اگر میخواهیم راه شهید سلیمانی
را برویم باید سرباز رهبری باشیم.
#سردار_قاآنی
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️❤️
@mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هفتم
به آخرین درب که چندین مرد با شانه هایی لرزان محاصره اش کرده بودند رسیدیم.
کنار رفتند.. در را بازم کردمو داخل شد.
خودش بود..
آرامو خوابیده رویِ تخت، با لباسهایی نظامی که انگار تن اش را به خون غسل داده بودند..
گوشه ی سرش زخمی بود و رد زیبایی از خون تا کنارِ گونه اش کشیده شده بود..
قلبم پر کشید برایِ آرامش بی حد و حسابش..
چقدر شهادت به صورتش میآمد..
دستِ آرامیده رویِ سینه اش را بلند کردمو انگشترِ عقیقِ گلگون شده اش را با نوازش از انگشتش خارج کردم.
این انگشتر دیگر مالِ من بود..
کاش دیشب بودنت را قاب میکردم در لوحِ خاطراتم..
کاش بیشتر تماشایت میکردم و حفظ میشدم حرکاتت را..
کاش سراپا گوش میشدم و تمامِ شنیدنهایم پر میشد از موج صدایت..
راستی میدانی که خیلی وقت است برایم قرآن نخواندی؟؟
حالا دل به آواز قرآنِ کدام قاری خوش کنم که مسکن شود بر دردهایم؟؟
کاش دیشب بچه نمیشدم و با قهر، قهر میکردم و تُنِ نفسهایت را هجی ..
کاش…
موهایش را مرتب کردمو او یک نفس خوابید..
به صورتش دست کشیدمو او لبخند زد محضِ دلداریم..
عاشق که باشی دل خوش میکنی به دلخوشی هایِ معشوقت.. ومن عاشقانه دل خوش کردم.
(این قلب ترک خوده ی من، بند به مو بود…
من عاشق”او” بودمو “او” عاشق “او” بود..)
بارانِ اشکهایم، سیل شد اما طوفان به پا نکرد.. باید با خوشیِ حسام راه میآمد..
پس بی صدا باریدم..
چشمانِ بسته اش را بوسیدم و دستانش را به رسمِ عاشقانه هایش دورِ صورتم قاب کردم.
حسام بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در سرزمین کربلا وداع اش را لبیک میگفتم.
به اصرارِ دانیال عازمه هتل شدیم که یک از آن جوانان نظامی صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت (گوشیِ سیده.. خاموشه.. فک کنم شارژش تموم شده.. )
کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم.
بی صدا وسایلم را جمع میکردمو دانیال اشک ریزان تماشایم میکرد.
تهوع و درد گوشم را کشید و مرا مجبور به افتادن روی تخت کرد.
دانیال با لیوانی آب و قرص کنارم نشست. (اینا رو بخوور.. سارا باید قوی باشی.. فاطمه خانوم تمام چشم امیدش به توئه.. حسام به خواسته ی قلبیش رسید.. )
و باز بارید.. من قوی بودم.. خیلی زیاد، بیشتر ازآنچه فکرش را بکنند.. کم که نبود، خودم آمینِ شهادتش را گفته بودم.. حالا هم باید پایش میماندم.. ( تو از کجا خبر دار شدی؟)
نفس گرفت (صبح با گوشیش تماس گرفتم. گفت داره میره گشت زنی اما خواست به تو چیزی نگم که نگران نشی.. بعدم گفت تا اذان ظهر برمیگرده..
تو چیزی نپرسیدی، منم چیزی نگفتم.
ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهشی. تا اینکه از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد.. منم نگران بودم و مدام به گوشیش زنگ میزدم که میگفت خاموشه..
دم دمای عصر وقتی حالِ پریشون و سراغ گرفتنهاتو از حسام دیدم.. دیگه خودمم ترسیدم..
از طریق بچه ها سراغشو گرفتم که اول گفتن زخمی شده و برم اونجا.. وقتی که رفتم دیدم زخمی نه.. شهید شده..)
