eitaa logo
آقا مهدی
3.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا مهدی
حضــــرت آقـــــا😍😍 ❤❤ @mahdii_hoseini
اَز فَداییان بِه مولا سِید عَلی ... باتوجه به اوضاعِ فعل ... غَم بِه دِل راه نَدهید آقاجان خَط را نِگَه میداریم:)♥️✨ @mahdii_hoseini
"رشد" تو در ارتباط گرفتن و تحمّل ڪسانی است ڪه با تو نیستند؛ امام باقر علیه‌السلام فرمودند: با صبر و تحمّلِ اطرافیانم، به خدا مُقرَّب می‌شوم. @mahdii_hoseini
به وقت رمانـــــ🍀🍀🍀🍀👇👇
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_دهم: دستپختـ معرڪه چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام ... واسه این
رمانــ🍃 : فرزندکوچڪ من هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقم اسب سرکش بود ... و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود ... چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می کردم تا کانون محبت و رضایتش باشم ... من که به لحاظ مادی، همیشه توی ناز و نعمت بودم ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام ... علی یه طلبه ساده بود ... می ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه ... هر چند، اون هم برام کم نمی گذاشت ... مطمئن بودم هر کاری برام می کنه یا چیزی برام می خره ... تمام توانش همین قدره ... علی الخصوص زمانی که فهمید باردارم ... اونقدر خوشحال شده بود که اشک توی چشم هاش جمع شد ... دیگه نمی گذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ... این رفتارهاش حرص پدرم رو در می آورد ... مدام سرش غر می زد که تو داری این رو لوسش می کنی ... نباید به زن رو داد ... اگر رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود ... منم تا اون نبود تمام کارها رو می کردم که وقتی برمی گرده ... با اون خستگی، نخواد کارهای خونه رو بکنه ... فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم ... و دائم الوضو باشم ... منم که مطیع محضش شده بودم ... باورش داشتم ... 9 ماه گذشت ... 9 ماهی که برای من، تمامش شادی بود ... اما با شادی تموم نشد ... وقتی علی خونه نبود، بچه به دنیا اومد ... مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه اش رو بده ... اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت ... لابد به خاطر دختر دخترزات ... مژدگانی هم می خوای؟ ... و تلفن رو قطع کرد ... مادرم پای تلفن خشکش زده بود ... و زیرچشمی با چشم های پر اشک بهم نگاه می کرد ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : زینتــ علے مادرم بعد کلی دل دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و خانواده اش بود ... و می خواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخورد های اونها باشم ... هنوز توی شوک بودم که دیدم علی توی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود خونه ... چشمم که بهش افتاد گریه ام گرفت ... نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم ... خنده روی لبش خشک شد ... با تعجب به من و مادرم نگاه می کرد ... چقدر گذشت؟ نمی دونم ... مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین ... - شرمنده ام علی آقا ... دختره ... نگاهش خیلی جدی شد ... هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم ... حاج خانم، عذرمی خوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو تنها بزارید ... مادرم با ترس ... در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه می کرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه اشک نبود... با صدای بلند زدم زیر گریه ... بدجور دلم سوخته بود ... - خانم گلم ... آخه چرا ناشکری می کنی؟ ... دختر رحمت خداست ... برکت زندگیه ... خدا به هر کی نظر کنه بهش دختر میده ... عزیز دل پیامبر و غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ... و من بلند و بلند تر گریه می کردم ... با هر جمله اش، شدت گریه ام بیشتر می شد ... و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق ... با شنیدن صدای من داره از ترس سکته می کنه ... بغلش کرد ... در حالی که بسم الله می گفت و صلوات می فرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت بچه کنار داد ... چند لحظه بهش خیره شد ... حتی پلک نمی زد ... در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود ... دانه های اشک از چشمش سرازیر شد ... - بچه اوله و این همه زحمت کشیدی ... حق خودته که اسمش رو بزاری ... اما من می خوام پیش دستی کنم ... مکث کوتاهی کرد ... زینب یعنی زینت پدر ... پیشونیش رو بوسید ... خوش آمدی زینب خانم ... و من هنوز گریه می کردم ... اما نه از غصه، ترس و نگرانی ... ... @mahdii_hoseini
🔴 برگزاری مراسم سی امین سالگرد بزرگداشت امام خمینی(ره) در حرم مطهر امام راحل با سخنرانی رهبر معظم انقلاب 🔹شروع مراسم : عصر سه شنبه ۱۴ خرداد رأس ساعت ۱۸ با قرائت قرآن کریم و برنامه عزاداری و سپس بیانات رهبر معظم انقلاب اسلامی حضرت آیت الله خامنه ای 🆔 @mahdii_hoseini
