فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 حاج قاسم: انتقام ما شلیک یک موشک نیست.
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🖌انتقام سخت از زبان حاج قاسم
🏴بهار عالمیان
کانال تخصصی مهدوی
🏴 @mahdi255noor
میدانی انتقام سخت چیه؟
میدانی با چه چیزی ما انتقام سخت میگیریم؟
میدانی چه اتفاقی میتونه دلمون رو خنک کنه؟
بزرگترین انتقام سخت، #زمینهسازی_ظهور_امام_زمان است.
پس من و تو هم میتونیم انتقام سخت بگیریم. چه جوری؟ با هرکاری که ظهور حضرت رو نزدیک میکنه!
زمینه ساز ظهور باشیم.
🏴بهار عالمیان
کانال تخصصی مهدوی
🏴 @mahdi255noor
May 11
از امام موسی بن جعفر(علیهالسلام) روایت شده است: برای خداوند در روز جمعه هزار نسیم رحمت است که هرچه بندهاش بخواهد از آن نسیم مهرآمیز ببخشد، پس هر که بعد از عصر روز جمعه «صدبار» سوره «انّا انزلناه» را بخواند، حقتعالی آن هزار رحمت را چند برابر گرداند و به او عطا فرماید.
پیشنهاد..✅
هدیه ثواب این صد مرتبه قدر به امام زمان علیه السلام
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌چگونه به امام زمان(عج) قدرت بدهیم؟
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
سلام دوستان و نوجوانان همرامون در بهار عالمیان😀✋
اومدم خدمتتون با یه خبر خوب✨
انشاءالله قراره رمان #نسل_سوخته رو از سر بگیریم😍
عذرخواهی به خاطر اینکه چند هفتهای معطل شدین. 🌻🌾
پس از این به بعد یکشنبه ها و چهارشنبه ها منتظرمون باشید و برای استراحت بعد از درستون این رمان رو فراموش نکنید😉
باخوندن این رمان میفهمیم چگونه منتظر امام زمان باشیم .
#کارگروه_نوجوان_مهدویت
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۱۷_نسلسوخته 🔺ادامه...🔻 🔘مثل شهدا... آخرین روز رمضان هم تمام شد و صبر ا
⛅️🪐
#نوجووون
#کتاب_خون
#بخش۱۸_نسلسوخته
🔺ادامه...🔻
🔘درد عمیق🕳
پول تو جیبیم رو جمع میکردم💵. به همه هم گفتم دیگه برای تولدم کادو نخرید🛍؛ حتی لباس عید. هرچقدر کم یا زیاد، لطفا پولش رو بهم بدید! یا بگم برام چه کتابی رو بخرید📚...
خوراکی خریدن از بوفه مدرسه هم تعطیل شد. کمد و قفسههام پر شده بود از کتاب؛ کتابهایی که هربار، فروشندهها از اینکه
خریدارشون یکی توی سن من باشه، حسابی تعجب میکردن😳؛ و پدرم همچنان سرم غر میزد و از هر فرصتی برای تحقیر من استفاده میکرد.
با خودم مسابقه گذاشته بودم. امام صادق(ع) فرموده بودند:《🌱مسلمانی که دو روزش عین هم باشه مسلمان نیست.》
چهلحدیث امام خمینی(ره) روهم که خوندم، تصمیمم رو گرفتم. چله برمیداشتم؛ چلههای اخلاقی و هر شب خودم رو محاسبه میکردم🧮.
اوایل اشتباهاتم رو نمیدیدم یا کمتر متوجهشون میشدم؛ اما به مرور، همهچیز فرق کرد. اونقدر دقیق که متوجه ریزترین چیزها میشدم. حتی جایی رو که
بااکراه به صورت پدرم نگاه میکردم...🔎
حالا چیزهایی رو میدیدم که قبلاً متوجهشون هم نمیشدم. هرچه زمان به پیش میرفت. زندگی برای شکستن کمر من، اراده بیشتری به خرج میداد.
چند وقت میشد که سعید، رفتارش با من داشت تغییر میکرد. باهام تند میشد، از بالا به پایین برخورد میکرد، دیگه اجازه نمیداد به کوچکترین وسایلش دست
بزنم. در حالیکه خودش به راحتی به همه وسایلم دست میزد و چنان بیتوجه
و بیپروا که گاهی هم خراب میشدن😔.
