eitaa logo
❥♥مهدویت❥♥
369 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
166 فایل
#ڪلیپ_استورے_مذهبے #پست_ثامن #رمان_از_شهــــــدا #مطالب_پزشڪی #مسابقه😊 ڪپی آزاد به شرط صلوات برای سلامتی آقام امام زمان❤ @mahdavieat 🍃اللهـــــ💞ـــــم عجل لولیڪ الفرج🍃 ارتباط بامدیرکانال @Rostami987
مشاهده در ایتا
دانلود
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈نهم سریع رفتم توی حیاط.پشت در ایستادم.... تاصدای حرکت کردن ماشین اومد 💨🚙نفس راحتی کشیدم. اولین باری که تو این موقعیت قرار میگرفتم.. ولی نمیدونم چرا ایندفعه اینقدر گیج بازی درآوردم.😬😓 یه کم صبرکردم تاحالم بیاد سرجاش.بعد رفتم توی خونه. آخرشب محمد بهم زنگ زد.بعد احوالپرسی گفت: _امروز رفتم پیش سهیل.😐 -خب؟😕 -خیلی حرف زدیم.زبونش یه چیز میگفت نگاهش یه چیز دیگه.مختصر و مفید بگم قصدش برای ازدواج جدی نیست.😠یعنی اگه تو بخوای از خداشه ولی حالا که تو نمیخوای بیشتر به قول خودت کنجکاوی از سبک زندگیته و جواب سؤالایی که داره.😑😠 -چه سؤالایی؟😟🙁 -اونجوری که خودش میگفت بادیدن تو و سؤالای زیادی براش به وجود اومده.😐 -شما جواب سؤالاشو دادی؟🙁 -بعضی هاشو آره.بعضی هاشم میخواد از خودت بپرسه.😐 -شما بهش چی گفتی؟😕 -با بابا صحبت میکنم اجازه بده تو یه جای عمومی سهیل حرفهاشو بهت بگه. منکه از تعجب شاخ درآورده بودم،پرسیدم: _واقعا محمدی؟😳 خنده ای کرد و گفت: _ آزاردهنده ست،😁یه کم هم پرروئه،😁یه کم که نه،خیلی پرروئه.ولی آدم صادقیه. میشه کمکش کرد.😊 -اگه بهم علاقه مند شد چی؟😒😕 -خبه،خبه..حالا فکر کردی تا دو کلمه با هر پسری حرف بزنی عاشقت میشن.😌😁 خجالت کشیدم.گفتم: _ولی داداش تجربه چیز دیگه ای میگه.😅 -من و مریم هم باهاتون میایم که حواسمون بهتون باشه.😊✌️ بالبخند گفتم: _شما هوس گردش کردین چرا ما رو بهونه میکنین؟😃حالا برای کی قرار گذاشتین؟ -خجالت بکش،قبلنا یه حیایی،یه شرمی...😁با بابا صحبت میکنم اگه اجازه داد فردا بعد ازظهر خوبه؟ -تاعصر کلاس دارم.😌 -حالا ببینم بابا چی میگه.خبرت میکنم.خداحافظ -خداحافظ صبح رفتم دانشگاه.... اولین کلاس با استادشمس.خدا بخیر کنه.😑😤همه کلاسام با استادشمس اول صبح بود.رفتم سرکلاس. هنوز استاد نیومده بود.خبری از ریحانه نبود. چند دقیقه بعد از من،🌷امین رضاپور 🌷اومد کلاس. تعجب کردم.😟نمیدونستم همکلاسی هستیم. اونم از دیدن من تعجب کرده بود.😳اومد جلوی من و گفت: _خانم رسولی باشما صحبت نکردن؟ -در مورد چی؟ -در مورد این کلاس!که دیگه نیاین این کلاس!.. تازه یاد حرفهای خانم رسولی افتادم. قرار بود من دیگه به این کلاس نیام.تا وسایلمو برداشتم که برم،استادشمس رسید. نگاهی به امین انداختم، خیلی ناراحت 😞و عصبی😠 شده بود.رفت جلو و ردیف اول نشست. منم سرجام نشستم.استادشمس نگاه معناداری به من کرد،بعد نگاهی به امین کرد و پوزخند زد 😏و رفت روی صندلی نشست. نگاهم به امین افتاد که ازعصبانیت😡 دستشو زیرمیزش مشت کرده بود. پس کسیکه قرار بود جای من جواب استادشمس رو بده امین رضاپور بود.