سالها گریه بر آل علی جرم تلقی میشد روضه ی هفتگی از برکت #روح_الله است. @mahdii_hoseini
| لقا الله ⚪چهاردهم خرداد سالروز رحلت امام خمینی (ره) ◻خانه‌طراحان‌انقلاب‌اسلامی ◻طراح:پویا‌‌سرابی @khattmedia
▪️تا آخر ایستاده ایم، همپای خامنه ای در راه خمینی. . #امام_خمینی #حضرت_روح_الله . @mahdii_hoseini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴إنَّا للّه وإِنّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ 🔹روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان، حضرت امام خمینی به ملکوت اعلی پیوست 13 خرداد 68-ساعت 22:24 💢کانال رسمی شهیدحسینی ✅ @mahdii_hoseini
روح خدا ذکر لبت اِنّا فَتَحنا بود شکرخدا از نفَست چه رهبری داریم.. @mahdii_hoseini
#شھیــــــــدانــــــــہ🕊 یــادت باشــد☝ ️ ♢ شهیــد #اسـم نیســت، رســـم است!!!👌 ♢شهیــد #عکس نیست ڪـه اگـر از دیوار اتاقت برداشتــی🍃 فراموش بشـــود!!!💔 《 #شهید مسیــر است، زندگیـست،راه است، مــرام است!☺ ️ شهید #امتحـان پس داده است..👌 شهیــد راهیست بـه سوے خــدا!!!》🕊 #شهید_سیدمهدی_حسینی #یادشون_صلوات 💞 @mahdii_hoseini
ما، در مغزمان دیکته ڪردیم ، ڪه شهادت ، آنقـدر خـوب است ، ڪه بی حَد و اندازه است؛ ما ، در عمل ، ثابت ڪردیم ، شهادت را ، آنقـدر سـاده میخواهیم ، ڪه دیگر به آن نخواهیــ‌م رسید ؛ ما آنقدر ریاڪار هستیـ‌م ڪه حَد ندارد ما به همان اندازه بی معرفت هستیـ‌م ڪه نمیشود شمارد ، آری ، ما آدَمهــا ، تنها نوستالژی ثابت شده در زندگیمان ، حَرف است و حَرف و حَرف.... +خودم‌ومیـگم‌شاید‌به‌خودش‌بگیـره... @mahdii_hoseini
وچه سخت بود این خبر روح خدا به خدا پیوست ▪️سالروز رحلت جانگداز بنیانگزار انقلاب اسلامی ایران و یاور مستضعفان تسلیت باد. 🆔 @mahdii_hoseini
. #گل_کوچیک . به روایت #همسر_شهید . فاطمه حسن و حسین که باید داشته باشیم. مهدی با خنده گفت:با پنج تا که نمیشود گل کوچیک بازی کرد.من دوست دارم با بچه های قد و نیم قد توی خونه گل کوچیک بازی کنم. فقط دوتا دروازه بان میخواهیم. باقی هم بازیکن اصلی هستن. . #شهید_مهدی_حسینی #مدافعان_حرم #یازینب #روح_الله #سوریه . . . .
📡حساب رسمی شهیدمدافع حرم در اینستاگرام⏬ http://instagram.com/mahdii.hoseini
آخرین افطار است.. کجایی آقا
هدایت شده از شبکه افق
💠 پخش سخنرانی مهم رهبر معظم انقلاب در حرم مطهر امام خمینی (ره) 🔺 ساعت ۲۳ از 🆔 @ofogh_tv
به وقت رمان👇👇
رمانــ🍃 : توعینـ طهارتے بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ... خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می خوردم از خواب می پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد ... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می کردم ... با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست ... دیگه دلم طاقت نیاورد ... همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟ ... تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه ... نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من گریه می کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : عشق ڪتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمییز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ... نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ... حالش که بهتر شد با خنده گفت ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می خوای بازم درس بخونی؟ ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می کنم ... ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم ... گریه ام گرفته بود ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ... خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی گرده مدرسه ... ... @mahdii_hoseini
اسئلک بحق هذا الیوم 💐 الذی جعلته للمسلمین عیدا 💐 "عاشقان‌عیدتان‌مبارک‌باد" 💠 💠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴شروع نهضت پانزده خرداد هم به بركت عاشورا بود❗️ 🌷امام خامنه ای (حفظه الله): در پانزده خرداد كه در سال ۴۲ شمسی – ۸۳ قمری – با دوازدهم محرّم مصادف بود، امام بزرگوار ما رضوان‌اللَّه‌تعالی‌علیه در عرصه‌ی عاشورایی و با بهره‌برداری به بهترین شكل ممكن از ماجرای عاشورا و محرّم، توانستند پیام حق و دادِ برآمده از دلِ خود را به گوش مردم برسانند و مردم را متحوّل كنند. 🌷اوّلین شهدای ما هم در ماجرای پانزده خرداد، در تهران، ورامین و بعضی جاهای دیگر، همین سینه‌زنهای حسینی بودند كه آمدند و در معرض تهاجمِ دشمنِ عاشورا قرار گرفتند. در سال ۵۷ هم مشاهده كردید ماجرای آن روز و ماهی را كه در آن، خون بر شمشیر پیروز می‌شود. این نام را امام بزرگوار از همه‌ی قضایای محرّم، خلاصه‌گیری، استحصال و مطرح كردند. همین‌طور هم شد. 🌷یعنی مردم ایران به پیروی از حسین‌بن‌علی علیه‌السّلام، درس عاشورا را گرفتند و در نتیجه خون بر شمشیر پیروز شد. این موضوع در ماجرای امام حسین چیز عجیبی است. 🆔 @mahdii_hoseini
به وقت رمان👇👇