محبوب:)
-
-
اگر روزی بخواهم برای کسی از وقایع این سالهای پرآشوب و شلوغ بگویم، اگر بخواهم روزی از حماسههای آفریده شده، از احوالات پریشان، از امیدها و ناامیدیها، از غصّهها و فراقها حکایت کنم، از تو شروع میکنم. از نیمهشبِ سیزدهِ دیماهی سرد، بسیار سرد، بسیار غمزده. قصّهام را از نیمهشبی غریب آغاز میکنم. مکان داستان؟ یک جاده. جادهای در حاشیهٔ شهری بزرگ در سرزمین بینالنّهرین. جادهای از فرودگاه به مرکز شهر. بغداد حادثهخیز، بغداد قدیمی؛ شاید از زبان نخلهای کنار جاده، قصّه را ییان کنم. شاید از زبان دیوار کنار جاده که خاطره و نشان آنشب را برای همیشه با خود به همراه دارد؛ ردّ ترکشها را میگویم حاجقاسم!
آری حاجقاسم! قصّهام را از جادهای آغاز میکنم که از فرودگاه به مرکز شهر میرود. نیمهشب غریبی است. شاید باد ملایم و خنکی هم بوزد. نخلها و سبزههای کنار جاده ملتهباند. اما تو آرامی! تو مثل همیشه آرامی؛ در تمام راه آرام بودی. حتی کمی قبلتر، در سوریه، در صحراهای بوکمال، آرام مثل آن زمان که در کوچههای زینبیه به سمت حرم حرکت میکردی. خودت هم میدانی کدام کوچه را میگویم. همان که حالا عکس تو و یارانت روی دیوارهای آن نقش بسته و با همان نگاه آرام، به آن گنبد درخشان نگاه میکند. تو آرامی حتی مثل خیلی قدیم. آن زمان که در اوج جوانی، فرماندهی لشکری را بر عهده داشتی و در فرسخها دورتر از زادگاهت، در حال دفاع از وطنت بودی. تو آرامی حاج قاسم درست از همان لحظه که به گفته خودت دیگر "از چیزی نمیترسیدی". تو آرام به سوی مقتلت میروی. داستان مهیب، پرحماسه و بسیار غمگین است. حادثه مثل بغضی مهیب در گلوی مخاطب مینشیند. نه حاج قاسم! از من انتظار نداشته باش آن حادثه را روایت کنم، قلم من ناتوان است! من فقط میتوانم بگویم عقربهٔ دقیقهشمار، مضطرب و لرزان حرکت میکرد تا به بیست رسید و بعد جادهٔ بغداد، نفسش را حبس کرد. انفجاری بزرگ همهٔ جاده را روشن کرد. همهٔ دنیا صدای آن انفجار را شنید. همه سرشان را برگرداندند و در خاورمیانه به مقتل ژنرال سلیمانی چشم دوختند. اهریمنان خوشحال شدند! اما آزادگان جهان، بهتزده اشکِ جاری شده بر گونه را پاک کردند و حال غریبی پیدا کردند. آن حال غریب را همه آن شب داشتیم و شبهای دیگر نیز. آن حال غریب با ما ماند. هیچکس هم قادر بر توصیف آن نبود. همه تلاش کردیم که بگوییم که چه در دلمان میگذرد اما نتوانستیم؛ همه حال هم را میفهمیدیم اما نمیتوانستیم آن را بر زبان جاری کنیم. نمیدانستیم چه بر سرمان آمده که ناخودآگاه وقتی یاد تو میکنیم، اشکمان میریزد، دلمان میشکند و احساسی پرشور از حماسه و پایداری در قلبمان مییابیم. این حال غریب با ما ماند حاج قاسم! بعدترها وقتی که شبی را تا سحر دنبال رئیسجمهورمان گشتیم، وقتی چشمانتظار خبری از سلامتیِ رفیق و همسنگرت، سیدحسن بودیم؛ ما بعد از آن دیماه، همیشه چشمانتظار بودیم.
آری! این قصّه ماست. قصّهای که آغازش از بغداد است. منتظریم که پایان آن ظهور باشد! ما حاج قاسم، با تو از همان نیمهشب عهد نانوشتهای بستیم؛ عهد بستیم در راه تو بمانیم و مثل تو در تلاطمات روزگار، صبور، آرام و گوش به فرمان ولی باشیم.
•محبوب
•سیزدهِدیماهِصفرسه
محبوب:)
- هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق... •شهیدسیدرضیّموسوی
- هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق...
•شهیدابومهدیالمهندس
محبوب:)
- أَيْنَ مُبِيدُ الْعُتاةِ وَالْمَرَدَةِ؟ •کجاست نابودکنندهٔ سرکشان و سرپیچیکنندگان؟ #دعایندبه
-
أَينَ مُستَأصِلُ أَهْلِ الْعِنادِ وَالتَّضْلِيلِ وَالْإِلْحادِ؟
•کجاست ریشهکنکنندهٔ اهل لجاجت و گمراهی و بیدینی؟
#دعایندبه
گفت: قراره این روزای سخت و دشوار، یه روز خاطره بشن و من و تو کنار همدیگه با یادآوریشون لبخند بزنیم. میگذره و دیگه خبری از تلخی نیست. فقط میگیم یادش بخیر. فقط میگیم گذشت! همینه که امیدوارم میکنه
راست میگفت
خاطرات همیشهام اونقدرا کشنده نیستن
آدم یه پست دهخطی مینویسه بعد همهشو پاک میکنه
دچار سندروم بیثباتی در انتشار محتوا در فضای مجازی شدم
محبوب:)
آدم یه پست دهخطی مینویسه بعد همهشو پاک میکنه دچار سندروم بیثباتی در انتشار محتوا در فضای مجازی
اسم سندرومه شبیه مصوبات فرهنگستانه
الان توی خلسه بعد از تموم شدن یه کتاب خوبم و بیخواب شدم
اصولا وقتی یه کتاب خوب میخونم بعدش یهکم سکوت و تنهایی نیاز دارم تا یهکم بیشتر بهش فکر کنم و توی فضای دلنشینش بمونم؛ درمواردی که کتاب غمگین بوده، یهذره دیگه تو غمش میمونم؛ خودمو جای شخصیتا میذارم، برمیگردم دوباره ورقش میزنم و بعضیجاهاشو مرور میکنم و از این کارا