eitaa logo
آقا مهدی
3هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.4هزار ویدیو
96 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
#طنز_جبهه قبل از عملیات بود... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم به هم رزمامون خبر بدیم... که تکفیریا نفهمن... یهو سیدابراهیم(شهید صدرزاده)از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت:آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم...بدونید دهنم سرویس شده😁😂 @mahdii_hoseini
🍃🌸 هر وقت حاجی از منطقه به منزل می آمد،بعد از اینکه بامن احوالپرسی میکرد،با همان لباس خاکی بسیجی به نماز می ایستاد. یک روز به قصد شوخی گفتم:تو مگر چقدر پیش ما هستی که به محض آمدن،نماز میخوانی؟ نگاهی کرد و گفت:هروقت تو را میبینم،احساس میکنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم. همسر شهید محمد ابراهیم همت ❤️ @mahdii_hoseini
+بابای من یه خونه تو شمال و یه ویلا تو کیش و یه ماشین شاسی بلند به نامم کرده با بای تو چی -بابای من ؟ یه پوتین به ارث گذاشته...💔 . جا کفش ها طلائیه #شرمنده_فرزندان_شهدا @mahdii_hoseini
نگاهَتـ اُفق را به زندگیَمـ نشان میدهد... زندگے ڪه نهایتش خداوندست نگاهتـ آنقدر #مطمئن هست ڪہ دلمـ با خیره شدن بِهِشان قرصِ قرص میشود... #شهید_مدافع_حرم #شهید_سید_مهدی_حسینی🌷
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهلم: خونـ و نامــوس آتیش برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیم خد
رمانــ🍃 : ڪه عشق آسان نمود اولـ... نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ... - سریع برگردید ... موقعیت خاصی پیش اومده ... رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پرواز انتقال مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ... نغمه و اسماعیل بیرون فرودگاه... با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاک غم و درد روی صورت شون پاشیده بود ... سکوت مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ... - به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟ - نه زن داداش ... صداش لرزید ... امانته ... با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم ... - چی شده؟ ... این خبر فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم؟ ... صورت اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیرچشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ... فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرت حرف زدن نداره ... دوباره سکوت، ماشین رو پر کرد ... - حال زینب اصلا خوب نیست ... بغض نغمه شکست ... خبر شهادت علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید ... جملات آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امان حرف زدن به نغمه نمی داد... - یعنی چقدر حالش بده؟ ... بغض اسماعیل هم شکست ... - تبش از 40 پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ... صداش بریده بریده شد ... ازش قطع امید کردن ... گفتن با این وضع... دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 دنیا روی سرم خراب شد،اول علی، حالاهم زینبم. تا بیمارستان، هزار بار مردم و زنده شدم.چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم. از در اتاق که رفتم تو،مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند.مادرم هم اونطرفش، صلوات می فرستاد.چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد. بی امان، گریه می کردن ... مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشمهاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش... -زینبم ... دخترم... هیچ واکنشی نداشت... -تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن... دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست... دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ... دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سالم که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت... ... @mahdii_hoseini
از مشرق ِ نگاه تو خورشید مے‌دمد❤ صبحے که با تو مے‌شود آغاز، دیدنےست ...!😍 @mahdii_hoseini
روح و ریحان🍀
آقا مهدی
روح و ریحان🍀
...ای درد اگر تو نماینده ےخدایی که براے آزمایش من قدم به زمین گذاشته ای تو را می پرستم ، تورا در آغوش میکشم و هیچ گاه شکایت نمےکنم ... . @mahdii_hoseini
❃↫🌷«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»↬🌷❃ خودش دلش میخواست که برود با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم. بعد از شهادتش هم همه می‌گفتند که مصطفی خودش می‌خواست و دعا کرده بود که برود. می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. مادر از عشق و علاقه مصطفی می‌گوید که اگر نبود او را به سوریه نمی‌کشاند: "با من از شهادت حرف نمی‌زد می دانست ناراحت می‌شوم. اگر عشق و اراده‌اش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمی‌رفت اما خودش می‌خواست که برود. خودش می‌خواست که وارد رزم شود. راوے : 🌷
#نماز_عشق جاذبہ ها ، همیشہ بہ سمٺ پایین نیسٺند!! ڪافیسٺ پیشانیٺ بہ خاڪ باشد ... بہ سمٺ #آسمان خواهے رفٺ ... #اللهم_احفظ_قائدنا_خامنه_ای😍 @mahdii_hoseini