تمام ثانیه هایِ پریشانیم تداعی شد (چجوری شهید شده؟)
چانه اش میلرزید ( با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی ، که متوجه میشن یه عده از داعشی ها قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن.. که باهاشون درگیر میشن..
حسامو دوستاش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن.. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید میشن..)
آه از نهادم بلند شد.. پس باز هم حرف غیرت و پاسداری بود. حداقل خوبیش این بود که من پیکرِ گرمِ شهیدم را دیدم (خب داعشی ها چی شدن ؟)
لبخندش تلخ بود (تار و مارشون کردن..)
صبح روز بعد به همراه پیکرِ امیر مهدیم، راهی ایران شدیم.
در مسیر مدام اشک ریختم و ناله کردم که قرار بود با سوغات و تبرت کربلا به ایران برگردم. حالا داشتم حسامِ بی جان را چشم روشنی سرزمین عراق میبردم..
بیچاره فاطمه خانم..
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_صد_و_بیست_و_هشتم
وقتی به خاک ایران رسیدیم، دیگر دم و بازدمی برایِ قطع شدن نداشتم..
هوایِ ایران پر بود از عطرِ نفسهایِ امیرمهدی..
فاطمه خانم با دیدن من و تابوتِ پیچیده شده در پرچمِ فرزندش، دیگر پایی برایِ ایستادن نداشت.
پدر که مُرد، حتی نشانیِ قبرش را نپرسیدم..
اما حسام همه ی احساسم را زیرکانه تصاحب کرده بود.
و منو دانیالِ بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابی مان سر به عرش میکشید محضِ نداشتنِ امیرمهدی..
فاطمه خانم به آغوشم کشید و مادرانه صورتم را بوسید ( زیارتت قبول باشه مااادر.. )
دست به تابوت پسرش کشید و نالید ( شهادت توام قبول باشه ماااادرم.. یکی یه دونه ی من.. )
راستی فاطمه خانم دیگر چیزی برایِ از دست دادن داشت؟؟؟
مردهای نظامی پوش با صورتهایی حزن زده تبریک میگفتند و دوستان حسام سینه زنان اشک میرختند..
ضعف و تماشا، دیدم را تار کرد و خاموش شدم..
نمیدانم چند ساعت را از بودن کنارِ جسمِ بی جانِ حسام محروم ماندم، اما وقتی چشم باز کردم. شب بود و تاریکی و سکوت..
رویِ همان تختی که حسام لقمه های نان و پنیر درست میکرد و چای هایش را به طعم خدا شیرین میکرد..
چشم چراخاندم، انگار گوشه ی اتاق به نماز ایستاده بود و الله اکبر میگفت..
صدایِ خنده هایش را شنیدم، درست زیر پنجره نشسته بود و دلبری میکرد..
این اتاق پر بود از بودنهایش.. از خنده هایش.. از عاشقانه هایِ مذهبی اش..
ته دلم خالی شد.. دیگر نداشتمش..
حالا و من بودمو دیوارهایی که حسرت به دلِ قهقه هایش میشدیم..
لبخند روی لبهایم نشست، خوب بود که چیزی به انتهایم نمانده بود و باز دیدم همان اخمهایش را وقتی که از کاسه ی کوچک عمرم میگفتم..
روی تخت نشستم که چشمم در آن تاریکی محض، به برادر همیشه نگران و خوابیده رویِ زمینِ اتاقم افتاد..
آرام به سمتِ میزِ گوشه ی اتاقم رفتم. باید عکسهایش را میدیدم. قلبم تپش نداشت..
گوشی را برداشتم و یک به یک یادگاری هایمان را چک کردم. از اولین روز عقدمان تا آن شبِ اربعین..
از اولین شانه به شانه شدنهایمان تا آخرین عاشقانهایِ حسینی مان..
چمدانِ چسبیده به دیوار را باز کردمو موبایل خونی و پیچیده در نایلونِ حسام را درآوردم.
خاموش بود. به شارژ زدمو روشن اش کردم. دوست داشتم گالریش را چک کنم. حتما پر بود از عکسهایِ دو نفره مان..
باز کردم.. خالی از عکسهایِ دو نفره و مملو از عکسهای مذهبی و شهدا..
دلم گرفت.. او از اول هم برایِ من بود..