با همه وجود تلاش میکردم بدون هیچ درگیری و دعوا، رفتارش رو کنترل کنم...؛ اما فایدهای نداشت☹️. از طرفی اگر وسایل من خراب میشد، پدرم پولی برای جایگزین
کردنشون بهم نمیداد.
وقتی با این صحنهها روبهرو میشدم، بدجور اعصابم بهم میریخت😣 و مادرم هربار که میفهمید میگفت:
_اشکال نداره مهران! اون از تو کوچیکتره. سعی کن درکش کنی و شرایط رو
مدیریت کنی⭕️. یه آدم موفق، سعی میکنه شرایط رو مدیریت کنه، نه شرایط اون
رو...✔️
منم تمام تلاشم رو میکردم و اصلاً نمیفهمیدم چی شده❓ و چرا رفتارهای سعید
تا اینحد در حال تغییره❔ گیج میخوردم و نمیفهمیدم؛ تااینکه اون روز...
از مدرسه برگشتم. خیلی خسته بودم🥱. بعد از نهار، یه ساعتی دراز کشیدم. وقتی
بلند شدم، مادرم و الهام خونه نبودن. پدرم توی حال، دست انداخته بود گردن
سعید و قربانصدقهاش میشد👥:
_تو تنها پسر منی. برعکس مهران، من تو رو خیلی دوست دارم. تو خیلی پسر
خوبی هستی. اصلاً من پسری به اسم مهران ندارم❗️ مادرت هم همیشه طرف مهران
رو میگیره. هرچی دارم فقط مال توئه. مهران ۱۸سالش که بشه، از خونه پرتش
میکنم بیرون...♨️
پاهام سست شد. تمام بدنم میلرزید. بیسروصدا برگشتم توی اتاق. درد عجیبی
وجودم رو گرفته بود🌀؛ درد عمیق بیکسی، بیپناهی، یتیمی و بیپدری و...وحشت از آینده. زمان زیادی برای مردشدن باقی نمونده بود؛ فقط ۵سال تا ۱۸سالگی من...💢
•°•¤•°•
_خداوند میفرمایند:《 بنده من! تو یه قدم به سمت من بیا! من ده قدم به سمت تو
میام. اما طرف تا ۲تا کار خیر میکنه و ۲قدم حرکت میکنه، میگه کو خدا❓
چرا من نمیبینمش⁉️
فاصله تو تا خدا، فاصله یه ذره کوچیک و ناچیز از اینجا تا آخر کهکشان راه شیریه🌌. پیامبر خدا که شب معراج اون همه بالا رفت، تا جایی که جبرئیل هم دیگه
نتونست بالا بیاد، هم فقط تا حدود و جایی رفت...💫
حالا بعضیها تا ۲قدم میرن طلبکار هم میشن!! یکی نیست بگه برادر من، خواهر
من، چندتا قدم مورچهای برداشتی❔ تازه اگر درست باشه و یه جاهایی نلرزیده
باشی...
فکر کردی چقدر جلو رفتی که معرفتت به حدی برسه که... تازه چقدر به خاطر خدا زندگی کردی❓چند لحظه و ثانیه زندگیت در روز به خاطر
خدا بوده❓ از مالت گذشتی❓ از آبروت گذشتی❓ از جانت گذشتی❓
آسمان بار امانت نتوانست کشید~ قرعه و فال به نام من دیوانه زدند...🍀
اما با همه اون اوصاف، عشق〽️، این راه چند میلیون سال نوری رو، یک شبه هم میتونه بره‼️؛ اما این عشق، درد داره، سوختن داره...🔥 ماجرای شمع🕯 و پروانه🦋 است... لیلی و مجنونه. اگر مرد راهی و به جایی رسیدی که جرأت این وادی رو داری... بایست بگو: خدایا! خودم و خودت...🖇
و الّا باید توی همین حرکت مورچهای بری
جلو🐜. این فرق آدمهاست که یکی یک شبه، ره صدساله رو میره... یکی توی دایره
محدود خودش، دور خودش میچرخه...➿
•°•¤•°•🌱🪖
#امام_زمان
#کارگروه_نوجوان_مهدویت
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
⛅️🪐
#نوجووون
#کتاب_خون
#بخش۱۹_نسلسوخته
🔺ادامه...🔻
بسمربّالمهدی ✨
🔘هادی_جواب خدا💬
واکمن🎙 به دست، محو صحبتهای سخنران شده بودم و اونها رو ضبط میکردم. نماز رو که خوندن تا فاصله بین دعای کمیل📖 رو رفت بالای منبر.
