eitaa logo
آقا مهدی
3.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا مهدی
#به_خود_بیاییم😔 #توفیق_ترک_گناه شهدا کمکمون کنید دیگه گناه نکنیم. دیگه خسته شدیم..✋ شهدااا مارو دریا
🔴پاداش ترک گناه وعقاب انجام گناه درشب جمعه 🍂درشب جمعه،از گناهان بپرهیزید؛چون گناه،چند برابر می شود،وحسنه هم چند برابر می شود. 🍂هرکس درشب جمعه،نافرمانی خدارا ترک کند،همه ی گناهان گذشته ی او ،درآن بخشوده می شودوبه او می گویند:کار را از سر بگیر،وهرکس درشب جمعه،با انجام دادن گناهی به مبارزه با خدا بپردازد،خداوند، اورا به همه ی کرده هایش درطول عمرش مواخذه می کند و به سبب این گناه، عذابش را دو چندان می نماید. "بحار النوار:28/283/89." @mahdii_hoseini
🔴 بسم رب الشهدا والصدیقین 🌷 گروهبان یکم محمدامین الله دادی، از یگان تکاوری ۱۱۵ کرمان در پی حمله مسلحانه افراد ناشناس به تیم گشت انتظامی در محور رودبار جنوب استان کرمان به خیل عظیم شهدای مدافع وطن پیوست. ▪️هنیألک الشهادة.
🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱🌹🌱 بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد. پرسيدم: چطوری گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟ گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم زياد ميرم و ميام. گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن، زياد با خدا رفت و آمد کن. 💞وقتی دلت با خداست، بگذار هر کس ميخواهد دلت را بشکند... 💞وقتی توکلت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بی انصافی کنند... 💞وقتی اميدت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت کنند... 💞وقتی يارت خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند... هميشه با خدا بمان. ☂چتر پروردگار، بزرگترين چتر دنياست.. @mahdii_hoseini
#ویژه_پروفایل
آقا مهدی
#ویژه_پروفایل
🔷🔹🔹 سیـرے ز دیـدنِ تو ندارد ؛ نگاه من ... 🌷 💞 @mahdii_hoseini 💞
به وقتــــ رمان🌾🌾👇
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_شانزدهم: ایــمان علی سکوت عمیقی کرد ... - هنوز در اون مورد تصمیم نگرف
رمانــ🍃 : شاهرگــ مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم ... نمی تونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام ... نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت ... تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم ... چند لحظه بعد ... علی اومد توی اتاق ... با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد ... سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم ... - تب که نداری ... ترسیدی این همه عرق کردی ... یا حالت بد شده؟ ... بغضم ترکید ... نمی تونستم حرف بزنم ... خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟ ... در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... سرم رو به علامت نه، تکان دادم ... - علی ... - جان علی؟ ... - می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ ... لبخند ملیحی زد ... چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار ... - پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟ ... - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن ... من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم ... خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده ... سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی قیدی نیست ... تو دل پاکی داشتی و داری ... مهم الانه ... کی هستی ... چی هستی ... و روی این انتخاب چقدر محکمی... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن ... با هر بادی به هر جهت ... مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی ... راست می گفت ... من حزب باد و ... بادی به هر جهت نبودم ... اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها... اما یه چیزی رو می دونستم ... از اون روز ... علی بود و چادر و شاهرگم ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : علے مشڪوڪ مےشود ... من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ... علی از زینب نگهداری می کرد ... حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه ... هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود ... سر درست کردن غذا، از هم سبقت می گرفتیم ... من سعی می کردم خودم رو زود برسونم ... ولی عموم مواقع که می رسیدم، غذا حاضر بود ... دست پختش عالی بود ... حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد ... واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی ... اما به روم نمی آورد ... طوری شده بود که زینب فقط بغل علی می خوابید ... سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود ... گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد ... زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم ... حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه ... هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد ... مرموز و یواشکی کار شده بود... منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش ... همه رو زیر و رو کردم... حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد ... شب که برگشت ... عین همیشه رفتم دم در استقبالش ... اما با اخم ... یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش ... همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید ... زیر چشمی بهم نگاه کرد ... - خانم گل ما ... چرا اخم هاش تو همه؟ ... چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش ... - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟ ... حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ... @mahdii_hoseini
السلام علیک یا اباعبدالله شب جمعه، حرم و صحن و سرایت آقا حسرت روز و شب سینه‌ی غمبار من است می‌رسد ناله‌ی زهرا که بُنیَّ قتلوک نبرید از بدنش سر، که این جان من است. 🆔 @mahdii_hoseini
. تو قلبم هیچڪس نمیگیره جات رو یا حسین "ع" ...❤️🍃 😔
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما به قصد پاسداری از "حرم" برخاستیم. شصت ونه بار از "خودش" اذن شهادت خواستیم. #فیلم 🆔 @mahdii_hoseini
#تصویـر تو كه وَ الضُّحای مايی به ظهور اگر درآیی بـرســد به روشـنايی شـبِ تــارِ انتـظـارم... #جمعه‌هاےانتظار✨ @mahdii_hoseini
.. خوب بودن و خوب موندنِ من و شُمـــا مطمِئنـــاً عوارض هایـــی داره ... اما عوارضش می‌تونــه بعدا شیرین باشه بالاخَره انَّ مع العُسر یُسرا (: ؟ @mahdii_hoseini
__ گفت: راستے جبهه چطور بود؟ گفتم : تا منظورت چه باشد . گفت: مثل حالا رقابت بود؟ گفتم : آری. گفت : در چے؟ 😳 گفتم :در خواندن نماز شب.😊 گفت: حسادت بود؟ گفتم: آری. گفت: در چے؟ 😮 گفتم: در توفیق شهادت.😇 گفت: جرزنے بود؟ 😳 گفتم: آری. گفت: برا چے؟ گفتم: براے شرڪت در عملیات .😭 گفت: بخور بخور بود؟😏 گفتم: آرے .☺ گفت: چے میخوردید؟ 😏 گفتم: تیر و ترڪش 🔫 گفت: پنهان ڪارے بود ؟ گفتم: آرے . گفت: در چے ؟ گفتم: نصف شب واڪس زدن ڪفش بچه ها .👞 گفت: دعوا سر پست هم بود؟ گفتم: آرے . گفت: چه پستی؟؟ گفتم: پست نگهبانے سنگر ڪمین .💂 گفت: آوازم مے خوندید؟ 🎙 گفتم: آرے . گفت: چه آوازے؟ گفتم:شبهای جمعه دعاے ڪمیل . گفت: اهل دود و دم هم بودید؟؟ 🌫 گفتم: آرے . گفت: صنعتے یا سنتی؟؟ 😏 گفتم: صنعتے ، خردل ، تاول زا ، اعصاب💀☠ گفت: استخر هم مے رفتید؟ 💧 گفتم: آرے ... گفت: ڪجا؟ گفتم: اروند، ڪانال ماهے ، مجنون .🌊 گفت: سونا خشک هم داشتید ؟ گفتم: آرے . گفت: ڪجا؟ گفتم:تابستون سنگرهاے ڪمین ،شلمچه، فڪه ،طلائیه. گفت: زیر ابرو هم برمے داشتید؟ گفتم: آرے گفت: ڪے براتون برمے داشت؟😏 گفتم: تک تیرانداز دشمن با تیر قناصه .😞 گفت: پس بفرمایید رژ لبم میزدید؟؟😏😏 گفتم: آرے خندید و گفت: با چی؟ گفتم: هنگام بوسه بر پیشونے خونین دوستان شهیدمان😭😔 سڪوت ڪرد و چیزے نگفت!!! __ شادی روح شهیدانمان صلوات 🌸 @mahdii_hoseini
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_هجدهم: علے مشڪوڪ مےشود ... من برگشتم دبیرستان ... زمانی که من نبودم ..