فایل فیلمهایش را باز کردم و یک نگاهی کلی انداختم..
حدسش سخت نبود . مداحی.. روضه.. تصویر از حرم تا الی آخر..
قصد خروج از فایلِ کلیپ ها را داشتم که ناگهان فیلمی توجه ام را جلب کرد.. حس خوبی نداشتم..
هنذفری را داخل گوشهایم گذاشتم تا با صدایش دانیال را بیدار نکنم.
فیلم پخش شد و نفسم قطع..
حسام بود.. لحظاتِ آخر، قبل از شهادت..
تکانهایِ شدید ونامرتب گوشی نشان میداد که به سختی آن را در دستش گرفته. گاهی صورتش در کادر بود، گاهی نه.. اما خس خس صدا و کلماتِ تکه تکه اش در میانِ همهمه ی ناجوانمردانه ی گلوله ها، به خوبی شنیده میشد (سلام سارایِ من..
ببخش که دیشب ناراحتت کردم.. به خدا، از دهنم پرید.. و اِلا هیچی نمیگفتم..
الان محاصرمون کردن.. بقیه بچه ها پریدن.. اما من هنوز دارم دست و پا میزنم..
خشابامون خالی و دیگه هیچ گلوله ایی نمونده..ولی الاناست که نیروهایِ خودی برسن..
بانو! میدونم وقتی گوشی به دستت برسه، به امید دیدن عکسامون زیرو روش میکنی.. نگرد، هیچی توش نیست..
آخه ما مذهبی ها عکس ناموسمونو این تو نگه نمیداریم.. موبایله دیگه، یه وقت دیدی گم شد..
پس نذار به پایِ بی علاقه گیم.. که به اندازه ی تک تک نفهسایِ عمرم دوست دارم..
اما یه سی دی تو کشویِ اتاقمه که پر از عکسای خودمونه..)
✍ ادامه دارد ....
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat
#یک_فنجان_چای_با_خدا
#قسمت_آخر
با سرفه ایی شدید خندید و کلماتش باز تن به تن، تکه تکه شدند ( یه سی دی هم هست، پر از عکسایِ حجله ایی.. واسه بعد از شهادت..
راستی دیشب برات، یه فایل صوتی قرآن خووندم و ضبط کردم.. تو همین گوشیه..
هر وقت دلت گرفت، گوش کن. البته اگه این موبایل سالم به دستت برسه..
انگشتری که دستمه، مالِ تو.. حتما پشت نگینشو بخوون..
سارایِ من، وقتی پام به خاک نجف رسید اولین چیزی که حضرت امیر خواستم، شفای تو بود.
پس فقط به بودن فکر کن. هوای مامانو هم خیلی داشته باش.. اون بعد از من، فقط تو رو داره..
راستی چادر خیلی بهت میاد نازنینم.. )
در صدا و چشمانش دیگر نایی نبود ( منتظرت، میمو نم..)
گوشی از دستش افتاد. نیمی از صورتش که نقش زمین شده بود در کادر مشخص بود..
لبهایش میخندید و میان هیاهویِ تیر اندازی و فریادهایِ مختلفِ، صدایِ اشهد خوانی حسام، به طور ناواضح به گوش میرسید..
نمیدانم چقدر از هجوم صداها و چشمانِ آرام گرفته ی سید امیرمهدی من گذشت که شارژِ گوشی اش تموم و خاموش شد.
بی صدا گریستم. و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم..
کاش دنیا برایِ یک دقیقه هم که شده میایستاد..
خدا میداند که دانستم، حیف میشد اگر حسامم میمیرد..
شهادت لباسِ تن اش بود..
به سراغ ساک رفتمو انگشترش رابیرون کشیدم.
خوابیده در خونِ مردِ زندگیم بود. به آشپزخانه بردمو شستم اش.
انگشتر را برگرداندم.. اسم من را پشتش کنده بود.
مانند همان انگشترِ نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود..
آن شب تا خودِ صبح تلاوتِ ضبط شده ی قرآنش را گوش دادم به عرش تماشایش کردم.
آن شب گذشت..
آن شب به خنکی بهشت و سوزانی جهنم، گذشت..