خیلی از خودم خجالت کشیدم. هنوز هیچ کار نکرده، از خدا چه طلبکار بودم...😞 سرم رو انداختم پایین و توی راه برگشت، تمام مدت این حرفها توی سرم تکرار
میشد🔊.
اون شب، توی رختخواب🛌، داشتم به این حرفها فکر میکردم که یهو، چیزی درون من جرقه زد و مثل فنر از جا پریدم😟.
_مهران! حواست بود سخنرانی امشب ماجرای تو و خدا بود❔حواست بود برعکس بقیه پنجشنبه شبها، بابا گفت دیر میاد و مامان هم خیلی راحت اجازه داد تنها
بری دعای کمیل❔ همه چیز و همه اتفاقات، درسته‼️ خدا تو رو برد تا جواب سوالات
رو بده...😀
و اونجا اولین باری بود که با مفهوم 《هادیها🔅》 آشنا شدم.
اسمشون رو گذاشتم هادیهای🔅 خدا؛ نزدیکترین فردی که در اون لحظه میتونه
واسطه تو با خدا باشه، واسطه فیض؛ و من چقدر کور بودم، اونقدر کور که هرگز
متوجه نشده بودم☹️.چ
دوباره دراز کشیدم. در حالیکه اشک چشمم بند نمیومد🥲. همیشه نگران بودم؛ نگران غلط رفتن، نگران خارج شدن از خط. شاگرد بیاستاد بودم؛ اما اون شب خدا دستم رو گرفت و برد، و بهم نشون داد خودش رو، راهش رو، طریقش رو؛ و تشویق اینکه تا اینجا رو درست اومدی؛ اونقدر رفته بودم که هادیها رو ببینم و درک کنم، با اون قدمهای مورچهای، تلاش بیوقفه ۴ساله من💪🌱
اون شب، بالشتم از اشک شوق خیس بود. از شادی گریه میکردم🥲، تا اذان صبح
خوابم نبرد. همونطور دراز کشیده بودم و به خدا و تکتک اون حرفها فکر میکردم؛ اول جملاتی که کنار تصویر اون شهید بود:《هر کس که مرا طلب کند مییابد🌱》
من ۴سال، با وجود بچگی، توی بدترین شرایط، خدا رو طلب کرده بودم؛ و حالا خدا خودش رو بهم نشون داد... خودش و مسیرش✨؛ و از زبان اون شخص بهم
گفت که این مسیر، مسیر عشق و درده❤️🩹. اگر مرد راهی، قدم بردار؛ و اِلّا باید مورچهای جلو بری؛ تازه اگه گم نشی و دور خودت نچرخی🌀.
به ساعت نگاه کردم.هنوز نیم ساعت تا اذان باقی موندهبود🕞. از جا بلند شدم و رفتم. وضو گرفتم. جانمازم رو پهن کردم و ایستادم؛ ساکت، بیحرکت، غرق در یک سکوت بیپایان♾
_خدایا! من مرد راهم👤. نه از درد میترسم، نه از هیچ چیز دیگهای➿. تا تو کنار
منی، تا شیرینی زیبای دیدنت و پیدا کردنت، و شیرینی امشب با منه✨، من ازسوختن نمیترسم❤️🔥. تنها ترس من، از دست دادن توئه🥺؛ رهام کنی و از چشمت
بیوفتم😓. پس دستم رو بگیر و من رو تعلیم بده🤝! استادم باش برای عاشق شدن💟! که من هیچ چیز از این راه نمیدونم... میخوام تا ته خط اون حدیث قدسی برم. میخوام عاشقت باشم♡. میخوام عاشقم بشی♡.
دستهام رو بالا آوردم. نیت کردم و اللهاکبر...
