eitaa logo
سلسله جلسات مهدویت
242 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.2هزار ویدیو
30 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ازم پرسید؛ یعنی با این تحریما و گرونی ها هنوزم ‌از انقلاب و رهبرت دفاع میکنی؟! گفتم : تو مکتب امام حسین(ع)ممکنه یه روزی آب هم برای خوردن نداشته باشیم! ❤️🇮🇷 @Ebrahimhadi @Ebrahimhadi_Market •••••••••••••••••••••••••••••••
4_5962965549603357198.mp3
2.94M
✅ تاخیر در یاری امام زمان 👤 استاد علی اکبر رائفی پور 💠اللّٰھـم عجِّل لِوَلیڪَ الفرج💠
سربازان (عج)، از هیچ چیز جز خویش، نمی‌ترسند. 💠اللّٰھـم عجِّل لِوَلیڪَ الفرج💠
هدایت شده از فاطمه
سخنرانی دکتر جعفری باموضوع انتخابات آقای دکتر جعفری روز یکشنبه 27 بهمن ماه در مکتب نرجس(علیهاالسلام) حضور یافته و به ایراد سخنرانی و همچنین پاسخگویی به سوالات پیرامون انتخابات پیش رو پرداخت و در ارتباط با شورای ائتلاف گفت: نکته‌ی اول درباره‌ی ساختار شورای ائتلاف این است که این شورا از چهار ضلع تشکیل شده است، سیاسیون گروه‌های مختلف ۱۵ نفر ، نخبگان فرهنگی، حوزوی و دانشگاهی ۱۵ نفر ، نمایندگان نیروهای بسیج ۱۵ نفر و تشکلهای مردمی ۱۵ نفر نماینده در این شورا داشتند. تک تک مولفه‌ها و شاخصه‌ها بصورت کار کارشناسی در جلسات توسط نخبگان بررسی و تصویب شد ، انقدر این شاخصها ریز و دقیق و اصیل بودند که یقین بدانید تا کنون چنین کار دقیقی برای انتخابات انجام نشده است. بیش از ۲۰۰ ساعت هرکدام از این اعضا زمان گذاشتند و از هشت صبح تا ده شب هر روز با تک تک نامزدها بر طبق شاخص‌ها مصاحبه‌های دقیق انجام دادند و بررسی‌شان کردند. در نتیجه‌ی این دویست ساعت مصاحبه بیست نامزد برای معرفی به مجمع عمومی انتخاب شدند. در مجمع ۳۶۰ نفر از نخبگان فرهنگی سیاسی شهر جمع شدند و بصورت کاملا شفاف و آنلاین انتخابات مجمع برگزار شد. بنده شخصا از ابتدا تا انتهای مجمع را آنلاین رصد میکردم، بی هیچ شائبه‌ای رای‌گیری انجام شد و پنج نامزد نهایی انتخاب شدند. این روند ائتلاف بود پس مطمئن باشید فرایند، فرایند صحیح، دقیق و مناسبی بوده است البته قطعا هیچ کاری بلاعیب هم نیست ان‌شاالله اگر اشکالی هم بوده برای انتخابات بعدی قابل رفع است این به این معنا نیست که بزنیم زیر وحدت و بگیم تشخیص من این است که فلانی بهتر است، همین که ۳۶۰ نخبه بعد از طی روندی دقیق جمع شدند و انتخاب کردند، این برای ما می‌تواند حجت شرعی باشد. ایشان در ادامه گفت: نکته‌ی بعدی اینکه بعضی می پرسند مصلحت چیست؟ مصلحت می گوید من زمانم را بخرم، وقت را تلف نکنم تا این جوانها بیایند و آشنا بشوند ما دو سال سخت در پیش داریم تا ۱۴۰۰ ، بنابراین نمایندگان کارکشته لازم داریم . بعضی میگویند اگه این ها کار کردن بلد بودند تابحال انجام میدادند، عزیزان دقت کنید مجلس با ریاست جمهوری فرق دارد، در مجلس نیاز به اکثریت هست، هرقدر هم یک نفر قوی باشد و خوب عمل کند اگر اکثریت و اجماع با انقلابیون نباشند مسلم است که نتیجه مثبتی حاصل نمی شود ولی یقین بدانید مشهد قوی‌ترین نماینده‌ها را داشته است، و نباید کسی را که خوب کار میکند حذفش کنیم، اگر به یک لیست رای ندیم اکثریت و اجماع رو از دست میدیم و در مجلس از دست دادن اجماع یعنی از دست دادن همه چیز! و ما مقصر خواهیم بود. وی سپس افزود: الان وحدت بسیار مساله‌ی مهمی‌است ، شما فکر کنید از بین پنج نفر مثلا من به چهارتا رای بدهم و نفر پنجم را به انتخاب خودم بگذارم، خب چه اتفاقی میفتد؟ رای نفر پنجم می شکند، نامزد منتخب من هم که رای نمی آورد، چون بسیاری افراد به لیست رای می دهند، این وسط نفر پنجم از جبهه مقابل رای می آورد و به مجلس راه پیدا می کن و بدین صورت یک کرسی را به راحتی تقدیم می کنیم به جبهه‌ی مقابل. در بحث جوانگرایی که دائم مطرح می شود، اولا در بیانیه گام دوم اشاره‌ای به سن نشده است و نفرمودند دوما حضرت آقا در آخرین سخنرانی‌شان برای ما متر و معیار معرفی کردند و در آن بحث جوانگرایی نبود : ایمان، انقلابی‌گری، روحیه جهادی، شجاعت، کارآمدی و تخصص، طرفدار عدالت بودن و... اینها شاخص هایی بود که به خصوص برای این انتخابات آقا فرمودند، ممکن است در انتخابات دیگری معیارهای دیگری بر اساس نیاز جامعه مطرح شود.