و من مثه یک آدم برفیِ یخ زده، زیر آتشِ آفتاب، آب شدم..
روز بعد در مراسم تشییع پیکرش با ساق و چادری که به من هدیه کرده بود، سیاه پوشِ نبودنش شدم..
دوستانش اتومبیلی که پیکرش را حمل میکرد مانند ماشینِ عروس به گل آذین بستند و کاغذی بزرگ با این جمله که ” دامادیت مبارک سید” روی آن چسباندند.
چند ماهی از آن روزها میگذر و من هنوز زنده ام..
انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمیگیرد.. نمیدانم او هم غم زده ی پروازِ امیرمهدیِ من ست و عذابم را حوصله نمیکند یا اینکه دعایِ نجفیِ سیدم گیرا بود و مرا به هچل زندگیِ انداخته..
روزهایم میگذرد بدونِ حسام..
با پروینی که غذا میپزد و اشک میریزد..
دانیالی که میان خنده هایش، بغض میکند..
مادری که حتی با مرگ دامادش، روزه ی سکوتش را افطار نکرد..
و فاطمه خانومی که دل خوش به دیدارِ هروزه ی عروسش، تارهای سفید موهایش را میشمارد..
حسام، سارایِ کافر را از آلمان به ایران کشاند و امیرمهدی شد و به کربلا برد..
حالا من ماندمو گوش دادنهایِ شبانه به قرآنش..
تماشایِ عکسهایِ پر شورش..
عطرِ گلاب و مزار پر فروغش..
اینجا من ماندم و دو انگشتر ..
عروسی، پوشیده در عربی ترین چادر دنیا..
و دامادی که چای هایش طعم خدا میداد..
(تنها نشسته ام و به یاد گذشته هااا
دارم برایِ بی کسی ام گریه میکنم..)
تقدیم به شهدایِ مدافع..
پاسداران مرزهای اسلام..
شیردلان خاکهای ایران..
زنانِ سرسپرده ی زینبی..
که ثابت کردند “شهادت” شیرین ترین، غم انگیز دنیاست..
صلواتی هدیه میکنیم به روحِ سبزشان..
(اللهم صلی علی محمد و آل محمد.)
#پایان..
اما تا ظهور ادامه دارد…
🕊
💚🕊
🕊💚🕊
🆔👉🏻 http://eitaa.com/mahdavieat
دوستان گل کانال مهدویت رمان یک فنجان چای باخدا به اتمام رسید عزیزانی که دوست دارن باز رمان بزاریم لطفا پی وی بنده اعلام کنند😊🌹🌹
May 11
#مولایمن
🌱شاید برای آمدنت دیر کردهای...
وقتی نگاه آینه را پیر کردهای...
🌱دیری است آسمان مرا شب گرفته است...
خورشید من، برای چه تأخیر کردهای؟!
#العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
@mahdavieat
همیشه یک سفارش به ما میکرد. میگفت:
اگه در معرض گناہ قرار گرفتید و خواستید
دچار لغزش نشیـد و از اون گناھ فرار کنید؛
خودتون رو با ‹ خونـدن قرآن › و ‹ نماز ›
یا ‹ مطالعه › مشغول کنید تا حواستون از
اون محل و از اون گناہ پرت بشه ـ ــ🗞ــــ
شهید حمید باکری
http://eitaa.com/mahdavieat
دیدن نائب امام زمان(عج)دیدن داره
تا زنده ایم رزمنده ایم ❤️❤️❤️
http://eitaa.com/mahdavieat
🔴5 ماه پیش رهبر انقلاب اعلام کرد که دشمن با توطئه هایی قصد دارد مدارس و دانشگاههای ایران را به تعطیلی بکشاند.