هرچند فقط برای نماز وتر فرصت بود؛ اما اون شب، اون اولین نماز شب من بود. نمازی که تا قبل، فقط شیوه اقامهاش رو توی کتابها خونده بودم، اون شب، پاسخ من شده بود؛ پاسخ من به دعوتنامه خدا🔖.
چهل روز، توی دعای هر نمازم، بیتردید، اون حدیث قدسی رو خوندم؛
و از خدا، خودش رو خواستم، فقط خودش رو. تا جایی که بیواسطه بشیم؛ من
و خودش و فقط عشق☘.
و این شروع داستان جدید من و خدا شد...
هادیهای خدا، یکی پس از دیگری به سمت من میومدن. هیچ سوالی بیجواب
باقی نمیموند؛ تا جایی که قلبم آرام گرفت❤️🩹. حتی رهگذرهای خیابان، هادیهای
لحظهای میشدند؛ واسطههایی که خودشون هم نمیدونستن❗️
هربار، در اوج فشار و درد زندگی♨️، لبخند و شادی عمیقی🔆 وجودم رو پر میکرد. خدا بین پاسخ تکتک اون هادیها، خودش رو، محبتش رو، توجهش رو، بهم نشون میداد؛و معلم و استاد من میشد💌.
من سوختم؛ اما پای تصویر اون شهید❤️🔥. تصویری که با دیدنش، من رو در مسیری
قرار داد که به هزاران سوختن میارزید✨؛ و این آغاز داستان عاشقانه من و خدا
بود...♡
•°•¤•°•🌱🪖
#امام_زمان
#کارگروه_نوجوان_مهدویت
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
⛅ اللّٰھـُم عجِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ ⛅
❀ هفته ی چهارم برگزاری کلاس های دوره تربیت معلّم زمینه ساز ظهور شهرستان های میبد و اردکان
✦ جمعه ۱۵ دی ماه ۱۴۰۲
✦ مکان: اداره آموزش و پرورش اردکان
┄┅═✼✿✵✿✼═┅┄
مدرّس : استاد محمّد شهبازیان
📖 معرفی کتب مهدوی توسط مدیر بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود جناب آقای طلائی به همکاران جهت گسترش فرهنگ کتابخوانی و مطالعه
❊ حضور گرم و حمایت معاون محترم پرورشی جناب آقای سرافرازی
📚 برگزاری نمایشگاه سیّار کتب مهدوی توسط خانم مسیبی
┄┅═✼✿✵✿✼═┅┄
❀ با همکاری اداره آموزش و پرورش و بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود (عجّل الله تعالی فرجه الشّریف) اردکان
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️منتظر امام زمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) ناامید نمیشود!
🎙حجت الاسلام ماندگاری
#امامزمان_عليهالسلام
#کارگروه_جوان
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
Panahian-Clip-BozorgTatinKomakBeEmamZaman-64k.mp3
1.63M
🔻پاسخ به یک پرسش پرتکرار:
➖ ما چه کاری میتونیم برای امام زمان(عج) انجام بدیم؟
➖ امروز بزرگترین کمک به امام زمان(عج) چه کاری است؟
👈 کیفیت بهتر + متن
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
⚘️بهار عالمیان⚘️
⛅️🪐 #نوجووون #کتاب_خون #بخش۱۹_نسلسوخته 🔺ادامه...🔻 بسمربّالمهدی ✨ 🔘هادی_جواب خدا💬 واکمن🎙 به دست
⛅️🪐
#نوجووون
#کتاب_خون
#بخش۲۰_نسلسوخته
🔺ادامه...🔻
🔘تمرین تمرکز!
عید نوروز، قرار بود بریم مشهد. حس خوش زیارت و خونه مادربزرگم که چند
سالی میشد رفته بود مشهد🌿.
دل توی دلم نبود. جونم بود و جونش. تنها کسی بود که واقعا در کنارش احساس
آرامش میکردم✨. سرم رو میگذاشتم روی پاش، چنان آرامشی وجودم رو میگرفت که حد نداشت.
عاشق صدای دونههای تسبیحش بودم📿. بقیه مسخرهام میکردن:
_از اون هیکلت خجالت بکش. ۱۳_۱۴سالت شده... هنوز عین بچهها میمونی😏.
ولی حقیقتی بود که اونها نمیدیدن. هر چقدر زندگی به من بیشتر سخت میگرفت، من کمر همتم رو محکمتر میبستم✌️؛ اما روحم به جای سخت و زمخت شدن، نرمتر میشد〽️. دلم با تکان و تلنگری کوچک میشکست و با دیدن ناراحتی دیگران شدت میگرفت💔؛ اما هیچ چیز آرامشم رو برهم نمیزد. درد و آرامش و شادی، در وجودم غوطه
میخورد🌊. به حدی که گاهی بیاختیار شعر میگفتم.
رشته مادرم ادبیات بود و همه این حس و حالم رو به پای اون میگذاشتن. هر
چند عشقِ شعر بودنِ مادرم و اینکه گاهی با شعر و ضربالمثل جواب ما رو میداد، بیتاثیر نبود؛ اما حس من و کلماتم، رنگ دیگهای داشت〰. درد❤️🩹، هدیه دنیا و مردمش به من بود؛ و آرامش و شادی😇، هدیه خدا...💌. خدایی که روز به روز، حضورش رو توی زندگیم بیشتر احساس میکردم.
چیزهایی در چشم من زیبا شده بود، که دیگران نمیدیدند و لذتهایی رو درک
میکردم که وقتی به زبان میآوردم، فقط نگاههای گُنگ😕یا خندههای
تمسخرآمیز😏 نصیبم میشد؛ اما به حدی در این آرامش و لذت غرق شده بودم که توصیفی برای بهشت من نبود...🥰💫
•°•¤•°•
از ۲۶اسفند، مدرسهها تَقوُلَق شد و قرار شد همون فرداش بزنیم به جاده.
پدرم، شبرو بود. ایام سفر، سر شب میخوابید و خیلی دیر، ساعت ۳صبح میزدیم به دل جاده🌉. این جزءِ معدود صفات مشترک من و پدرم بود. عاشق شبهای جاده بودم🌌؛ سکوتش و دیدن طلوع خورشید، توی اون جاده بیابانی...🌄
وضو گرفتم، کلید ماشین رو برداشتم و تا قبل از بیدار شدن پدرم، تمام وسایل
رو گذاشتم توی ماشین و قبل از اذان صبح، راه افتادیم🚙. توی راه، توی ماشین، چشمهام رو بستم تا کسی باهام صحبت نکنه و نماز شبم
رو همونطوری نشسته خوندم. نماز صبح، هرچی اصرار کردیم نمیایستاد. میگفت تا به فلانجا نرسیم نمیایستم💢 و از توی آینه عقب به من نگاه میکرد.
دیگه دل توی دلم نبود. یه حسی بهم میگفت که محاله بایسته و همونطوری
نماز صبحم رو اقامه کردم. توی همون دو رکعت، مدام سرعت رو کم و زیاد کرد. تا آخرین لحظه رهام نمیکرد. اصلاً نفهمیدم چی خوندم...😣
هوا که روشن شد ایستاد🏙. مادرم رفت وضو گرفت و من دوباره نماز صبحم رو قضا
کردم. توی اون همه تکان اصلاً نفهمیده بودم چی خوندم. همینطور نشسته، توی حال و هوای خودم به مُهر نگاه میکردم...
_ناراحتی❓
سرم رو آوردم بالا و بهش لبخند زدم🙂
_آدم، خواهر گلی مثل تو داشته باشه که میایسته کنار داداشش به نماز، ناراحتم
که باشه ناراحتیهاش یادش میره...🥰
خندید😁؛ اما ته دل من غوغایی بود. حس درد و شرمندگی عمیقی وجودم رو میگرفت💔.
_واقعا که... تو که دیگه بچه نیستی‼️ باید بیشتر روی تمرکزت کار کنی... نباید توی
ماشین تمرکزت رو از دست میدادی😒. حضرت علی(ع) سر نماز تیر از پاش کشیدن، متوجه نشد؛ ولی چند تا تکان نمازت رو بهم ریخت⁉️
و همونجا کنار مُهر، ولو شدم روی زمین. بقیه رفتن صبحانه بخورن ولی من
اشتهام رو از دست داده بودم...
•°•¤•°•🌱🪖
#امام_زمان
#کارگروه_نوجوان_مهدویت
⛅️🪐
#نوجووون
#کتاب_خون
#بخش۲۱_نسلسوخته
🔺ادامه...🔻
بسمربّالمهدی🖇
🔘دلت میاد⁉️
نهار رسیدیم سبزوار. کنار یه پارک ایستادیم🎡. کمک مادرم وسایل رو برای نهار از
توی ماشین درآوردم. وضو گرفتم و ایستادم به نماز📿.
سر سفره نشسته بودیم که خانمی تقریباً همسن و سال مادرم بهمون نزدیک شد🧕؛ پریشان احوال و با همون حال، تقاضاش رو مطرح کرد😔:
_من یه دختر و پسر دارم و اگر ممکنه بهم کمکی کنید؛ مخصوصا اگر لباس
کهنهای چیزی دارید که نمیخواید...🙏🏻
پدرم دوباره حالت غُر زدن به خودش گرفت.
_آخه کی با لباس کهنه میره سفر؟! که اومدی میگی لباس کهنه دارید بدید...😒
سرش رو انداخت پایین که بره؛ مادرم زیرچشمی، نگاه تلخ معناداری به پدرم کرد😶 و دنبال اون خانم بلند شد.
_نگفتید بچههاتون چند ساله هستن❔
با شرمندگی سرش رو آورد بالا؛ چهرهاش از اون حال ناراحت خارج شد. با خوشحالی
گفت:
_دخترم از دخترتون بزرگتره؛ اما پسرم تقریباً همقد و قواره پسر شماست.😀
نگاهش روی من بود. مادرم سرچرخوند سمت من؛ سوئیچ ماشین رو برداشت و رفت
سر ساک و پدرم همچنان غر میزد.
سعید خودش رو کشید کنار من.
_واقعا دلت میاد لباسی رو که خودت میپوشی بدی بره🧐؟ تو مگه چند دست لباس
داری که اونم بره😏؟ بابا رو هم که میشناسی... همیشه تا مجبور نشه واست چیزی
نمیخره. برو یه چیزی به مامان بگو؛ بابا دوباره باهات لج میکنه ها...😒
راست میگفت. من کلاً چند دست لباس داشتم و سه تا پیراهن نوُتر که توی
مهمونیها میپوشیدم و سوییشرتی که تنم بود. یه سوییشرت شیک که از داخل هم لایههای پشمی داشت. اون زمان تقریباً نظیر نداشت و هرکسی که میدید دهنش باز میموند😮‼️
حرف های سعید عمیق من رو به فکر فرو برد. کمی اینپا و اونپا کردم و اعماق
ذهنم هنوز داشتم حرفش رو بالا و پایین میکردم که صدای پدرم من رو به خودم
آورد:
_هنوز مونده کدوم یکی رو بهش بده...😐
رو کرد سمت من.
_نکرد حداقل بپرسه کدوم یکی رو نمیخوای😏. هرچند تو مگه لباس به درد بخور
هم داری که خوشت بیاد و دلت بسوزه وقتی نباشه⁉️ خودت باید یکی پیدا
بشه لباس کهنهاش رو بده بهت...🤌
دلم سوخت؛ سکوت کردم و سرم رو انداختم پایین😔. خیلی دوست داشتم بهش بگم:
_شما خریدی که من بپوشم؟ حتی اگر لباسم پاره بشه هر دفعه به زور و التماس
مامان...
صداش رو بلند کرد💢 و افکارم دوباره قطع شد.
_خانم! اینقدر دست دست نداره❕ یکیش رو بده بره دیگه... عروسی که نمیری اینقدر
معطل میکنی❕ طرف بیخیال هم نمیشه❕
صورتش سرخ شد. نیمنگاهی به پدرم انداخت😶. یه قدم رفت عقب.
_شرمنده خانم به زحمت افتادید🤭.
تشکر کرد و بدون اینکه یه لحظه دیگه صبر کنه رفت. از ما دور شد؛ اما من دیگه
آرامش نداشتم. طوفان عجیبی وجودم رو بهم ریخت🌪. بلند شدم و سوییشرتم رو درآوردم و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش. اون تنها تیکه لباس نوُیی بود که بعد از مدتها واسم خریده بود.
