دلانہ✨
شیخ رجبعلی خیاط یه شب توی نمازش هیچی از خدا نخواست،
گفت میخوام یه نماز بخونم فقط برا خودش فقط برا خودخدا
شبش خواب دید، بهش گفت:"چرا انقد دیر اومدی؟!"
میدونی، مشکل ما اینه که هرموقع مشکلی داریم میریم سمتش
در صورتی که باید برا خودش بخوایمش!
#دلانه
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_هشتم
-
مگر می شود توی روستا زندگی کنی، با پسرها هم بازی شوی، آن وقت نتوانی دو سه کلمه با آن ها حرف بزنی!
هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمی آمد.
از نظر من، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آن قدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم.
گاهی که کسی در روستا فوت می کرد و ما در مراسم ختمش شرکت می کردیم، همین که به ذهنم می رسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، می زدم زیر گریه.
آن قدر گریه می کردم که از حال می رفتم. همه فکر می کردند من برای مرده آن ها گریه می کنم.
پدرم هم نسبت به من همین احساس را داشت. با اینکه چهارده سالم بود، گاهی مرا بغل می کرد و موهایم را می بوسید.
آن شب از لابه لای حرف های مادرم فهمیدم آن پسر، نوه عموی پدرم بوده و اسمش هم صمد است.
از فردای آن روز، آمد و رفت های مشکوک به خانه ما شروع شد. اول عموی پدرم آمد و با پدرم صحبت کرد.
بعد نوبت زن عموی پدرم شد. صبح، بعد از اینکه کارهایش را انجام می داد، می آمد و می نشست توی حیاط خانه ما و تا ظهر با مادرم حرف می زد.
بعد از آن، مادر صمد پیدایش شد و چند روز بعد هم پدرش از راه رسید. پدرم راضی نبود.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@Mahdavigirls
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_نهم
-
می گفت: «قدم هنوز بچه است. وقت ازدواجش نیست.»
خواهرهایم غر می زدند و می گفتند: «ما از قدم کوچک تر بودیم ازدواج کردیم، چرا او را شوهر نمی دهید؟!»
پدرم بهانه می آورد: «دوره و زمانه عوض شده.»
از اینکه می دیدم پدرم این قدر مرا دوست دارد خوشحال بودم.
می دانستم به خاطر علاقه ای که به من دارد راضی نمی شود به این زودی مرا از خودش جدا کند؛ اما مگر فامیل ها کوتاه می آمدند. پیغام می فرستادند، دوست و آشنا را واسطه می کردند تا رضایت پدرم را جلب کنند.
یک سال از آن ماجرا گذشته بود و من دیگر مطمئن شده بودم پدرم حالا حالاها مرا شوهر نمی دهد؛
اما یک شب چند نفر از مردهای فامیل بی خبر به خانه مان آمدند.
عموی پدرم هم با آن ها بود.
کمی بعد، پدرم در اتاق را بست.
مردها ساعت ها توی اتاق نشستند و با هم حرف زدند.
من توی حیاط، زیر یکی از درخت های سیب، نشسته بودم.
حیاط تاریک بود و کسی مرا نمی دید؛
اما من به خوبی اتاقی را که مردها در آن نشسته بودند، می دیدم.
کمی بعد، عموی پدرم کاغذی از جیبش درآورد و روی آن چیزی نوشت. شستم خبردار شد، با خودم گفتم:
«قدم! بالاخره از حاج آقا جدایت کردند.»
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@Mahdavigirls
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_دهم
-
آن شب وقتی مهمان ها رفتند، پدرم به مادرم گفته بود:
«به خدا هنوز هم راضی نیستم قدم را شوهر بدهم. نمی دانم چطور شد قضیه تا اینجا کشیده شد.
تقصیر پسرعمویم بود.
با گریه اش کاری کرد توی رودربایستی ماندم.
با بغض و آه گفت اگر پسرم زنده بود، قدم را به او می دادی؟! حالا فکر کن صمد پسر من است.»
پسرِ پسرعموی پدرم سال ها پیش در نوجوانی مریض شده و از دنیا رفته بود.
بعد از گذشت این همه سال، هر وقت پدرش به یاد او می افتاد، گریه می کرد و تأثر او باعث ناراحتی اطرافیان می شد.
حالا هم از این مسئله سوء استفاده کرده بود و این طوری رضایت پدرم را به دست آورده بود.
در قایش رسم است قبل از مراسم نامزدی، مردها و ریش سفیدهای فامیل می نشینند و با هم به توافق می رسند.
مهریه را مشخص می کنند و خرج عروسی و خریدهای دیگر را برآورد می کنند و روی کاغذی می نویسند.
این کاغذ را یک نفر به خانواده داماد می دهد.
