eitaa logo
آقا مهدی
3.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهاردهم: عشق ڪتاب زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... دا
رمانــ🍃 : منــ ـ شوهرش هستمـ ساعت نه و ده شب ... وسط ساعت حکومت نظامی ... یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده ... از نگاهش خون می بارید ... اومد تو ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میزاره کف دست علی ... بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش ... - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ ... از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید ... زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد ... بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ... علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم ... نازدونه علی بدجور ترسیده بود ... علی عین همیشه آروم بود ... با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد ... هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ ... قلبم توی دهنم می زد ... زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم ... از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام ... تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم ... دختر شما متاهله یا مجرد؟ ... و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید ... - این سوال مسخره چیه؟ ... به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می دونید قانونا و شرعا ... اجازه زن فقط دست شوهرشه؟... همین که این جمله از دهنش در اومد ... رنگ سرخ پدرم سیاه شد ... - و من با همین اجازه شرعی و قانونی ... مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ... کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد ... لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟ ... ... @mahdii_hoseini
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 عقربه های انتظار داشت به لحظه های وصال نزدیک می شد. الان اگر کسی میپرسید بهترین ماه سال چه ماهی است، حتما میگفتم «شهریور». برای من فصل شکفتن، بود. مگر کسی می توانست از گرمای هوا در شهریور، شکایت کند؟ توصیف می کردم روزهای وصال شهریور را، فصل شکوفه و باران و میوه های آبدار و رویش درختان و مجموعه ی اضداد. نگاهم رنگین کمان شده بود، به میل خودم، سبز و آبی و نیلی و سرخ و سرخ و سرخ.... به عشق، رنگ سرخ میزدم. التهابش را بارها لمس کرده بودم. شیرینی ها و تلخیهای فراقش را. حالا دیگر ثانیه شمار ساعت، روی لحظه های عاشقی ام توقف کرده بودند و نشان مهدی میان انگشتان من بیش از گذشته میدرخشید. فقط خدا را شکر میکردم که برایم این لحظه های نورانی را رقم می زند. همسرم بشود، همراه و هم یارش می شوم. پابه پایش برای ثبت عاشقانه های بندگی خدا با او رکوع می روم و قنوت میگیرم به شکرانه ی این احسان خدا. تا محرم بشویم، برایش خواهم گفت دیروز و امروز و فردایم بوده است. از بی تابی های روزانه و شبانه ام خواهم گفت، از لرزه هایی که در فراقش بر جانم افتاده بود، از اشک های پنهان شبانه ام، از هجوم خیالش و از بی خوابی های مکررم، از کتاب عاشقانه ای که برگ برگ صفحاتش را برای او پر کردم تا پس از لحظه ی وصال، تقدیمش کنم تا اولین خواننده ی گلبرگ های شقایق فام کتابم باشد، از لاله هایی که در اثر هر قطره ی اشکم در میان دشت انتظار روئیده بود.... چقدر حرف داشتم برایش بگویم... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_چهاردهم 💔برای اولین بار در عمرم احساس کردم کسی به قفسه سینه‌ام چنگ انداخت
✍️ ⏳ساعتی تا سحر نمانده و حیدر به‌ جای اینکه در راه آمرلی باشد، هنوز در تلعفر سرگردان بود در حالی‌که داعش هر لحظه به تلعفر نزدیک‌تر می‌شد و حیدر از دستان من دورتر! 😭عمو هم دلواپس حیدر بود که سرش فریاد زد : «نمی‌خواد بمونی، برگرد! اونا حتماً خودشون از شهر رفتن!» ولی حیدر مثل اینکه جزئی از جانش را در تلعفر گم کرده باشد، مقاومت می‌کرد و از پاسخ‌های عمو می فهمیدم خیال برگشتن ندارد. 📲تماسش که تمام شد، از خطوط پیشانی عمو پیدا بود نتوانسته مجابش کند که همانجا پای تلفن نشست و زیر لب ناله زد : «می‌ترسم دیگه نتونه برگرده!» وقتی قلب عمو اینطور می‌ترسید، دل من حق داشت پَرپَر بزند که گوشی را برداشتم و دور از چشم همه به حیاط رفتم تا با حیدر تماس بگیرم. نگاهم در تاریکی حیاط که تنها نور چراغ ایوان روشنش می‌کرد، پرسه می‌زد و انگار لابلای این درختان دنبال خاطراتش می‌گشتم تا صدایش را شنیدم : «جانم؟» و من نگران همین جانش بودم که بغضم شکست : «حیدر کجایی؟ مگه نگفتی صبح برمی‌گردی؟» نفس بلندی کشید و مأیوسانه پاسخ داد : «شرمندم عزیزم! بدقولی کردم، اما باید فاطمه رو پیدا کنم.» و من صدای پای داعش را در نزدیکی آمرلی و حوالی تلعفر می‌شنیدم که با گریه التماسش کردم :«حیدر تو رو خدا برگرد!» 😢فشار پیدا نکردن فاطمه و تنهایی ما، طاقتش را تمام کرده بود و دیگر تاب گریه من را نداشت که با خشمی تشر زد : «گریه نکن نرجس! من نمی‌دونم فاطمه و شوهرش با سه تا بچه کوچیک کجا آواره شدن، چجوری برگردم؟» ❤️و همین نهیب عاشقانه، شیشه شکیبایی‌ام را شکست که با بی‌قراری کردم : «داعش داره میاد سمت آمرلی! می‌ترسم تا میای من زنده نباشم!» از سکوت سنگینش نفهمیدم نفسش بنده آمده و بی‌خبر از تپش‌های قلب عاشقش، دنیا را روی سرش خراب کردم :«اگه من داعشی‌ها بشم خودمو می‌کُشم حیدر!» 🔸به‌نظرم جان به لبش رسیده بود که حرفی نمی‌زد و تنها نبض نفس‌هایش را می‌شنیدم. هجوم گریه گلوی خودم را هم بسته بود و دیگر ضجه می‌زدم تا صدایم را بشنود : «حیدر تا آمرلی نیفتاده دست داعش برگرد! دلم می‌خواد یه بار دیگه ببینمت!» 💔قلبم ناله می‌زد تا از تهدید عدنان هم بگویم و دلم نمی‌آمد بیش از این زجرش بدهم که غرّش وحشتناکی گوشم را کر کرد. در تاریکی و تنهایی نیمه شب حیاط، حیران مانده و نمی‌خواستم باور کنم این صدای انفجار بوده که وحشتزده حیدر را صدا می‌کردم، اما ارتباط قطع شده و دیگر هیچ صدایی نمی‌آمد... ✍️نویسنده: @mahdihoseini_ir 🕊🌹