رمانــ🍃 : همـ راز علے حسابی جا خورد و خنده اش کور شد ... زینب رو گذاشت زمین ... - اتفاقی افتاده؟ ... رفتم تو اتاق، سر کمد و علی دنبالم ... از لای ساک لباس گرم ها، برگه ها رو کشیدم بیرون ... - اینها چیه علی؟ ... رنگش پرید ... - تو اونها رو چطوری پیدا کردی؟ ... - من میگم اینها چیه؟ ... تو می پرسی چطور پیداشون کردم؟ ... با ناراحتی اومد سمتم و برگه ها رو از دستم گرفت ... - هانیه جان ... شما خودت رو قاطی این کارها نکن ... با عصبانیت گفتم ... یعنی چی خودم رو قاطی نکنم؟ ... می فهمی اگر ساواک شک کنه و بریزه توی خونه مثل آب خوردن اینها رو پیدا می کنه ... بعد هم می برنت داغت می مونه روی دلم ... نازدونه علی به شدت ترسیده بود ... اصلا حواسم بهش نبود... اومد جلو و عبای علی رو گرفت ... بغض کرده و با چشم های پر اشک خودش رو چسبوند به علی ... با دیدن این حالتش بدجور دلم سوخت ... بغض گلوی خودم رو هم گرفت... خم شد و زینب رو بغل کرد و بوسیدش ... چرخید سمتم و دوباره با محبت بهم نگاه کرد ... اشکم منتظر یه پخ بود که از چشمم بریزه پایین ... - عمر دست خداست هانیه جان ... اینها رو همین امشب می برم ... شرمنده نگرانت کردم ... دیگه نمیارم شون خونه... زینب رو گذاشت زمین و سریع مشغول جمع کردن شد ... حسابی لجم گرفته بود ... - من رو به یه پیرمرد فروختی؟ ... خنده اش گرفت ... رفتم نشستم کنارش ... - این طوری ببندی شون لو میری ... بده من می بندم روی شکمم ... هر کی ببینه فکر می کنه باردارم ... - خوب اینطوری یکی دو ماه دیگه نمیگن بچه چی شد؟ ... خطر داره ... نمی خوام پای شما کشیده بشه وسط ... توی چشم هاش نگاه کردم ... - نه نمیگن ... واقعا دو ماهی میشه که باردارم ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : مقابلـ من نشستـــه بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ... دومین دخترمون هم به دنیا اومد ... این بار هم علی نبود ... اما برعکس دفعه قبل... اصلا علی نیومد ... این بار هم گریه می کردم ... اما نه به خاطر بچه ای که دختر بود ... به خاطر علی که هیچ کسی از سرنوشت خبری نداشت ... تا یه ماهگی هیچ اسمی روش نگذاشتم ... کارم اشک بود و اشک ... مادر علی ازمون مراقبت می کرد ... من می زدم زیر گریه، اونم پا به پای من گریه می کرد ... زینب بابا هم با دلتنگی ها و بهانه گیری های کودکانه اش روی زخم دلم نمک می پاشید ... از طرفی، پدرم هیچ سراغی از ما نمی گرفت ... زبانی هم گفته بود از ارث محرومم کرده ... توی اون شرایط، جواب کنکور هم اومد ... تهران، پرستاری قبول شده بودم ... یه سال تمام از علی هیچ خبری نبود ... هر چند وقت یه بار، ساواکی ها مثل وحشی ها و قوم مغول، می ریختن توی خونه ... همه چیز رو بهم می ریختن ... خیلی از وسایل مون توی اون مدت شکست ... زینب با وحشت به من می چسبید و گریه می کرد ... چند بار، من رو هم با خودشون بردن ولی بعد از یکی دو روز، کتک خورده ولم می کردن ... روزهای سیاه و سخت ما می گذشت ... پدر علی سعی می کرد کمک خرج مون باشه ولی دست اونها هم تنگ بود ... درس می خوندم و خیاطی می کردم تا خرج زندگی رو در بیارم ... اما روزهای سخت تری انتظار ما رو می کشید ... ترم سوم دانشگاه ... سر کلاس نشسته بودم که یهو ساواکی ها ریختن تو ... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن ... اول فکر می کردم مثل دفعات قبله اما این بار فرق داشت ... چطور و از کجا؟ ... اما من هم لو رفته بودم ... چشم باز کردم دیدم توی اتاق بازجویی ساواکم ... روزگارم با طعم شکنجه شروع شد ... کتک خوردن با کابل، ساده ترین بلایی بود که سرم می اومد ... چند ماه که گذشت تازه فهمیدم اونها هیچ مدرکی علیه من ندارن ... به خاطر یه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشیده بود ... اما حقیقت این بود ... همیشه می تونه بدتری هم وجود داشته باشه ... و بدترین قسمت زندگی من تا اون لحظه ... توی اون روز شوم شکل گرفت ... دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجویی بردن ... چشم که باز کردم ... علی جلوی من بود ... بعد از دو سال ... که نمی دونستم زنده است یا اونو کشتن ... زخمی و داغون ... جلوی من نشسته بود ... ... @mahdii_hoseini