😥😧 استاد شمس شروع کرد به... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خادم الحسین: 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈دهم✨ استادشمس شروع به تدریس کرد. وسط کلاس گفت: _تو این صفر و یک های برنامه نویسی عشق معنایی نداره،👈مثل زندگی این بچه مذهبی ها. بعد نگاهی به امین و بعد به من کرد.. و به تدریسش ادامه داد. کلا استادشمس اینجوریه.یه دفعه، ، یه حرفی میگه.منتظر حرفی از 🌷امین🌷 بودم.ولی امین ساکت بود. آخرکلاس استاد گفت: _سؤالی نیست؟ وقتی دیدم امین ساکته و بچه ها هم سؤالی ندارن،گفتم: _من سؤال دارم.🙂☝️ استادشمس که انگار منتظر بود گفت: _بپرس.😏 -گفتین عشق تو زندگی مذهبی ها معنایی نداره؟ باپوزخند گفت: _بله،گفتم.😏 -معنی حرفتون این بود که عشق توی مذهب جایی نداره؟🙂 یه کمی فکر کرد و گفت: _نمیدونم عشق تو مذهب معنا داره یا نه.ولی تو زندگی بچه مذهبی ها که معنی نداره.😏 _ توی جایگاه ویژه ای داره. همه ی نگاهها برگشت سمت من،جز امین. گفتم: _عشق یعنی اینکه کسی تو زندگیت باشه که بدون اون نتونی زندگی کنی.زندگی منظورم نفس کشیدن،غذا خوردن و کار کردن نیست. مثل که اگه نباشه،اسکناس زندگی ارزشی نداره. اسکناس درسته ولی نداره..عاشق هرکاری میکنه تا به چشم معشوقش بیاد..هرکاری که معشوقش بگه انجام میده تا معشوقش ازش راضی باشه..عشق همون چیزیه که باعث میشه عاشق شبیه معشوقش بشه. استادشمس گفت: تو تا حالا عاشق شدی؟😕 -من هم عاشق شدم...🙂منم سعی میکنم هرکاری معشوقم بهم میگه انجام بدم...من اونقدر عاشقم که دوست دارم همه حتی از هم بفهمن معشوقم کیه...خوشم میاد هرکسی منو میبینه میفته.. بلند شدم،رفتم جلوی وایتبرد ایستادم و با تمام وجود گفتم: _من عاشق ✨مهربان ترین موجود عالم✨ هستم و به عشقم افتخار میکنم،با تمام وجودم.حتی دوست دارم همه تون بدونید که من عاشق کی هستم. با ماژیک روی وایتبرد پررنگ و درشت و خوش خط نوشتم *خدا*❤️✋ برگشتم سمت بچه ها و گفتم: _آدمی که مهربان ترین نباشه عاشق هیچکس دیگه ای هم باشه.😊👌 وسایلمو برداشتم،رفتم جلوی در... برگشتم سمت استادشمس و بهش گفتم: _کسیکه عاشق باشه کاری میکنه که معشوقش ازش باشه.شما تمام روزهایی که من میومدم کلاستون منو مسخره میکردید،چون میخواستم طوری باشم که معشوقم ازم راضی باشه.منم هرجایی باهاتون بحث کردم یا جایی سکوت کردم فقط و فقط بخاطر بوده. رفتم توی حیاط.... ادامه دارد...http://eitaa.com/mahdavieat