اگر خانواده داماد با هزینه ها موافق باشند، زیر کاغذ را امضا می کنند و همراه یک هدیه آن را برای خانواده عروس پس می فرستند.
آن شب تا صبح دعا کردم پدرم مهریه و خرج های عروسی را دست بالا و سنگین گرفته باشد و خانواده داماد آن را قبول نکنند.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@Mahdavigirls
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_یازدهم
-
فردا صبح یک نفر از همان مهمان های پدرم کاغذ را به خانه پدر صمد برد.
همان وقت بود که فهمیدم پدرم مهریه ام را پنج هزار تومان تعیین کرده. پدر و مادر صمد با هزینه هایی که پدرم مشخص کرده بود، موافق نبودند؛
اما صمد همین که رقم مهریه را دیده بود، ناراحت شده و گفته بود: «چرا این قدر کم؟! مهریه را بیشتر کنید.»
اطرافیان مخالفت کرده بودند. صمد پایش را توی یک کفش کرده و به مهریه پنج هزار تومان دیگر اضافه کرده و زیر کاغذ را خودش امضا کرده بود.
عصر آن روز، یک نفر کاغذ امضاشده را به همراه یک قواره پارچه پیراهنی زنانه برای ما فرستاد. دیگر امیدم ناامید شد.
به همین سادگی پدرم به اولین خواستگارم جواب مثبت داد و ته تغاری اش را به خانه بخت فرستاد.
چند روز بعد، مراسم شیرینی خوران و نامزدی در خانه ما برگزار شد.
مردها توی یک اتاق نشسته بودند و زن ها توی اتاقی دیگر. من توی انباری گوشه حیاط قایم شده بودم و زارزار گریه می کردم. خدیجه، همه جا را دنبالم گشته بود تا عاقبت پیدایم کرد.
وقتی مرا با آن حال زار دید، شروع کرد به نصیحت کردن و گفت: «دختر! این کارها چه معنی دارد؟! مگر بچه شده ای؟! تو دیگر چهارده سالت است.
همه دخترهای هم سن و سال تو آرزو دارند پسری مثل صمد به خواستگاری شان بیاید و ازدواج کنند. مگر صمد چه عیبی دارد؟
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
@Mahdavigirls
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
#زیبایی_اخلاق
🌸...•◇•...🌸
عیسی مسيح از مسيري ميگذشت، يك نفر با او برخورد نمود. به محض ديدن مسيح به او فحاشی كرد و گفت: اي پسر حرامزادۀ بی اصل و نسب! مسيح در پاسخ گفت: سلام ای انسان باشرافت و ارزشمند! اطرافيان تعجب کردند و از مسيح پرسيدند:
او به تو فحاشي كرد، چه طور شما به او اين قدر احترام ميگذاريد؟ مسيح پاسخ داد: هر كسی آنچه را دارد خرج ميكند.
چون سرمايه او اين بود به من بد گفت،
و چون در ضمير من جز نيكويی نبود
از من جز نيكويی بیرون نمیآيد...
ما فقط آنچه را كه در درون داريم
ميتوانيم از خود نشان دهيم...
▪▪
#منیڪبسیجۍام🌱
مابچهبسیجیهای
ڪوچه باغانقلابیم..
نهچمرانهارادیدهایم !
ونهپایدرسمطهریها
نشستهایم !
نهباهمت ها بیخوابیڪشیدهایم !
ونهباآوینیهادربیابانهایشلمچهوطلائیهقدمزدهایم.. !
ماستمشاهپهلویرادرڪ
نڪردهایم
ومعنیحضوربیگانگانرانچشیدهایم..
امابازهمپایاینانقلاب
وآرمانهایشماندهایم..
وباحججیهاسَرمیدهیم
باسیاهڪالیهااز
عاشقانههایماندستمیکشیم
بابلباسیهاازڪودڪانمان
میگذریمو
میرویم..
و با حاج قاسم ها شهید میشویم
آری!
ماپیروخطرهبریم
پایآرمانهایمانتاظهور
حضرتموعود(؏ج)❤️
•.🌸ٰ ˹۰...
..🌸!
•
حُسِیْنجٰان
ﭘـلکےبہﻫﻢﺑﺰﻥڪہ
ﻫﺪﺍیتــــﺷﻮﺩدلمـ
حُࢪﺑﺎﻧﮕﺎﻩتو
ﺳﭙﺮﺵﺭﺍﺯﻣﯿﻦﮔﺬﺍشتــ ...♥🌿`•
.
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله 🌻🔗
•♥️🌿•
- [ #شب_جمعه✨ ]
-
ولے آقا جان ...✨
ما هنوزم غم جا موندنِ اربعین ۱٤۰۰ ،
رو دلامـون سنگینے مےڪنه💔(: