#قصه
اسب آبی
يکي بود يکي نبود غير از خداي مهربون هيچ کس نبود.
توي يک جزيره قشنگ که پر از گل هاي رنگارنگ بود، حيوانات زيادي وجود داشتند که همگي با خوبي و خوشي در کنار هم زندگي مي کردند. بين اين حيوانات آقاي اسب آبي از يک مشکل بزرگ رنج مي برد. آقاي اسب آبي و خانم اسب آبي چندين سال بود که با هم زندگي مي کردند و صاحب سه تا اسب آبي کوچولو بودند که اسامي آن ها به ترتيب: دندون طلا، پوست کلفت، و نازنازي بود.
نازنازي از همه اونا کوچک تر بود و اتفاقاً مشکل آقاي اسب آبي هم مربوط به نازنازي بود، آخه نازنازي قصه ما اصلاً دوست نداشت بره توي آب و اين يک مسأله براي يک اسب آبي واقعاً مشکل بزرگي بود چون اسب هاي آبي بايد توي آب شنا کنند و از علف هاي دريايي استفاده کنند و گرنه مريض ميشن. حتي حاضر نبود پاهاشو توي آب بذاره.
بله بچه ها خلاصه آقا و خانم اسب آبي هر کار که از دستشون بر مي اومد انجام دادند اما فايده اي نداشت که نداشت.
همان طور که گفته بودم نازنازي قصه ما هم در اثر همين کار اشتباه کم کم مريض شد. پوست بدنش زرد شده بود و ديگه نمي تونست خوب راه بره، خلاصه حالش خيلي بد بود.
آقاي اسب نازنازي را پيش دکتر دارکوب برد. آخه دکتر دارکوب از دکترهاي خيلي معروف جزيره بود. دکتر دارکوب وقتي نازنازي رو معاينه کرد گفت تنها راه درمانش اين است که نازنازي توي دريا بره و از علف هاي ته دريا به بدنش بمالد تا خوب شود اما نازنازي قبول نمي کرد.
توي جزيره لاک پشتي زندگي مي کرد که معروف به لاکي جون بود. لاکي جون خيلي مهربون بود وقتي که ديد حال نازنازي خيلي بده تصميم گرفت که هر روز بهش سر بزنه و احوالشو بپرسه. اين احوال پرسي ها باعث شد نازنازي و لاکي جون حسابي با هم دوست بشن.
لاکي جون هر روز مي اومد پيش نازنازي و حسابي با هم بازي مي کردند بعضي وقت ها هم لاکي جون نازنازي رو روي لاکش سوار مي کرد و توي جنگل دور مي زدند. يک روز لاکي جون به نازنازي گفت دوست داري بريم دريا!!! نازنازي گفت من مي ترسم نه نه نه!!!
اما لاکي جون بهش گفت نترس من تو رو روي لاکم سوار مي کنم تا توي آب نري. فقط بيا دريا را ببينيم. نازنازي هم قبول کرد چون مي دونست که لاکي جون حرف الکي نمي زنه. خلاصه قبول کرد با هم به دريا رفتن. هنوز چند قدمي دور نشده بودن که ناگهان يک موج هر دوي اون ها را پرت کرد توي آب!!!
نازنازي اولش خيلي ترسيده بود اما کم کم متوجه شد که مي تونه به راحتي توي آب شنا کنه و بي خودي مي ترسيده. همين طور که شنا مي کرد يک کم هم از علف هاي دريا را به خودش ماليد و ديد که واقعاً اون خوب شده.
خلاصه نازنازي ما خوبه خوبه خوب شده بود. وقتي آقا و خانم اسب آبي متوجه شدند خيلي خوشحال شدن و همه حيوون هاي جنگل را دعوت کردن تا توي جشن شرکت کنن.
اون جشن، جشن خيلي خوبي شد و خيلي به حيوون هاي جزيره خوش گذشت.
قصه ما به سر رسيد کلاغه به خونش نرسيد.