خادم الحسین: 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈یازدهم✨ رفتم توی حیاط.... ریه ها مو پر از هوای معشوقم کردم.😌حالا که عشقمو جار زده بودم حال خوشی داشتم.😇😍 بازهم کلاس داشتم... ولی روی نیمکت نشستم و بالبخند 😊✨ذکر میگفتم. موقع اذان ظهر🌇✨ رفتم مسجد دانشگاه.وضو داشتم،سعی میکردم باشم. تو حال و هوای خودم بودم و کاری به اطرافیانم نداشتم. عصر هم کلاس داشتم. تا عصر توی مسجد بودم.حالم تقریبا عادی شده بود.کلاس عصرم رو رفتم. ولی از نگاه 👀👀👀👀دانشجوهای کلاس و حیاط و راهرو معلوم بود خبرها زود میپیچه. مذهبی ترها لبخند میزدن،.. ☺️ بعضیها سؤالی نگاهم میکردن،😟بعضیها با تأسف و تمسخر سر تکان میدادن.😑 هرجور بود کلاسم تموم شد و رفتم خونه.مامان تا چشمش به من افتاد گفت: _هیچ معلوم هست کجایی؟😐 -سلام.آره،دانشگاه بودم دیگه.😕 -علیک سلام.چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ -سایلنته.یادم رفت از سکوت درش بیارم.حالا چیشده مگه؟!🙁 -مگه تو با محمد قرار نداشتی؟😐 -آخ،تازه یادم افتاد.😅 -چند بار زنگ زده بهت،جواب ندادی،زنگش بزن.😕 گوشیمو از کیفم درآوردم... سیزده تا تماس بی پاسخ.😳پنج تاپیام. 😯اوه..چه خبره.... پنج تماس ازمحمد،😅سه تماس از خانم رسولی،😆سه تماس از حانیه،🙈دو تماس از یه شماره ناشناس.🤔دو پیام از محمد.😄 پیامهاشو بازمیکنم: 📲کجایی خواهرمن؟جواب بده.جوون مردم منتظره. 📲با سهیل قرار گذاشتم برای امشب،خوبه؟ سه پیام از حانیه و خانم رسولی: 📲دانشگاه رو ترکوندی. 📲کجایی؟ 📲خبری ازت نیست؟ دو پیام از شماره های ناشناس.یکیش نوشته بود: 📲سلام سهیل هستم.روی کمک شما حساب کرده بودم.آقا محمد میگه قرار امشب کنسله.میشه قرارو بهم نزنید لطفا؟ یکی دیگه ش نوشته بود: 📲سلام خانم روشن.🌷رضاپور 🌷هستم. متأسفم که مجبور شدم سکوت کنم و شما صحبت کنید.دلیل قانع کننده ای داشتم.حتما خواست خدا بوده،چون جواب شما مثل همیشه عالی بود.موفق باشید.. شماره ی محمد رو گرفتم. -چه عجب!خانوم!افتخار دادید تماس گرفتید،سعادت نصیب ماشد که صداتون رو بشنویم.😁 -خب حالا...سلام😅 -علیک سلام.معلوم هست کجایی؟😐 -بهت گفتم که تا عصر کلاس دارم.توی کلاس گوشیم رو سایلنته آقا.😌 -ولی قرار بود منتظر خبر من باشی.اینجوری؟😑 -قرار کنسل شد؟😕 -همین الان با سهیل صحبت کردم،گفت هنوز هم دیر نشده.تو چی میگی؟🤔 -الان کجایی؟ تا بیای دنبالم دیر نمیشه؟😟 -اگه زود آماده بشی نه.جلوی در خونه هستیم.😊 -خونه ی ما؟! اینجا؟!😳 -بعله.بامریم و ضحی.سریع آماده شو.😁 سوار ماشین محمد شدم... -کجا قرار گذاشتین؟😃 -دربند خوبه؟😁 بالبخند گفتم:... ادامه دارد.. http://eitaa.com/mahdavieat
07 Mostanade Soti Shonood .MP3
18.53M
🔉 📣 جلسه هفتم * واقعه پنجم.... * چه شد که شیطان به من غذا داد؟ *شیطانی که پشت گردن انسان می چسبد. * احتناک، نحوه ی عمل شیطان در قرآن * تسویف یکی از راهکارهای شیطان * هرکس فعال تر در جبهه خدا باشد، از شیطان بیشتر می خورد. * فرمانی که دست شیطان بود. * نحوه شراکت شیطان در اموال واولاد * مشارکت شیطان در اموال به اولاد می رسد. * جنس شیعه * سلول سلولی که از محبت اهل بیت پر است. * عنایت خدا به آدم در برابر حمله شیطان * فلسفه بلایایی که به انسان می رسد؟ * تفسیر حمله ی شیطان از چهار طرف * کدام فراموشی کار شیطان است؟ * مسخره معارف، کار شیطان * شک وشبهه در روابط زن وشوهر * سناریوی شیطانی، که در آن گم می شدی * اززندگی سیر شدم * تاثیر تعقیبات نماز صبح در دفع شیاطین * چه عواملی شیطان را دور می کند. * گوشه ای از اخلاق شیطان * راه تو به شیطان باز نکن * تنها راه خلاص از شیطان * امکان نداره در مسیر مقابله با شیطان باشی و حمله شیطان بیشتر نشود. * کدام قشر با شیطان بیشتر مقابله می کند * شیطان چه کسانی را یاری می دهد؟ * از فرصت باقی مانده برای کمک به دیگران استفاده می کردم. * شیطانی که به دیوار چسبیده چه ماموریتی داشت؟ * اتاقی که مملو از شیاطین جاسوس بود. http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
❣ 📖 السَّلَامُ عَلَیْکَ أَیُّهَا الْمَنْصُورُ عَلَی مَنِ اعْتَدَی... 🌱سلام بر تو و آن هنگام که ظلمت هزاران ساله ی جور و ستم را تنها بارقه ای از خورشید نگاهت، صبح می کند. 🌱سلام بر تو و بر مطلع الفجرِ آمدنت که پایان تمامی ستمگری هاست... 📚 صحیفه مهدیه،زیارت حضرت صاحب الامر در سرداب مقدس، ص610. http://eitaa.com/mahdavieat
📘 💠یک زندگی عبرت انگیز... 🔹حضرت نوح دو هزار و پانصد سال عمر کرد، ۸۵۰ سال آن پیش از رسالت گذشت، ۹۵۰ سال آن در ارشاد و تبلیغ قوم سپری شد ۲۰۰ سالش در ساختن کشتی به پایان رسید، و ۵۰۰ سال پس از فروکش کردن آب و نشستن کشتی بر روی زمین زندگی نمود. در همین فرصت مشغول ساخت و ساز گشت، شهرها را آباد کرد، هر کدام از فرزندانش را در یکی از شهرها مسکن داد، گو اینکه تازه به دوران فراغت و آسایش رسیده است. 🔹روزی در مقابل آفتاب نشسته بود، فرشته مرگ (عزرائیل) به نزدش آمد و سلام کرد، نوح پیامبر جواب داد و گفت: برای چه آمدی، ای فرشته مرگ؟ عزرائیل پاسخ داد: برای قبض روحت آمده ام، آمده‌ام تا جانت را بگیرم. نوح گفت: حال که چنین است، مهلت میدهی حداقل جایم را عوض کنم، از آفتاب به سایه بروم؟ عزرائیل گفت: بلی، مهلت دادم. 🔹نوح پیامبر بلند شد از آفتاب به سایه رفت. عزرائیل گفت: ای نوح! تو این همه عمر کردی دنیا را چگونه یافتی؟ حضرت نوح گفت: ای عزرائیل! روزگاری را که در این دنیا به سر بردم، برایم همانند از آفتاب به سایه آمدنم بود. (آنچنان سریع و بی ارزش برایم گذشت). اینک مأموریت خود را انجام بده و روحم را بگیر! عزرائیل هماندم روح حضرت نوح را گرفت و این پیغمبر بزرگ الهی برای همیشه چشم از جهان فرو بست. 📚 بحارالانوار، ج ۱۱، ص ۰۲۸۵ 📌آری نباید به این زندگی چند روزه، دل بست. http://eitaa.com/mahdavieat
مجموعه ویژه خلاصـــه وضعیت برخــی های ایــران (۱) 🍃🌹ــ http://eitaa.com/mahdavieat
مجموعه ویژه خلاصـــه وضعیت برخــی های ایــران (۲) 🍃🌹ــ http://eitaa.com/mahdavieat
🔴رئیس‌جمهور وارد اصفهان شد 🔹سید ابراهیم رئیسی و اعضای هیات دولت در بیست و پنجمین سفر استانی وارد اصفهان شدند. http://eitaa.com/mahdavieat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥کمک به یک سگ رها شده، به قیمت جان جوان تمام شد! 🔹 مختار مقدمی از اهالی رودسر که توسط سگ گاز گرفته شد ولی بعلت تشخیص دیرهنگام هاری، جان خود را از دست داد http://eitaa.com/mahdavieat
