eitaa logo
آقا مهدی
3.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
🇸🇩Ghods | @mahdii_hoseini
السّلام علیکَ حین تَقعُد...✋ سلام بر تو ای پرده نشین غیبت و سلام بر تو ، آن هنگام که بر تخت پادشاهی عصر ظهور خواهی نشست... @mahdii_hoseini
دل‌آرام آرام را می‌برد...❤️
آقا مهدی
دل‌آرام آرام را می‌برد...❤️
✨ دل آرام ڪه امام زمان شد دیگر هیچ آرامی شما را آرام نمیڪند .❤️ امام زمان "عج".. @mahdii_hoseini
برات😔👆👆 بمیرم برای تپش آن قلب 💔کوچیک ترسیده ات😔😔 قدس✊✊ @mahdii_hoseini
👀🍃 🍃| #شهیدانه لابه لای مبارزه دکترای داروسازی گرفت و نماینده ی مجلس شد🌹 حزب اللهی همه فن حریفه😊 باریکلابه توای #شهید...👋 👤| #شهیدعبدالحمیددیالمه . . ❤🍀 @mahdii_hoseini ❤🍀
🍃 آرزویم را شـھادت مینویـسم...❤️ آرزو ڪه بر جـوانان عیـب نیسـت...😞 🔶 @mahdii_hoseini 🔶
بــــہ وقتــــ رمانـ🍃👇👇
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_چهارم: نقشہ بزرگـ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس
رمانــ🍃 : مےخواهم درس بخوانمـ اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ... چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ... چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ... بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ... - بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ... ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : دامادطلبہ با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم میاد اما این آخرین شانس من بود ... اون شب وقتی به حال اومدم ... تمام شب خوابم نبرد ... هم درد، هم فکرهای مختلف ... روی همه چیز فکر کردم ... یاس و خلا بزرگی رو درونم حس می کردم ... برای اولین بار کم آورده بودم ... اشک، قطره قطره از چشم هام می اومد و کنترلی برای نگهداشتن شون نداشتم ... بالاخره خوابم برد اما قبلش یه تصمیم مهم گرفته بودم ... به چهره نجیب علی نمی خورد اهل زدن باشه ... از طرفی این جمله اش درست بود ... من هیچ وقت بدون فکری و تصمیم های احساسی نمی گرفتم ... حداقل تنها کسی بود که یه جمله درست در مورد من گفته بود ... و توی این مدت کوتاه، بیشتر از بقیه، من رو شناخته بود ... با خودم گفتم، زندگی با یه طلبه هر چقدر هم سخت و وحشتناک باشه از این زندگی بهتره ... اما چطور می تونستم پدرم رو راضی کنم ؟ ... چند روز تمام روش فکر کردم تا تنها راهکار رو پیدا کردم ... یه روز که مادرم خونه نبود به هوای احوال پرسی به همه دوست ها، همسایه ها و اقوام زنگ زدم ... و غیر مستقیم حرف رو کشیدم سمتی که می خواستم و در نهایت… - وای یعنی شما جدی خبر نداشتید؟ ... ما اون شب شیرینی خوردیم ... بله، داماد طلبه است ... خیلی پسر خوبیه ... کمتر از دو ساعت بعد، سر و کله پدرم پیدا شد ... وقتی مادرم برگشت، من بی هوش روی زمین افتاده بودم ... اما خیلی زود خطبه عقد من و علی خونده شد ... البته در اولین زمانی که کبودی های صورت و بدنم خوب شد... فکر کنم نزدیک دو ماه بعد ... ... @mahdii_hoseini
🍃🌷 @mahdii_hoseini 🍃🌷
آقا مهدی
🍃🌷 @mahdii_hoseini 🍃🌷
دلـت که گیر باشد کارت تمام است ‌! هر کارے کنی کنـده نمیشود از یادت ... حالا تو هے با خودت بگو چیـزی نیست ... 🌾🌹 @mahdii_hoseini 🌾🌹
#اطلاعیه_مهم #ثبت_نام_خادمی_افتخاری_شهدا ویژه #برادران 18 لغایت 24 خردادماه۹8 khademin.koolebar.ir اگر دوست دارید به جمع #خادمین_شهدا ملحق شوید، با ما همراه باشید.. #هفت_روز_دیگر تا شروع ثبت نام سراسری @khademinekoolebar
آقا مهدی
دلم ب تلاطم مثل کارونه😔 به یاد شلمچه، یاد مجنونه😭 چه حس غریبی داره این، خاکا💔 که بغض دلم را داره، میشکونه💔 حتما گوش کنید.. دل تنگ شلمچه💔😔 خادمین شهدا التماس دعا✋ @mahdii_hoseini
🌸🍃 یادم باشد جز ... کسی ... لایقِ دانستنِ های من نیست ... قَالَ إِنَّمَا أَشْکُو بَثِّی وَحُزْنِی إِلَى اللّه گفت: من غصه و پریشانی‌ام را پیشِ خدا می‌برم ... ۸۶ تو که می دانی ... دریاب ... دردهایمان ما را به برساند ... نه به ! 💌 @mahdii_hoseini
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فقط بی سيمتون روشن باشہ ... #حاج_حسین_یکتا #طلائیہ @mahdii_hoseini
آقا مهدی
@mahdii_hoseini
مدت هاست عملیات گناه در قلبــم ریشہ ریشہ های ایمانم را منفجر کرده است!! ✨ 🍃🌸 @mahdii_hoseini
🍃 پیشانے بند بسته ، پرچم دست گرفته بود و بےسیم را هم روی کولش ، خیلی با نمک شده بود . گفتم : خودت رو مثل علم درست کردے؟ مےدادی روے لباست را هم بنویسند... پشت لباسش را نشان داد نوشته بود: « » گفتم : به هرحال ، اصرار نکن بیسیم چے لازم دارم ولے تو را نمے برم چون هم سن ات کم است ، هم برادرت شهید شده...! با ناراحتے دستش رو گذاشت روے کاپوت ماشین و گفت: باشه ، نمیام ... ولے فرداے قیامت شکایتت رو به فاطمة الزهرا « علیها السلام » مےکنم ، مےتونے جواب بده...! گفتم : برو سوار شو... دربحبوحه عملیات پرسیدم : بےسیم چی کجاست ...؟ گفتند : نمےدانیم ، نیست به شوخے گفتم : نکنه گم شده ، حالا باید کلے بگردیم تا پیدایش کنیم. بعد عملیات نوبت جمع آورے شهدا شد... یکے از شهدا ترکش سرش را برده بود... وقتی برگرداندیمش پشت لباسش نوشته بود : « » @mahdii_hoseini
