دنبال‌کننده
20.1هزار عکس
6.5هزار ویدیو
139 فایل
ماهڪ؟ معشوقڪ زیباروی 🌙🩷 ‌ ‌ تبلیغآت ֶָ تبآدل ↫ @T_Mahak ☕️
مشاهده در ایتا
دانلود
≼ چند روش برای یادگیری و حفظ کردن بهتر درس ها 🥥🐕𓄹𓏲! ⊱⋅— ⋅—⋅ ❁ ⋅—⋅ — ⋅⊰ 𝟏> با صدآی بلند و شمرده شمرده متنت رو بخون💗🥛⊹˚. '! 𝟐> هر متن رو پنج‌بار بخون 🍯🐝 ⊹˚. '! 𝟑>از روی متن بنویس 🌝🥟⊹˚. '! 𝟒>بعد از چندبار خوندن،از خودت سوالو بپرس و جوابو از حفظ بگو 🌪🚌⊹˚. '! ̞  🩵
وایب سبز💚
🎉🪴 8 عادت سالم برای سال 2024 که بهتره داشته باشین : ۱- قبل از ساعت ۸ بیدار شو.☕️ ۲- سریع از تختت بیا بیرون و گوشیتو چک نکن.🧸 ۳- آب یادت نره.🧊 ۴- آهنگ گوش بده.🎼 ۵- ورزش کن.🏀 ۶- هر روز ۱۰ صفحه کتاب بخون.📄 ۷- غذاهای سالم جدید درست کن.🥪 ۸- شکرگزاری کن و تو دفترت بنویس.🦋
ماهڪ 🌙
#آقای_جلف_من قسمت41💚🌙 سرمو انداختم پایین ... نباید مثل این آدمای پاچه خوار و لوس شکایتشو بکنم من _ ن
قسمت 42🤍 متاسفم ... خیلی هم متاسفم آرمان برگشت و گفت : آرمان _ اتفاقی افتاده ؟ من _ نه ... بریم داخل بی تربیت ... انقدر بدم میاد از این ماهان که نگو ... فضولچه ... ! عصبانی و کلافه بودم ... اون واقعا چجوری جرات کرده پیش خودش همچین فکرایی بکنه ؟ ؟ ؟ تعارف کردم بشینه ... آرمان نشست و بابه به و چه چه شروع کرد تعریف کردن از خونه ... پسر فوق العاده خوبی بود و فقط شیطون بود ... ولی خیلی پاک بود ... هیز نبود ... باهاش یکمی خیلی کم راحت بودم آرمان _ عمو اینا نیستن ؟ من _ نه ... منم تازه از دانشگاه اومدم نمیدونم کجان آرمان _ باریکال ... باریکال ... دانشگاه چطوره ؟ من _ عالی لبخندی زد و گفت : آرمان _ خوبه ... باصدای آیفون خداروشکر کردم ... بابا اینا بودن ... باتعجب بهشون نگاه کردم ... مهرشاد و بابا کلی بار دستشون بود ... کاملا از قیافه مهرشادمیشد حدس زد خسته و عصبیه ! درباز شد و داخل شدن ... آرمان پرید بغل بابا و کلی ماچ وموچش کرد ... منم از این حرکتش مرده بودم از خنده بابا باقیافه مچاله شده گفت : بابا _ اه پسر برو اونور ... دهن نیست که رودخونست ! بعد اینکه ازبغل بابا دراومد رفت بغل مهرشاد ... دوتا خل ... ! محیا سری از تاسف تکون داد و رفت توآشپزخونه ... همه نشستن رومبل و منم مشغول پذیرایی شدم آرمان داشت خودشیرینی میکرد و قربون صدقه بابام میرفت ... بعد از خوردن ناهار بابا و مامان رفتن بخوابن ... ماچهارتا هم مشغول جمع کردن و شستن بودیم ... من که خیلی خسته بودم آرمان _ دخترعمو ؟ من و محیا برگشتیم سمتش ... لبخندی زد و گفت : آرمان _ محدثه ... من _ بله ؟ آرمان _ میشه چند لحظه بیای باهات کار خیلی مهمی دارم کار ؟ بامن ؟ به مهرشاد نگاه کردم ... میدونستم به آرمان اعتماد داره برای همین اجازه داد ... آرمان راه افتاد ومنم پشت سرش ... رفت توحیاط و رو تابه نشست ... منم بافاصله کنارش ... یکمی تاب خوردیم و گفتم : من _ نمیخوای بگی کارت و ؟ نگام کرد و بالحن مظلومی گفت : آرمان _ یه کاری ازت بخوام برام میکنی ؟ چون فقط تومیتونی کمکم کنی باتعجب گفتم : من _ چه کاری ؟ ادامه دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˼هیچوقت برای از دست دادن چیزی در زندگی ناراحت نشو! چون هر وقت یه درخت برگهاش رو از دست میده یه برگ جدید آماده ست که جاشو بگیره^^!👸🏻🧡˹
•• تا زمانی که خودت نخوای ، تجربه هم نمیتونه چیزی بهت یاد بده👩🏻‍🦰🍊 ••
˼ قسم به سایه‌ی پروانه روی زمین خوشبخت می‌شویم . .🍊🌿 ˹ ‌‌- حاتمه رحیمی
🦄💜☂