🔴بهادری: قیمت ٢ هزار و ۵٠٠ تُن مواد شوینده اصلاح شد 🔹سخنگوی دولت:پس از الزام ۶ شرکت لبنیاتی به اصلاح و کاهش قیمت محصولات، امروز نیز ۲۵۰۰ تن انواع شوینده از شبکه پخش به کارخانه بازگردانده و قیمت درج شده روی آن‌ها اصلاح شد. 🔹با مصوبه جدید سران قوا مبنی بر ۵ برابر شدن مجازات‌های تعزیراتی، با گران‌فروشی قاطع‌تر برخورد می‌شود http://eitaa.com/mahdavieat
🔴جعبه سیاه تلگرام کشف شد 🔹یک منبع آگاه: ادمین های کانال های نيمه محرمانه، سرائر و سایه نويس به اتهام تشویش اذهان عمومی و انتشار اسناد طبقه بندی شده، توسط سازمان اطلاعات سپاه شناسایی و دستگیر شدند. 🔹 ادمین های این کانال ها در مدت فعالیت خود، با سواستفاده از وضعیت ولنگار موجود در مدیریت فضای مجازی کشور و از بستر پیام رسان تلگرام، اقدامات مذکور را صورت داده بودند. 🔹 آنان درصدد بود از طریق انتشار اسناد طبقه بندی شده، اعتماد بخشی از مخاطبین را کسب کرده و با انتشار اخبار گزینشی و کذب، در میان مسئولین کشور ایجاد اختلاف نمایند. http://eitaa.com/mahdavieat
08 Mostanade Soti Shonood .MP3
16.07M
🔉 📣 جلسه هشتم * پاسخ به سوالات * چرا صوت ها سانسور می شود؟ * از کجا بفهمیم که این مستنذ زاییده ذهن نیست؟ * مرگ را حس کردم و نزدیک می بینم * نیازی به مطرح شدن نمی بینم * همین که افرادی متنبه می شوند، برای من کافی است. * تواتر، راه اثبات تجربیات نزدیک به مرگ * ایمان به عالم غیب، ثمره تجربه نزدیک به مرگ * تماس با برادر راوی برای اتمام حجت * جنس مطالبی که حکایت از حقیقت دارد * با توجه به آیات قرآن تجسم شیطان امکان پذیر است. * یکی از کید های شیطان * تجسم شیطان، تحت اراده خدا * شیطان قدرت ندارد که برای هرکس تجسم پیدا کند. * ملاحظات کاری، علت سانسور مطالب http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈دوازدهم✨ بالبخند گفتم:☺️ _اونجا الان سرده.کاش میگفتی پالتو بردارم.😝 -خجالت بکش... 😠😁سهیل پیشنهاد داد بریم یه پارک خانوادگی.🌳⛲️ما هم بخاطر تو به زحمت افتادیم و شام 🌮🌯و زیرانداز و خلاصه وسایل پیک نیک آوردیم.😍😁 به مریم گفتم: _ای بابا!شرمنده کردین زن داداش.😅 مریم گفت: _خواهرشوهری دیگه.چکارکنم.گردنمون از مو باریکتره.😄 پارک پر از درخت بود.... سکوهایی برای نشستن خانواده ها درست کرده بودن. یه جایی هم تاب و سرسره برای بچه ها👦🏻👧🏻 گذاشته بودن.روشنایی خوبی داشت. سهیل قبل از ما رسیده بود... روی یکی از سکوهای نزدیک تاب و سرسره نشسته بود.بعداز سلام و احوالپرسی محمد و سهیل وسایل رو از ماشین آوردن و مشغول پهن کردن زیرانداز شدن. ضحی👧🏻😍 تا تاب و سرسره رو دید بدو رفت سمت بچه ها. من و مریم هم دنبالش رفتیم. وقتی محمد و سهیل زیرانداز هارو پهن کردن و همه ی وسایل رو آوردن ما رو صدا کردن که بریم شام بخوریم.محمد و مریم مشغول راضی کردن ضحی بودن که اول بیاد شام بخوره بعد بره بازی کنه. سهیل از فرصت استفاده کرد و اومد نزدیک من و گفت: _ممنونم که اومدید.وقتی جواب تماس هامو ندادید نا امیدشده بودم.😊 -عذرخواهی میکنم.متوجه تماس ها و پیامتون نشده بودم. -بله.آقا محمد گفت. مؤدب تر شده بود.😟 مثل سابق نگاه و از ضمیر استفاده میکرد. صحبت میکرد... راضی کردن ضحی داشت طول میکشید و سهیل هم خوب از فرصت استفاده میکرد.انگار ضحی و سهیل باهم هماهنگ کرده بودن. سهیل گفت: _نمیدونم آقامحمد درمورد من چی گفته بهتون. گرچه واقعا دلم میخواست جوابتون به خواستگاری من مثبت باشه اما من به نظرتون میذارم.👌فقط سؤالایی برام پیش اومده که....البته آقامحمد به چندتاشون جواب داد و بعضی از سؤالامو هم از اینترنت💻 و کتابها📚 گرفتم، اما رو هم میخوام بدونم. تا اون موقع با فاصله کنارم ایستاده بود.. ولی بحث که به اینجا رسید اومد رو به روی من ایستاد... من تمام مدت . بالاخره محمد۷ اومد،تنها.گفت: _ضحی راضی نمیشه بیاد.شام ضحی رو میبرم اونجا خانومم بهش بده.😊🌮 بعد توی یه ظرف کوکو و الویه گذاشت و با یه کم نون رفت سمت مریم و ضحی. چند قدم رفت و برگشت سمت من و گفت: _سفره رو آماده کن،الان میام. دوباره رفت... رفتم سمت وسایل و سفره رو آماده کردم. سهیل هم کمک میکرد ولی... ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*چادرانه* *اینــ حجاب ❤️* *ضمانت امنیتــ منـ استــ✌🏻* *خواهرمـ🧕🏼 معنـے آزادے رو درست متوجہ نشدی❗️ آزادے یعنـی: 🍃 مطمئن باشـے↑ اسیر نـگاه ناپاکان نیستـے http://eitaa.com/mahdavieat
09 Mostanade Soti Shonood .mp3
16.73M
🔉 📣 جلسه نهم ادامه واقعه پنجم... *شیطان چگونه حواس آن مرد را پرت کرد؟ * تا به چیزی توجه می کردم، به آن اشراف داشتم * علت پرخاش خانم به شوهرش را متوجه شدم * شیطان پرخاشگری را به او القا می کرد. * عصبانیت، زمینه فعالیت شیطان *نجاست، مورد علاقه شیطان * خانه ای که سگ در آن تردد دارد ،جایگاه شیطان است. * دادی که سر دخترم زدم وحرفی که شیطان به من زد. * تاثیر نیت مورد رضایت خداوند در زندگی * تنها راه به دست آوردن اخلاص * شیطان از ناحیه تعلقات، انسان را می زند * لحظه قهقه شیطان * لباسی که حصن است. * چه می شود که انسان با وجود حالات معنوی، سقوط می کند. * گناهی که هستی انسان را برباد می دهد * تبعات گناه مسئولین * عاقبت خیانت به حکومت اسلامی * وای به حال کسانی که به اسم اسلام، خیانت کردند. * اولین شرط برای شروع هر کار * طهارت، عامل اتصال به خدا * شیطان، مجهز به تمام علوم وشگردها * راه ورود شیطان برای هر فرد *امتحان، از نقاط لغزش * بلاهایی که در دفع آن خدا به دادم رسید http://eitaa.com/mahdavieat حتما عضو کانال مهدویت بشوید