آقا مهدی
ناله‌های جانسوز "الهی بالحجة" امام جمعه #کازرون دقایقی پیش از وصال☝️ حجت‌الاسلام محمد خرسند شب گذشت
🏴 پیام رهبرانقلاب در پی شهادت مظلومانه امام جمعه کازرون ◾️ حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در پیامی شهادت مظلومانه امام جمعه کازرون جناب حجةالاسلام آقای حاج‌شیخ محمد خرسند را تبریک و تسلیت گفتند. 📝 متن پیام به این شرح است: ◾️ بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم شهادت مظلومانه‌ی امام جمعه‌ی فعّال و موفّق کازرون، جناب حجةالاسلام آقای حاج‌شیخ محمد خرسند رضوان‌الله‌علیه را به عموم مردم مؤمن و انقلابی به‌ویژه ارادتمندان و مستفیدان از آن عالم بزرگوار و بالاخص خانواده‌ی گرامی و بازماندگان ایشان تبریک و تسلیت عرض میکنم. ایشان در و پس از ساعاتی توسّل و تضرّع به لقاءالله پیوست و این نشانه‌ی پاداش بزرگ الهی به آن روحانی و پرتلاش است ان‌شاءالله. از خداوند متعال علو درجات و حشر با اولیائش را برای ایشان مسئلت میکنم. سیدعلی خامنه‌ای ۱۱ خرداد ۱۳۹۸ @Khamenei_ir @mahdii_hoseini
❤بــــــــــــــــــہ وقت رمانـــــــ❤👇👇
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_ششم: دامادطلبہ با شنیدن این جمله چشماش پرید ... می دونستم چه بلایی سرم
رمانــ🍃 : احمقے بہ نام هانیه پدرم که از داماد طلبه اش متنفر بود ... بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم عقدکنان فوق ساده برگزار کرد ... با 10 نفر از بزرگ های فامیل دو طرف، رفتیم محضر ... بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به چای و شیرینی ... هر چند مورد استقبال علی قرار گرفت ... اما آرزوی هر دختری یه جشن آبرومند بود و من بدجور دلخور ... هم هرگز به ازدواج فکر نمی کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می شنید شوکه می شد ... همه بهم می گفتن ... هانیه تو یه احمقی ... خواهرت که زن یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد ... تو که زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می خوای چه کار کنی؟... هم بدبخت میشی هم بی پول ... به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی ... دیگه رنگ نور خورشید رو هم نمی بینی ... گاهی اوقات که به حرف هاشون فکر می کردم ته دلم می لرزید ... گاهی هم پشیمون می شدم ... اما بعدش به خودم می گفتم دیگه دیر شده ... من جایی برای برگشت نداشتم... از طرفی هم اون روزها طلاق به شدت کم بود ... رسم بود با لباس سفید می رفتی و با کفن برمی گشتی ... حنی اگر در فلاکت مطلق زندگی می کردی ... باید همون جا می مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای خرید عروسی و جهیزیه بریم بیرون ... مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره ... اونم با عصبانیت داد زده بود ... از شوهرش بپرس ... و قطع کرده بود ... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه ... صداش بدجور می لرزید ... با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : خریدعروسے با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا ... می خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ... امکان داره تشریف بیارید؟ ... - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید ... من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ... هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است ... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه ... اگر کمک هم خواستید بگید ... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم ... فقط لطفا طلبگی باشه ... اشرافیش نکنید ... مادرم با چشم های گرد و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم چی میگه ؟ ... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت ... میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای ... دوباره خودش رو کنترل کرد ... این بار با شجاعت بیشتری گفت ... علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم... البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن ... تا عروسی هم وقت کمه و ... بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد ... هنگ کرده بود ... چند بار تکانش دادم ... مامان چی شد؟ ... چی گفت؟ ... بالاخره به خودش اومد ... گفت خودتون برید ... دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن ... و ... برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم ... فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود ... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت ... شما باید راحت باشی ... باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ... یه مراسم ساده ... یه جهیزیه ساده ... یه شام ساده ... حدود 60 نفر مهمون ... پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت ... برای عروسی نموند ... ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود ... ... @mahdii_hoseini