هدایت شده از ثقفی
📯📯توجه 📯📯 توجه 📯📯 توجه 🌾 فردا سشنبه ۹۸/۱۱/۲۹ کلاس عمومی وبسیارمفید استاد رثایی تشکیل خواهد شد 🕗 شروع کلاس ساعت ۸.۳۰ می باشد 🌾 چهارشنبه۹۸/۱۱/۳۰ جلسه عمومی و پربار با حضور استاد ارجمند خانم شایسته خو تشکیل خواهد شد . 🕗 شروع مراسم ساعت ۱۰ می باشد 🌾🌾 لازم به ذکراست کلیه کلاسهای روز چهارشنبه به قوت خود باقی است .
هدایت شده از ثقفی
ثقفی: 📣 اطلاعیه مهم روز سشنبه ۹۸/۱۱/۲۹ جلسه سخنرانی با حضور حجت السلام والمسلمین مصباح یزدی صورت می پذیرد . 🕗 شروع مراسم ساعت ۳.۳۰ بعداز ظهر 🏫 مکتب نرجس پشت بیمارستان سینا
خدایا کمکون کن که حیاتمون مصداق این دعا باشه. الّلهُمَّ إنَّا لاَ نَعْلَمُ مِنْهُ إلاَّ خَیْراً... خدایا غیر از خوبے از او چیزے ندیدیم
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 قسمت دهم داستان سلام بر ابراهیم 🗣 راویان: جمعی از دوستان ((بندگان خانواده من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کساني هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع حوائج آنها بيشتر کوشش کنند.)) عجيب بود! جمعيت زيادي در ابتداي خيابان شهيد سعيدي جمع شده بودند. با ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چي شده!؟ گفت: اين پسر عقب مانده ذهني است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوي بر ميدارد و به آدم هاي خوش تيپ و قيافه ميپاشد! مردم کم کم متفرق ميشدند. مردي با کت و شلوار آراسته توسط پسرك خيس شــده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر! ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکني؟ پســرك خنديد و گفت: خوشــم مي ياد. ابراهيم کمي فکر کرد و گفت: کسي به تو ميگه آب بپاشي؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کي آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد. ســه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواســت به سمت آنها برود، اما ايستاد.کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟ پسر راه خانه شان را نشان داد.ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو اذيت نکني، من روزي ده ريال بهت ميدم، باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتي جلوي خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلي را از سر راه مردم بر طرف نمود. 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿 در بازرسي تربيت بدني مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداري، پرسيد: موتور آوردي؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاري نداري بيا با هم بريم فروشگاه. تقريباً همه حقوقش را خريد کرد. از برنج وگوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستي براي خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه اي را زد. پيرزني که حجاب درستي نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد. يك صليب گردن پيرزن بود. خيلي تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم: داش ابرام اين خانم ارمني بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟ آمــدم كنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه فقير مسلمون هست، تو رفتي سراغ مسيحيا! همينطور كه پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمون ها رو کسي هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده هاي خدا کسي رو ندارند. با اين کار، هم مشکلاتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم ميشه. 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 26سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع آوري و آماده چاپ شد. يكي از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم: شما شهيد هادي رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد؟!گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره! براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟ گفت: در مراســم پارسال جاســوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد. من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت برميگشتيم. در راه جلوي يك مهمانپذير توقف كرديم. وقتي خواســتيم سوار شويم باتعجب ديدم كه ســوئيچ را داخل ماشين جا گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم:كليد يدكي رو داري؟ او هم گفت: نه ،كيفم داخل ماشينه! خيلي ناراحت شــدم. هر كاري كردم در باز نشــد. هوا خيلي ســرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولاني. يكدفعه چشــمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روي جاسوئيچي به من نگاه ميكرد. من هم كمي نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودي مشــكل مردم رو حل ميكردي. شــهيد هم كه هميشه زنده است. بعد گفتم: خدايا به آبروي شهيد هادي مشكلم رو حل كن. تــو همين حال يكدفعه دســتم داخل جيب كُتم رفت. دســته كليد منزل را برداشتم! ناخواسته يكي از كليدها را داخل قفل در ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد. با خوشــحالي وارد ماشين شديم و از خدا تشــكر كردم. بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟ با تعجب گفتم: راســت ميگي، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكي يكي كليدهــا را امتحان كردم. چند بار هم امتحــان كردم، اما هيچكدام از كليدها اصلاً وارد قفل نميشد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي. ♻️ .‌.‌. 🆔 @Ebrahimhadi 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🗣 راوی: مهدی فریدوند تابســتان 1358 بود. بعد از نماز ظهر و عصر جلوي مســجد سلمان ايستاده بوديم. داشتم با ابراهيم حرف ميزدم که يکدفعه يکي از دوستان با عجله آمد و گفت: پيام امام رو شنيديد؟! با تعجب پرسيديم: نه، مگه چي شده؟! گفت: امام دستور دادند وگفتند بچه ها و رزمنده هاي کردستان را از محاصره خارج کنيد. بلافاصله محمد شاهرودي آمد و گفت: من و قاسم تشکري و ناصرکرماني عازم کردستان هستيم. ابراهيم گفت: ما هم هستيم. بعد رفتيم تا آماده حرکت شويم. ســاعت چهارعصر بود. يازده نفر با يک ماشــين بليزر به ســمت کردستان حرکت کرديم. يک تيربار ژ3 ،چهار قبضه اسلحه و چند نارنجک کل وسائل همراه ما بود. بســياري از جاده ها بســته بود. در چند محور مجبور شديم از جاده خاكي عبور كنيم. اما با ياري خدا، فردا ظهر رســيديم به سنندج. از همه جا بي خبر وارد شهر شديم. جلوي يك دکه روزنامه فروشي ايستاديم. ابراهيم پياده شــد که آدرس مقر ســپاه را بپرسد. يكدفعه فرياد زد: بي دين اينها چيه که ميفروشي!؟ با تعجب نگاه کردم. ديدم کنار دکه، چند رديف مشــروبات الکلي چيده شده. ابراهيم بدون مکث اسلحه را مسلح کرد و به سمت بطري ها شليک کرد. بطريهاي مشــروب خرد شد و روي زمين ريخت. بعد هم بقيه را شکست و با عصبانيت رفت ســراغ جوان صاحب دکه. جوان خيلي ترسيده بود. گوشه دکه، خودش را مخفي کرد. ابراهيم به چهره او نگاه کرد. با آرامش گفت: پســر جون، مگه تو مسلمون نيســتي. اين نجاست ها چيه که ميفروشــي، مگه خدا تو قرآن نميگه:((اين کثافت ها از طرف شيطانه، از اينها دور بشيد. جوان سرش را به علامت تأييد تكان داد. مرتب ميگفت: غلط کردم، ببخشيد.ابراهيم كمي با او صحبت كرد. بعد با هم بيرون آمدند. جوان مقر ســپاه را نشــان داد. ما هم حرکت کرديم. صداي گلوله هاي ژ3 سکوت شهر را شکسته بود. همه در خيابان به ما نگاه ميکردند. ما هم بيخبر از همه جا در شهر ميچرخيديم. بالاخره به مقر سپاه سنندج رسيديم. جلوي تمام ديوارهاي ســپاه، گوني هاي پر از خاک چيده شده بود. آنجا به يک دژ نظامي بيشتر شباهت داشت! هيچ چيزي از ساختمان پيدا نبود. هــر چــه در زديم بي فايده بــود. هيچكس در را باز نميكرد. از پشــت در ميگفتند: شهر دست ضد انقلابه، شما هم اينجا نمانيد، برويد فرودگاه! گفتيم: ما آمديم به شما کمک کنيم. الاقل بگوئيد فرودگاه کجاست؟! یکی از بچه هاي ســپاه آمد لب ديوار و گفت: اينجــا امنيت نداره، ممکنه ماشين شما را هم بزنند. سريع از اين طرف از شهر خارج بشيد. کمي که برويد به فرودگاه ميرسيد. نيروهاي انقالبي آنجا مستقر هستند. ما راه افتاديم و رفتيم فرودگاه. آنجا بود که فهميديم داخل سنندج چه خبر است. به جز مقر سپاه و فرودگاه همه جا دست ضد انقلاب بود. 👇