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈سیزدهم✨ سهیل هم کمک میکرد ولی ساکت بود. گفتم: _نمیخواین سؤالاتونو بپرسین؟ -اول غذابخوریم.وقتی گرسنه مه مغزم کار نمیکنه.😒 نگران شدم.صداش ناراحت بود... ✨خدایا✨ خودت بخیر کن.😥🙏 سفره رو آماده کردم که محمد با مریم و ضحی اومد.بالبخند گفت: _بالاخره راضی شد.😬 مریم به من گفت: _به زحمت افتادی.😊 گفتم: _ضحی مامانشو خیلی دوست داره. میخواست مامانش زحمت سفره رو نکشه. خیالش راحت شد سفره رو عمه پهن کرده اومد. باشوخی های محمد 😁و سهیل😃 وشیرین کاری های ضحی😍👧🏻 با شادی شام خوردیم. بعداز شام ضحی سریع بلندشد که بره پارک،کفشهاش رو پوشید و به من گفت: _عمه بیا بریم بازی. کفشهامو پوشیدم👟👟 و رفتم دنبالش. ضحی رو سوار تاب کردم که سهیل از پشت سرم گفت: _اجازه بدید من تابش میدم. سرمو برگردوندم... خیلی با من فاصله نداشت ولی نزدیکتر .ایستاده بود ومنتظر بود من برم کنار. نگاه کردم،بااشاره ی سر بهم فهموند که صحبت کنه. سهیل گفت: _آقا محمد گفتن بیام و حرفهامو بگم. گفتم:_باشه. رفتم کنار و سهیل بادقت ضحی رو تاب میداد. با فاصله نزدیک سهیل ایستادم.بعد از چند ثانیه سکوت گفت: _برای خدا فقط تو مراسم مذهبی حضور داره.برای شما خدا کجای زندگیتونه؟ یاد امروز توی دانشگاه افتادم.لبخندی روی لبم نشست.توی دلم گفتم ✨خداجونم! چرا امروز همه از من درمورد تو میپرسن؟ 💖انگار شهره ی شهر شدم به عشق ورزیدن.✨ سهیل گفت: _سؤال خنده داری پرسیدم؟😐 -نه،اصلا.آدم وقتی یه چیز شیرین و خوشمزه میخوره ناخودآگاه بعدش لبخند میزنه.🙂الان همچین حسی بهم دست داد. سهیل باتعجب و سؤالی نگاهم کرد.😟 گفتم: _خدا برای من زندگیمه.از وقتی میشم تا وقتی میخوام بخوابم. حتی توی هم گاهی با خدا حرف میزنم. سهیل بادقت گوش میداد... گفتم: _وقتی از خواب بیدار میشم نماز میخونم و از خدا میخوام روز خوب و پر از داشته باشم.وقتی میخورم به یاد خدا هستم.به نعمت هایی که دارم میخورم. تا به که درمورد غذا خوردن هست عمل کنم.مثلا زیاد نخورم،خوب بجوم وخیلی چیزهای دیگه.بعد هم خدارو میکنم که سلامت هستم و هر غذایی که بخوام میتونم بخورم.شکر میکنم که غذا برای خوردن دارم و خانواده ای که کنارشون غذا بخورم.گاهی چیزهای دیگه ای هم به میاد.بعد این آرزوهای خوب رو برای دیگران هم میکنم.همینجوری همه مسائل دیگه.مثل راه رفتن،لباس پوشیدن،درس خوندن، نگاه کردن،همه چیز دیگه... ضحی از تاب بازی خسته شده بود و میخواست بیاد پایین... تاب رو نگه داشتم و آوردمش پایین.بدو رفت سراغ سرسره.دنبالش رفتم.نگاهی به سهیل انداختم.همونجا ایستاده بود و به یه نقطه خیره شده بود و فکر میکرد...🤔 ضحی از پله ها بالا رفت و سرخورد. دوباره سرمو برگردوندم ببینم سهیل هنوز اونجاست یا....نبود. اطراف رو نگاه کردم،نبود.غیبش زده بود.پشت سرمو نگاه کردم،روی نیمکت نشسته بود و به من که اطراف رو دنبالش میگشتم نگاه میکرد و لبخند میزد.😊 سرمو برگردوندم و به ضحی نگاه کردم. ضحی چندبار از پله ها بالا رفت و سرخورد، اما خبری از سهیل نبود... ادامه دارد..