_مادرجان! یه لحظه صبر کنید‼️
ایستاد. با احترام سوییشرت رو گرفتم طرفش
_بفرمایید. قابل شما رو نداره☺️.
سرش رو انداخت پایین😞
_اما این نو هست پسرم. الان تن خودت بود❗️
_مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن⁉️😄
گریهاش گرفت🥲. لبخند زدم و گرفتمش جلوتر😊
_إنشاأللّه تن پسرتون نو نمونه✨
اون خانم از من دور شد و مادرم بهم نزدیک...
_پدرت میکشتت مهران♨️
چرخیدم سمت مادرم
_مامان! همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی❓🧐
•°•¤•°•🌱🪖
#امام_زمان
#کارگروه_نوجوان_مهدویت
🔴 جمیع خیر دنیا و آخرت چیست؟
🔹 ماه رجب المرجب بعداز هر نماز دعای بسیار راه گشا و امید وار کننده ی...
🔹 يَا مَنْ أَرْجُوهُ لِكُلِّ خَيْرٍ.....
🔹 اعطنی بمسئلتی ایاک جمیع خیر الدنیا و جمیع خیر الاخره
🔹 بالاترین خیر برای هر مومن در تمام عالم هستی چیست؟؟؟
🔹 جمیع خیر دنیا و جمیع خیر در آخرت که از خداوند متعال طلب می کنیم؟؟؟
🟢 به تصریح آیه قرآن :
بَقِيَّةُ اللَّهِ خَيْرٌ لَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِينَ...
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
هدایت شده از قلب فرهنگي اردكان
📌 #معرفی_کتاب
🔰 تحفه رجبیّه 🔰
✅ شرحی بر دعای ماه رجب
یا من ارجوه لکل خیر...
✍ نویسنده:
حجت الاسلام والمسلمین سید اسماعیل شاکر اردکانی
💠 قسمتی از کتاب؛
✅ رجب مأخوذ است از ترجیب و تعظیم؛ زیرا این ماه را (هم در جاهلیت و هم در اسلام) تعظیم کردند و از ماههای حرام است.
✅ "رجب" را "اصب" (ریزش) گفتهاند چون رحمت و مغفرت حق تعالی بر بندگان در این ماه ریزش دارد.
✅ از حضرت امام کاظم علیهالسلام روایت شده: "رجب" نام نهری است در بهشت از عسل شیرینتر و از شیر سفیدتر، کسی که در این ماه یک روز روزه بگیرد از آن نهر بیاشامد (اقبال الاعمال)
✅ "رجب" را "اصم" گویند؛ بعضی گفتهاند چون روز قیامت حضرت احدیت از دوازده ماه بر افعال بد و خوب بندگان گواهی طلبد، هر یک از ماهها به آنچه دیدهاند شهادت میدهند الا ماه رجب که تنها بر افعال حسنه گواهی دهد! حقتعالی به او خطاب کند: چرا به افعال ذمیمه ی بندگان گواهی ندهی؟!
"رجب" عرض میکند: من در استماع افعال ذمیمه ی بندگانت اصم (کر) بودم!
و برخی گفتهاند چون اهل جاهلیت به احترام ماه رجب صدای ساز و آلات خود را خفه میکردند! گویا ماه رجب از شنیدن این لغویات اصم (کر) بوده است.
✅ نقش دعا در سرنوشت انسان و مصداق خیر و شرّ دنیا و آخرت که در دعای رجب آمده از مباحث کتاب است.
🔶 کانال قلب فرهنگی اردکان
@ghalbefarhangi
🔻 درگاه الکترونیکی ارتباط با دفتر امامجمعه اردکان؛ 👇👇
http://www.sdeja.ir/?app=contact
#نصایح
استاد الهی:
▫️اگر توجه ما به ولی خدا درست باشد، تمام وجود ما نورانی میشود.مصلحت خود را درک کرده و آن را جذب می کنیم، مفسده را شناخته و آن را از خود دور میکنیم. این سرمایه ما در زمان غیبت است.
@ostadelahi
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor
enc_16432914148733539499968.mp3
1.85M
حتما چشات خیسه😭 که من بارونی حال و هوام....
🌸بهار عالمیان🌸
🌸کانال تخصصی مهدوی🌸
@mahdi255noor