سه گردان از سربازان ارتشي آنجا بودند. حدود يک گردان هم از نيروهاي ســپاه در فرودگاه مســتقر بودند. گلوله هاي خمپاره از داخل شــهر به سمت فرودگاه شليک ميشد. براي اولين بار محمد بروجردي را در آنجا ديديم. جواني با ريشها و موي طلائي. با چهره اي جذاب و خندان. برادر بروجردي در آن شــرايط، نيروها را خيلي خوب اداره ميکرد. بعدها فهميدم فرماندهي سپاه غرب کشور را بر عهده دارد. روز بعد با برادر بروجردي جلســه گذاشــتيم. فرماندهان ارتش هم حضور داشتند. ایشان فرمودند: با توجه به پيام امام، نيروي زيادي در راه است. ضد انقلاب هم خيلي ترســيده. آنها داخل شــهر دو مقر مهم دارند. بايد طرحي براي حمله به اين دو مقر داشته باشيم. صحبت هاي مختلفي شــد، ابراهيم گفت: اينطور که در شهر پيداست مردم هیچ ارتباطی با آنها ندارند. بهتر اســت به يکي از مقرهاي ضد انقلاب حمله کنيم. در صورت موفقيت به سراغ مقر بعدي برويم. همه با اين طرح موافقت کردند. قرار شــد نيروها را براي حمله آماده کنيم. اما همان روز نيروهاي سپاه را به منطقه پاوه اعزام کردند. فقط نيروهاي سرباز در اختیار فرماندهي قرار گرفت. ابراهيــم و ديگر رفقا به تک تک ســنگرهای ســربازان ســر زدند. با آنها صحبت ميکردند و روحيه ميدادند. بعد هم يك وانت هندوانه تهيه كردند و بين سربازان پخش كردند! به اين طريق رفاقتشان با سربازان بيشتر شد. آنها با برنامه هاي مختلف آمادگي نيروها را بالا بردند. صبح يکي از روزها آقاي خلخالي به جمع بچه ها اضافه شد. تعداد ديگري از بچه هاي رزمنده هم از شهرهاي مختلف به فرودگاه سنندج آمدند. پس از آمادگي لازم، مهمات بين بچه ها توزيع شد. تا قبل از ظهر به يکي از مقرهاي ضد انقلاب در شــهر حمله کرديم. ســريعتر از آنچه فکــر ميکرديم آنجا محاصره شد. بعد هم بيشتر نيروهاي ضد انقلاب را دستگير کرديم. از داخل مقر بجز مقدار زيادي مهمات، مقادير زيادي دلار و پاســپورت و شناسنامه هاي جعلي پيدا کرديم ابراهيم همه آنها را در يک گوني ريخت و تحويل مسئول سپاه داد. مقــر دوم ضد انقلاب هم بدون درگيري تصرف شــد. شــهر، بار ديگر به دست بچه هاي انقلابي افتاد. فرمانده سربازان، پس از اين ماجرا ميگفت: اگر چند سال ديگر هم صبر ميکرديم، سربازان من جرأت چنين حمله اي را پيدا نميکردند. اين را مديون برادر هادي و ديگر دوســتان همرزم ايشان هستيم. آنها با دوستي که با سربازها داشتند روحيه ها را بالا بردند. در آن دوره، فرماندهان بســياري از فنون نظامي و نحوه نبرد را به ابراهيم و ديگــر بچه ها آموزش دادند. اين كار، آنهــا را به نيروهاي ورزيده اي تبديل نمودكه ثمره آن در دوران دفاع مقدس آشكار شد. ماجراي سنندج زياد طولاني نشد. هر چند در ديگر شهرهاي کردستان هنوز درگيري هاي مختصري وجود داشت. ما در شــهريور 1358 به تهران برگشتيم. قاسم و چند نفر ديگر از بچه ها در کردستان ماندند و به نيروهاي شهيد چمران ملحق شدند. ابراهيم پس از بازگشــت، از بازرســي ســازمان تربيت بدني به آموزش وپرورش رفت. البته با درخواســت او موافقت نميشد، اما با پيگيري هاي بسيار اين کار را به نتيجه رســاند. او وارد مجموعه اي شد که به امثال ابراهيم بسيار نياز داشته و دارد. ♻️ .‌.‌. 🆔 @Ebrahimhadi 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🗳️با انتخاب مدرّس ها، مجلس قوی خواهیم داشت! 🔻اگر در انتخابات کنیم مطمئن باشید که از راه به ما لطمه می‌زنند. 🔻باید دانست مسلمان بودنِ تنها، فایده ندارد، باید را قبول داشته باشد و از مسائل روز اطلاع داشته باشد. سعی کنید مثل را انتخاب کنید. 🔻کسانی را که انتخاب می‌کنید باید مسائل را تشخیص دهند، نه از افرادی باشند که اگر روس یا یا قدرت دیگری تشری زد ، باید بایستند و مقابله کنند. امام خمینی؛ ١٢ دی ١٣۶٢ @sahifeh_noor