▪️بعد از گذشت 5 ماه و شکست پروژههای مختلف برای تعطیلی مدارس و دانشگاهها، این بار پروژهی مسمومیت دانش آموزان با همکاری منافقین و فضاسازی رسانهای برخی اصلاح طلبان در حال انجام است
در حال حاضر جنگ ترکیبی دشمن زیاد شده رزمندگان اسلام آماده باشند❤️❤️❤️
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سکانسی از فیلم سینمایی W 2008 به کارگردانی الیور استون آمریکایی ایرانوکنترل کنیم، جهان دردستان ماست...اگرنمیدانید چرا آمریکا دست از سر ایران برنمیدارد کلیپ نگاه کنید... عملا میگن چه خیال شومی برای ایران دارند.
http://eitaa.com/mahdavieat
♦️ دریادار تنگسیری فرمانده نیروی دریایی سپاه:
حضور آمریکاییها در منطقه بسیار برایشان هزینهبر است
سرعت شناورهای ایرانی سه برابر شناورهای آمریکایی در منطقه است.
http://eitaa.com/mahdavieat
🛑 «جنگ ارزی» و «جنگ روانی مجازی» امروز در پیشانی #جنگ_جهانی علیه «امنیت ملی» ایران هستند.
#سواد_امنیتی #امنیت_ملّی #جنگ_ارزی
#نبرد_ما
😎
http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♥️.....
یاردلم 🤍
توییکسوکاردلم🤍
فقطتورودارهدلم🤍...😭
#عزیزم_حسین♥️
#مجنون_الحسین ♥️
شب جمعه هوایت نکنم میمیرم
@mahdavieat
✍میگفت:
اگر مال، مالِ خداست؛
چرا انفاق نکنیم
و اگر بدنِ ما مالِ خداست،
چرا در راه خدا قطعه قطعه نشود!
🌷#شهید_حاج_عبدالله_نوریان
شادی روح پاکش صلوات...
@mahdavieat
❤️😭یاران چه غریبانه......😭❤️
. 🌸هدیه صلوات🌸
@mahdavieat
باسلام از فردا رمان جدیدمون شروع میشه خانم خبرنگار واقای طلبه ان شاء الله بازم همراهمون باشید ودوستانتون به کانال دعوت کنید😊🙏
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السَّلامُ عَلَیْكَ یا بابَ اللَّهِ و َدَیّانَ دینِهِ...
🌱سلام بر تو ای دروازه ارتباط با خدا که جز از درگاه تو به ساحت او راهی نیست!
🌱و سلام بر تو ای حکمفرمای دین، که نیکان و بدان را سزا خواهی داد...
📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
http://eitaa.com/mahdavieat
🍃🌹🍃
رسیدگیِ خارج از نوبت #مسمومیت دانشآموزان در دادسرای تهران
🔹دادستان تهران: دادستانی در پی ایجاد مسمومیت در بین برخی دانشآموزان تهرانی به مساله ورود کرده و تحقیقات همهجانبه آغاز شده.
🔹در تلاشیم با همکاری ضابطین در اسرع وقت عامل یا عاملان این عملیاتهای خرابکارانه را شناسایی و محاکمه کنیم.
🔹عامل یا عاملان وقایع اخیر بدانند پس از شناسایی و بازداشت پرونده آنها خارج از نوبت رسیدگی شده و مجازات قانونی در مورد آنها اعمال خواهد شد.
🍃🌹ـــــــــــــــــ
@mahdavieat
⭕️⛔️⭕️
یک احتمال قابل توجه در مورد مسمومیتهای این روزها
♦️در کنار همۀ احتمالاتی که در مورد مسمومیتهای اخیر دانشآموزان وجود دارد، این احتمال هم هست که با مسمومیتهای پشت سر هم، مردم را مجبور کنند که فرزندانشان را به مدرسه نفرستند و آموزش، دوباره به صورت مجازی انجام شود.
♦️در ایام کرونا، فضای مجازی یله و رها موجب شد که متحمل آسیبهای قابل توجه فرهنگی و اجتماعی در میان دانشآموزان باشیم و در ایام فتنه نیز عوارض آن را مشاهده کردیم.
