شب فرو میافتاد.
به درون آمدم و پنجرهها را بستم
باد با شاخه در آویخته بود.
من در این خانهی تنها، تنها
غم عالم به دلم ریخته بود.
ناگهان حس کردم
که کسی، آنجا، بیرون در باغ
در پس پنجرهام میگرید
صبحگاهان
شبنم
میچکید از گل سیب.
شدم با چت اسیر و مبتلایش،
شبا پیغام میدادم از برایش.
به من می گفت هیجده ساله هستم،
تو اسمت را بگو، من هاله هستم.
بگفتم اسم من هم هست فرهاد،
ز دست عاشقی صد داد و بیداد.
بگفت هاله ز موهای كمندش،
كمان ِابرو و قد بلندش.
بگفت چشمان من خیلی فریباست،
ز صورت هم نگو البته زیباست.
ندیده عاشق زارش شدم من،
اسیرش گشته بیمارش شدم من،
ز بس هر شب به او چت می نمودم،
به او من كم كم عادت می نمودم.
در او دیدم تمام آرزوهام،
كه باشد همسر و امید فردام.
برای دیدنش بی تاب بودم،
ز فكرش بی خور و بی خواب بودم.
به خود گفتم كه وقت آن رسیده،
كه بینم چهره ی آن نور دیده.
به او گفتم كه قصدم دیدن توست،
زمان دیدن و بوییدن توست.
ز رویارویی ام او طفره می رفت،
هراسان بود او از دیدنم سخت.
خلاصه راضی اش كردم به اجبار،
گرفتم روز بعدش وقت دیدار.
رسید از راه، وقت و روز موعود،
زدم از خانه بیرون اندكی زود.
چو دیدم چهره اش قلبم فرو ریخت،
تو گویی اژدهایی بر من آویخت.
به جای هاله ی ناز و فریبا،
بدیدم زشت رویی بود آنجا.
ندیدم من اثر از قد رعنا،
كمان ِابرو و چشم فریبا.
مسن تر بود او از مادر من،
بشد صد خاك عالم بر سر من.
ز ترس و وحشتم از هوش رفتم،
از آن ماتم كده مدهوش رفتم.
به خود چون آمدم، دیدم كه او نیست،
دگر آن هاله ی بی چشم و رو نیست.
به خود لعنت فرستادم كه دیگر،
نیابم با چت از بهر خود همسر.
بگفتم سرگذشتم را به «جاوید» ،
به شعر آورد او هم آنچه بشنید.
كه تا گیرند از آن درس عبرت،
سرانجامی ندارد قصّه ی چت.
تو دنیای هر معادله فقط یک ایکس مجهوله و اولین نفری که بهش برسه ، بهش هویتِ معلوم داده ؛ بقیه فقط از مسیری که یکبار طی شده درس میگیرن ..
و برای اولین شدن رقابت لازمه و رقابت ، همیشه با فریب همراهه ..
پس همیشه به خودت اعتماد کن ، حتی اگر همهی آدم های اطرافت ، ظاهرا به سمت ایکس راهنماییت میکنن ..
تو غلط میکنی اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﺩﻝ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺒﺮﯼ.
ﺳﺮِ ﺧﻮﺩ ﺁﯾﻨﻪ ﺭﺍ ﻏﺮﻕِ ﺗﻤﺎﺷﺎ ﺑﺒﺮﯼ.
ﻣُﺮﺩﻩﺷﻮﺭِ ﻣﻦِ ﻋﺎﺷﻖ ك ﺗﻮ ﺭﺍ میخوﺍﻫﻢ.
ﮔﻮﺭِ ﺑﺎﺑﺎﯼِ ﺩﻟﯽ ﺭﺍ ك ﺑﻪ ﺍِﻏﻮﺍ ﺑﺒﺮﯼ.
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺩﺍد اجازه ك کنی ﻣﺠﻨﻮﻧﻢ ؟
ﺑﻪ ﭼﻪ حقی مثلاً شُهرت ﻟﯿﻼ ﺑﺒﺮﯼ ؟
ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍصلاً ﭼﻪ ك مهتابی ﻭ ﻣﻮﯼِ ﺗﻮ ﺑﻠﻨﺪ ؟
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﮔﻔﺘﻪ مرا ﺗﺎ ﺷﺐِ ﯾﻠﺪﺍ ﺑﺒﺮﯼ ؟
ﺑِﺨﻮﺭﺩ ﺗﻮﯼ سرم پیك ﺳﻼﻣﺖ ﺑﺎﺩﺕ.
ﺁﻩ ﺍﺯ ﺩﺳﺖِ ﺷﺮﺍﺑﯽ ك ﺗﻮ ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯼ.
کبك کوهی ﺧَﺮﺍﻣﺎﻥ، سر ﺟﺎﯾﺖ بتمرگ.
ﻫِﯽ ﻧﺨﻮﺍﻩ ﺍینهمه صیاد ﺑﻪ ﺻﺤﺮﺍ ﺑﺒﺮﯼ.
ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭِ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ك میآﯾﯽ ﺩر ﺧﻮﺍﺏ،
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ پلك نبندﻡ ك ﺑﻪ ﺭؤﯾﺎ ﺑﺒﺮﯼ.
ﻟﻌﻨﺘﯽ، ﻋُﻤﺮ مگر ﺍﺯ ﺳﺮِ ﺭﺍﻩ ﺁﻭﺭﺩﻡ ؟
ك همه ﻭﻋﺪﻩﯼ اﻣﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﻓﺮﺩﺍ ﺑﺒﺮﯼ ؟
ﺍﯾﻦ غزل ﻣﺎﻝِ ﺗﻮ، ﻭَﺭﺩﺍﺭ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮔﻢ ﺷﻮ.
ﺑﻪ ﺩﺭك با ﺧﻮﺩﺕ ﺁﻥ ﺭﺍ نبری یا ببری.
- فکر میکردم تموم شدن تنهایی وقتیه که عشقت پیشت باشه، تو برگشتی پیشم ولی ؛ من هنوز تنهام ..
- قباد دیوانسالار
مَهبد
- فکر میکردم تموم شدن تنهایی وقتیه که عشقت پیشت باشه، تو برگشتی پیشم ولی ؛ من هنوز تنهام .. - قباد
اون چیزی که فکر میکردم تنهاییه ، فقط سایه تنهایی بوده .. من الان خودشم ؛ خود تنهایی ..