جمعه راباید بغل بگیری
بنشانیش روبه روی خودت
چای تازه دم دارچینی برایش بریزی
در چشمانش نگاه کنی
و بگویی :
بامن حرف بزن
تا اندکی از دلتنگی دل
کوچکت کم شود .
_مهدیهرودگر
تو نیامدی
و تمام خوابهای عاشقانهام
در برزخ دستهایمان
تعبیر شد
راست میگفتند
چقدر “خواب زن، چپ است“
منو جام شعری که خسته از غصه؛
باران گفت : هرگز اشک هایم را ندیدی !
نمی دانست ؛ سویی به چشم نیست .
از کودکی گوش هایم را می چسباندم به ناودان ، تا صدایش را بشنوم ...
هوا سرد است و من در آتش ؛ جامم پر شده از اشک ..
اشکی که برای باران می بارد ؛ اشکی که برای چتر های خاک خورده می بارد ..
خواستم وصفش کنم، خواستم آن را بنویسم ؛ اما قلم سوخته ام یاری نکرد ..