◀️ نفسهای فتنۀ اخیر به استفاده ابزاری از زنان و دختران گره خورده است. چه بهتر که دختران دانشآموز را در این ایام دوباره به سمت فضای مجازی غیر استاندارد بکشانند و آنها را بمباران تبلیغاتی کنند، عملیات ادراکی شناختی روی آنها اجرا کرده و آنها را به کف خیابان بکشانند و یا رفتارهای ساختارشکنانه به آنها یاد دهند❗️
#⃣ #صیانت_از_دانش_آموزان
🍃🌹ـــــــــــ
@mahdavieat
⭕️💢⭕️
📝 #یادداشت_کوتاه | دختران قربانی آشوب
🔻مدارس باید تعطیل شوند و دختران قربانیان این ماجرا هستند. قم، بروجرد و حالا ایران؛ دل چند مادر دیگر باید بلرزد. کمی عقبتر، شورشی که قرار بود شعلهاش دامن همهی مسئولین نظام و خانوادههایشان را تا قبل از سفر به ونزوئلا بسوزاند به خاکستری سرد تبدیل شد. از انتخاب مبتذل واژگان عذر تقصیر دارم ولی چه کنم که این روزها معانی درهم شکسته شدند؛ انقلاب ۴۰۱ با خیل عظیم انقلابیانش هنوز به حکمرانی بر یک دهکده نرسیده به پایان رسید. هنوز مجمسهی پروین و فردوسی سقوط نکرده و میدان آزادی اندام انقلابیان را به خود ندیده است. سهم تجزیهطلبان از خاک وصول نگردیده و تیر برقها تغییر کاربری ندادهاند. یک ماه بیشتر در همان مجازی دوام نیاوردند که متوسل به مهره سوختههایی نظیر پرویز ثابتی شدند. کارشان به تطهیر جنایات ساواک و شاهی افتاد که پسرش هم آن را گردن نمیگیرد. تئاتر خیابانی خارج از کشورشان با دعواهای خندهدارش هم به قدر کافی خجالتآور بود. و اما سالروز انقلاب حقیقی و به خیابان آمدن براندازان واقعی، حباب هشتگها را ترکاند و نشان داد شاگردان امام گردن کلفتتر از این بازیها هستند.
🔹حالا امروز دختران باید قربانی شورش شوند. تب انقلاب خوابیده و دروغها پشت هم بر ملا میشوند. آتش باید جوری گرم بماند پس هر چه هست میسوزانند. خاک، غیرت، شرافت و حالا گلوی دختران و دل مادران را سوزاندند. تعطیلی مدارس ذغال جدیدی برای احیای آتش شلوغیها است. اما مهمتر از آن روایتهای این ماجرا است. باید به مخاطب القا کرد که جمهوری اسلامی بعد از آنکه با نهضت سوادآموزی عقب افتادگی علمی زنان کشور را پایان داد و امروز به آمار شصت درصدی دختران نسبت به پسران در دانشگاه رسیده است حالا پس از چهل سال متوجه شده که با تحصیل بانوان مخالف است. باید القا شود که مسمومیتها کار خودشان است تا دختران عقب بکشند و اصلا مهم نیست که چه کسی در موضع دفاع قرار گرفته و چه کسی از این جریان استفاده میبرد. باید القا شود که نظام خواستار تعطیلی مدارس است و مهم نیست که کمپین تحریم مدارس را چه کسانی بالا آوردند. باید القا کنید آنها خواستند تعطیل کنند که ما زودتر تحریم کردیم.
🔺دروغ پدر مهسا امینی، دروغ پاهای شکستهی حسین رونقی، دروغ دفن بیخبر مادر نیکا شاکرمی، دروغ خونریزی ناشی از تجاوز به آرمیتا عباسی و دروغ دست داشتن در مسمومیت دختران؛ این نظام پابرجا خواهد ماند و این دروغها برای همه روشن خواهند شد. اما صحبت از روان مردم است. شبهات در مغزها میپیچد و باید پاسخ داده شود. دستگاههای امنیتی باید زودتر منشأ اتفاقات اخیر را معرفی کنند. دستگاههای ناظر باید با خاطیان برخورد کنند من جمله آن بیملاحظهای که موی سر مادر داغدار را کشید و ما را در داغ دیگری کشاند. این اتفاقات میگذرد ولی روایتها باقی میمانند. اگر امروز روایت نکنیم در آینده هزینهی تعلل امروز را خواهیم داد و با خام شدگانی مواجهیم که سمت اشتباه ایستادهاند. امروز دختران قربانی میشوند تا عواطف به اسارت دربیاید.