👇🍃🌹
@mahdekodakema
#لالایی به به با صدای سولماز نراقی
@mahdekodakema
به به به به به به بخوره
سرشو بگردونه طرف مامانی
مامانی داره میده فرنی
فرنی می ریزه دست نزنی
فرنی فرنی
به به به به به به
به به به به به به
به به چه غذایی چه غذایی
میخوره روی لب و لوچه اش
ماسیده نپره تو حلقش
یه ریزه دیگه میاد
و قل میخوره روی پای مامان
میخوابه
توی خوابش هوا آفتابه
یه وقت پا میشه واسم میتابه
که به به بخوره با مامانی
مامانی داره میده فرنی
فرنی فرنی
👇🍃🌹
@mahdekodakema
#قصه
@mahdekodakema
🌿🐰 خرگوش دم دراز وروباه حیله گر 🌿🐰
در روزگاران قدیم خرگوشی زندگی می کرد که دم دراز و گوش های کوچکی داشت؛ یعنی همه ی خرگوش ها این شکلی بودند. اما این خرگوش با یک روباه حیله گر دوست شده بود. هر چه قدر همه می گفتند دوستی خرگوش و روباه درست نیست، خرگوش به حرف آن ها گوش نمی داد. چون با روباه بازی می کرد و بسیار شاد بود.
روزی از روزها روباه پیش خرگوش آمد و گفت: امروز می آیی برویم ماهیگیری؟
خرگوش گفت: چه طوری برویم ماهیگیری؟ وقتی نه قلاب داریم و نه طعمه؟!
روباه گفت: کاری ندارد! با هم کنار ساحل می نشینیم. آن وقت تو دم درازت را درون اب بینداز. هر وقت سر و کله ی ماهی برای گاز گرفتن پیدا شد، تو او را به ساحل پرتاب کن.
خرگوش دم دراز گفت: تو چرا دمت را در آب نمی اندازی؟
روباه جواب داد: چون دم تو قشنگ تر و بلندتر است و به همین خاطر ماهی ها را گول می زند.
خرگوش بیچاره قبول کرد و دوتایی به طرف ساحل به راه افتادند. وقتی به ساحل رسیدند، خرگوش دمش را در آب گذاشت. چیزی نگذشت که خرگوش فریاد زد: فکر کنم با دمم ماهی گرفتم. حالا چه کار کنم؟
روباه گفت: با دمت ماهی را به ساحل بینداز!
خرگوش گفت: فکر کنم ماهی بزرگی است؛ چون او دارد من را به درون آب می کشد!
روباه با خوش حالی به آب نزدیک شد و گفت: اما این که ماهی نیست! لاک پشت است.
خرگوش فریاد زد: کمکم کن، هرچه که هست دارد من را غرق می کند. الان خفه می شوم.
روباه گفت: ولی من چطوری تو را نجات بدهم؟
خرگوش گفت: خب تو هم من را به سمت ساحل بکش!
روباه هم گوش های خرگوش را گرفت و شروع کرد به کشیدن. آن قدر کشید که گوش های خرگوش دراز و درازتر شد. از آن طرف هم لاک پشت دم خرگوش را گاز گرفته بود و می کشید. آن قدر محکم گرفته بود که دم دراز خرگوش کنده شد. لاک پشت هم رفت.
ازآن روز به بعد گوش های خرگوش دراز شد و دمش کوتاه!
👇🍃🌹
@mahdekodakema
💕💕
#لالایی
@mahdekodakema
لالایی کن
لالايي كن بخواب
خوابت قشنگه
گل مهتاب شبا هزارتا رنگه
يه وقت بيدار نشي از خواب قصه
يه وقت پا نذاري تو شهر غصه
لالايي كن مامان چشمهاش بيداره
مثل هر شب لولو پشت ديواره
ديگه بادبادك تو نخ نداره
نمي رسه به ابر پاره پاره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نمي ذاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
همه چي يكي بودو يكي نبوده
به من چشمات ميگه
دريا حسوده
اگه سنگ بندازي
تو اب دريا
مياد شيطون با من
به چنگ و دعوا
ديگه ابرا تو رو از من ميگيرن
بالاي باغچمون بي تو ميميرم
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نمي ذاره
دوست داره دوست داره
ميشينه پاي گهواره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نمي ذاره
دوست دارم دوست داره
ميشينه پاي گهواره
لالايي كن لالايي كن
مامان تنهات نمي ذاره
دوست دارم دوست داره
ميشينه پاي گهواره
👇🍃🌹
@mahdekodakema