🌸🌸🌸🌸🌸
🍁کوچهی_هشت_ممیز_یک🍁
قسمت هفتاد و سه
بخش اول
🔹زهرا به خیال اینکه سید زنگ در را زده است، در را باز کرد. خانمی پشت در ایستاده بود و به محض دیدن زهرا، خود را در آغوشش انداخت و گریه کرد. زهرا که حسابی خمار خواب بود، خوابش پرید. مات و مبهوت، آن خانم را کمی نوازش کرد و گفت:"آرام باشید. آرام باشید ببینم چه شده" آن خانم بعد از اینکه کمی گریه کرد و سبک شد گفت:"شوهرم دیوانه است. مگر من چه کار کردم که اینقدر مرا می زند. ای خدا چرا جانم را نمی گیری راحت شوم" و مجدد گریه کرد. زهرا مانده بود چه کند. این وقت صبح، تازه یک ربع از اذان صبح گذشته بود. آن خانم را به خانه دعوت کرد به این امید که مادربزرگ که تجربه بیشتری دارد، با او حرف بزند و آرامش کند. داخل اتاق شدند. آن خانم به محض دیدن مادر بزرگ، انگار که مادرش را دیده باشد به پایش افتاد و ناله زد: "شما را به خدا حاج خانم، شما دل صافی دارید، دعا کنید بمیرم از این زندگی راحت شوم" مادر بزرگ که این خانم را میشناخت گفت:"با مردن که چیزی درست نمیشود مریم خانم" زهرا مات و مبهوت ایستاده بود و نمیدانست چه باید بکند. فکرش کار نمیکرد. خسته بود و تجربه ای در این زمینه نداشت. تا به حال نشده بود سید بیاحترامیای به او بکند چه برسد به اینکه او را بزند. همیشه این موارد را سید حل و فصل میکرد اما سید اینجا نبود.
🔸علی اصغر از سروصدا بیدار شد. زهرا او را از اتاق بیرون برد. سعی کرد کنار زینب بخواباندش اما مدام گریه میکرد و مچ پایش را گرفته بود. زهرا کمی مچ پایش را که هر از گاهی شب ها درد میگرفت مالید. لیوان آبی برایش آورد که بنوشد. زیر بغل هایش را گرفت و او را به نرمی به دستشویی برد و به داخل برگشت. بالشت را روی پایش گذاشت و علی اصغر را روی آن خواباند و به التماس گفت:"خواهش می کنم بخواب.. خدایا.. کمک کن." اعصابش خرد شده بود. با آن بی خوابی و کم خوراکی و مسائل مختلف، جیغ های گوش خراش علی اصغر، اعصابش را تخلیه کرد. سعی کرد به خود مسلط باشد. در دلش تکرار میکرد:"اگر آرام باشی بچه هم آرام میشود و زود میخوابد و می توانی استراحت کنی. اگر آرام نباشی او هم ناآرامتر خواهد شد.. آرام باش زهرا.. آرام باش.. خدایا کمک کن.." خودش را به صبوری زد. مچ پای علی اصغر را مالید و گرم کرد. چند دقیقه ای که گذشت، علی اصغر ساکت شد و چشمانش بست و باز شد. زهرا خدا را شکر کرد و دلش را به لطف خدا گرم کرد که الان است که بخوابد. مادر بزرگ با مریم خانم کمی صحبت کرد. مریم خانم آرام تر شده بود اما نمیخواست از خانه برود. مادربزرگ گفت:"الان حاج آقا میآید و زشت است که شما اینجا باشی و بخواهی بمانی. در و همسایه چه میگویند. شما به خانه ات برگرد و کمی آن زبان تیزت را ببند کتک نخواهی خورد. صد بار به تو گفته ام شوهرت ماه ها در جاده است. وقتی برمیگردد نباید او را به باد نقد و انتقاد و غر بگیری و گله و شکایت کنی." مریم گفت:"به خدا حاج خانم من خیلی نرم با او حرف می زنم." مادر بزرگ گفت:"من که حرف زدنت را دیده ام. نرم است اما تیز. می بُرد. یک کمی سکوت کردن را یاد بگیر. خودت تحریکش می کنی. حالا هم وقت این حرفها نیست. برو به خانه که عصبانی تر نشود کجا رفته ای این وقت صبح. هنوز آفتاب هم در نیامده."
🔹مریم خانم از اتاق بیرون آمد. نگاهی به زینب و علی اصغر که روی پای زهرا در حال خواب رفتن بود انداخت و گفت:"شما را به خدا ببخشید نمی خواستم مزاحم بشوم. دیگر به اینجایم رسیده. نمی دانم چرا آمدم اینجا. شما را به خدا ببخشید. " زهرا همان طور که علی اصغر را تکان تکان می داد گفت:"خواهش می کنم اختیار دارید. خیرباشد ان شاالله. شما ببخشید کاری از دستم بر نیامد. شرمنده ام نمی توانم بلند شوم. بفرمایید بنشینید." مریم خانم گفت:"نه دیگه . بد موقع است. شوهرم عصبانی می شود که کجا رفته ام. باید بروم. ببخشید." زهرا دست به بالشت برد که علی اصغر نیمه خواب را روی زمین بگذارد اما مریم خانم گفت:"راحت باشید هنوز خواب نرفته. خدا بهتان ببخشد. خودم می روم. شما بفرمایید. خدانگهدار"
https://eitaa.com/mahdavieat
May 11
پائیز؛ 🍁
همون فصلیه
که بهت یاد میده،
عاشق ریشه ها باشی
نه شکوفه ها ...
#غروبپائیزیتونبخیر 🍂
https://eitaa.com/mahdavieat
Raham-Nakon.mp3
3.46M
🎙#روحالله_رحیمیان
فوق العاده زیبا و دلنشین 🥺
https://eitaa.com/mahdavieat
🔴خانم سمیه حیدری، اولین بانوی مدال آور در رقابت های جهانی در رشتهی جودو:
موقع اهدای جوایز مسابقات آسیایی کره جنوبی، مسؤولان تشریفات کره جنوبی به من گفتند گرمکن بپوش و روی سکو برو
گفتم من با چادر روی سکو می روم.
گفتند باید گرمکن بپوشی گفتم اصلاً برای من مهم نیست روی سکو بروم یا نروم؛ مهم این است که با چادر روی سکو بروم.
۲۰ دقیقه ای طول کشید و در نهایت چادرم را آوردند و من با چادر رفتم روی سکو.
وقتی از سکو پایین آمدم و رفتیم هتل، متوجه شدم در هتل جلسه ای تشکیل شده و دبیر کمیته ملی المپیک به مسؤولین فدراسیون جودو اعتراض کردند که چرا فلانی با چادر روی سکو رفته است! مگر با چادر مسابقه داده!
برای جمهوری اسلامی خیلی بد شده است! این کار به ضرر ما شده است!
بعد درِ اتاق را زدند و گفتند که این کار شما، برای ما خیلی بد شده است و فدراسیون جودو را زیر سؤال بردید!
چرا این کار را کردید؟
من آن موقع خیلی ناراحت شدم و فقط به حضرت زینب(سلام الله علیها) گفتم من فقط به خاطر خودت و به عشق خودت باچادر رفتم روی سکو.
تا اینکه از دفتر حضرت آقا با من تماس گرفتند و پیغام ایشان را به من رساندن.
و من این قدرهیجان زده شدم که از خوشحالی زیر سِرُم رفتم. اصلاباورم نمی شد.
بعد از آن به دیدار آقا رفتم و ایشان گفتند:
خیلی کار خوبی کردید که با چادر روی سکو رفتید. باعث افتخار مملکت ایران هستید.
من سجده شکربه جا آوردم که شما با چادر رفتید روی سکو!
#حجاب
#اقتدار
https://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🍃🌹🍃🔹
📱 #کلیپ ؛ #استوری
▫️ کاش تو زندگی اگه باختنی هم در کار باشه، دلباختن به مهدیِ فاطمه باشه...
ـــــــــــــــــ🍃🌸🍃ــــــــــــــــ
🍃🌹«اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🍃🌹#ختمصلوات ویژه تعجیل در فرج
✅با زدن روی لینک زیر تعداد صلوات خود را درج کنید👇👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
#امام_زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ✨
#جمعه #ندبه
Ali-Fani-Elahi-Azumal-Bala-320-1.mp3
9.08M
❣#قرار_عاشقے❣
🎙دعای الهی عظم البلا
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ...
•🌱•بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدےصلوات•🌱•
🌺ا#علیفانی #امام_زمان #جمعه
فرزندپروری
راه های افزایش عزت نفس در کودکان :
۱.شب هر کاری دارید کنار بزارید و برای فرزندتون قصه بگید.
۲.اشتباهش را ببخشید.
۳.خوبیهاشو بزرگ کنید.
۴.به حرفاش خوب گوش بدید.
۵.بی دلیل بغلش کنید و ببوسید.
۶.با دیگران مقایسه ش نکنید.
۷."اگه نکنی وای بحالت" رو نگید.
۸.گاهی باهاش کارتون هایی که دوست داره ببینید.
۹.بهش نگید" تو دیگه بزرگ شدی بچگی نکن".
۱۰.اگر اشتباه کردید راحت عذرخواهی کنید.
۱۱.در سفر تلفن کنید و به او بگویید دلتان تنگ شده.
۱۲. بهش القای بینش کنید : میدونم از عهده ی انجام آن بر میایی.
۱۳.روابطتان را با همسرتان ترمیم و تصحیح کنید.
۱۴.برای تفریح و بازی وقت بزارین.
https://eitaa.com/mahdavieat