✍محمد فخرا، فعال رسانهای
#مسمومیت
🍃🌹ـــــــــــــــــــ
@mahdavieat
⛔️⛔️
کسانی که دارن مسمومیت های دانش اموزی را انجام میدن، حکمشو میدونن که⁉️⁉️
گفتیم پس فردا حکم اعدام اومد، خانواده هاشون ننه من غریبم بازی در نیارن
🍃🌹ـــــــــــــــــــ
@mahdavieat
🍃🌹🍃
ریزش سنگین دلار با اقتدار دولت میسر است
چنانکه پیشبینی میکردیم با اجرای سیاست پیمانسپاری صد در صد ریزش ارز آغاز شد. اگر دولت به همه لوازم این سیاست پایبند باشد و با اقتدار، تجهیز و تخصیص منابع ارزی را در کنترل بگیرد، ریزش بیشتر کاملا ممکن است؛ به شرطی که از شانتاژ سنگین مافیای نئولیبرالیسم و پادوهای رسانهایاش نهراسد.
"سید یاسر جبرائیلی"
🍃🌹ـــــــــــــــــــ
@mahdavieat
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان خانم خبرنگارو آقای طلبه💗
پارت١
دوربین رو تحویل امانت داری حرم دادم و با یه قبض زرد رنگ به طرف بچه ها برگشتم.
اعصابم خط خطی و داغون بود.
فاطمه(فاطمه خانوم رفیق شفیق بنده):
فائزه چرا عین گوجه فرنگی قرمز شدی؟
حرف فاطمه شد تلنگری برای به رگبار بستن فاطمه و اون خادم حرم که تو گشت بود
_هان چیه توقع داری عین گوجه فرنگی نشم دختره ی عقده ای به هیچ کس کار نداشت اصل اومد گیر داد به این دوربین بدبخت من...
فاطمه: بابا خواهر من ول کن حالا با گوشی عکس بگیری چی میشه ...
حتما که نباید دوربین باشه...
_عه نکنه فکر کردی کیفیت عکس دوربین کنون و گوشیای چینی ما یکیه
فاطمه:پیف پیف حالا هی کیفیت کیفیت نکن بابا دیگه گذشت رفت بیا بریم زیارت...
_الهی چادرت نخ کش بشه
_الهی غذات بسوزه
_الهی شوهرت کچل باشه
_دختره عقده ای
_چرا دوربینو گررررفتی...
مندل(مهدیه بانو دوست گرام اینجانب):
خدا مرگیت بده زیارت خودت با این حرفایی که زدی باطل شد که بدرک زیارت مارم باطل کردی
_عه چه ربطی داره به زیارت کی گفته باطله
_اصلا صبرکن الان میرم از اون حاج آقا که اونجا وایساده میپرسم فاطمه بدو بریم
دست فاطمه رو گرفتم و به زور کشوندم سمت یه روحانی که با یه پسر وایساده بود توی یه قدمی شون ایستادیم از پشت
_اوووم سلام حاج اقا
حاجی برگشت و ما با دیدن سیمای زیبای حاجی چشامونو درویش کردیم
حاجی: سلام علیکم بفرمایید
_عه ببخشید حاج اقا من یه سوالی داشتم
حاجی: بفرمایید میشنوم...
_حقیقتش میخواستم بدونم اگه فوش بدی و نفرین کنی زیارتت باطل میشه یهو یه نفر شروع کرد به خندیدن عه کی بود...
فاطمه که نی...
منم نیست...
حاجیم نی...
پس کیه...
عه این یارو قدبلندس که کنار حاجیه...
پشتش به ما بود و میخندید و شونه هاش از پشت می لرزید...
_ببخشید آقا واسه چی میخندی...
یارو قلد بلنده: برای اینکه زیارت رو اصولا میگن قبول نیست نه باطل شده...
اینو گفت و برگشت طرف ما...
و برگشت برادر قدبلنده همانا و باز موندن دهن اینجانب به ابعاد غار مرحوم علی صدرم یه جا
وای خدا،چه چشمایی عسلی...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
http://eitaa.com/mahdavieat