- خذ يدي وأنقذني من نفسي ... + دستمو بگير و ... منو از خودم نجات بده ... @mahdii_hoseini
#استاد_پناهیان "رشد" تو در ارتباط گرفتن و تحمّل ڪسانی است ڪه با تو #جور نیستند؛ امام باقر علیه‌السلام فرمودند: با صبر و تحمّلِ #اذیت اطرافیانم، به خدا مُقرَّب می‌شوم. @mahdii_hoseini
ز بار گناهم💔 خســـته ام آی شهدااااا😭 میخوام کہ بگیریـد دستمو✋✋ آی شهدااااا😔😓 خستــه ام اے شهیــد😞😞 @mahdii_hoseini
فدایی ولایتم✌✌ @mahdii_hoseini
❣حضرت #امام_خامنه‌_ای (مدظله العالی): هرجا انقلابی حرکت کردیم پیش رفتیم اگر راه را عوض کردیم ملت ایران و اسلام سیلی خواهد خورد. ۹۵/۳/۱۴ @mahdii_hoseini
به وقت رمانـ عذر خواهی بابت تاخیر🙏
آقا مهدی
رمانــ🍃 #بدون_تو_هرگز #قسمت_بیستم: مقابلـ من نشستـــه بود ... سه ماه قبل از تولد دو سالگی زینب ..
رمانــ🍃 : یازهـــرا اول اصلا نشناختمش ... چشمش که بهم افتاد رنگش پرید... لب هاش می لرزید ... چشم هاش پر از اشک شده بود... اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم ... از خوشحالی زنده بودن علی ... فقط گریه می کردم ... اما این خوشحالی چندان طول نکشید ... اون لحظات و ثانیه های شیرین ... جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد ... قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم ... شکنجه گرها اومدن تو ... من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن ... علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود ... سرسخت و محکم استقامت کرده بود ... و این ترفند جدیدشون بود ... اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن ... و اون ضجه می زد و فریاد می کشید ... صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد ... با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم ... می ترسیدم ... می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک ... دل علی بلرزه و حرف بزنه ... با چشم هام به علی التماس می کردم ... و ته دلم خدا خدا می گفتم ... نه برای خودم ... نه برای درد ... نه برای نجات مون ... به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه ... التماس می کردم مبادا به حرف بیاد ... التماس می کردم که ... بوی گوشت سوخته بدن من ... کل اتاق رو پر کرده بود ... ... @mahdii_hoseini
رمانــ🍃 : علےزنــده است ثانیه ها به اندازه یک روز ... و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید ... ما همدیگه رو می دیدیم ... اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد ... از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد ... از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود ... هر چند، بیشتر از زجر شکنجه ... درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد ... فقط به خدا التماس می کردم ... - خدایا ... حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست... به علی کمک کن طاقت بیاره ... علی رو نجات بده ... بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم ... شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه ... منم جزء شون بودم ... از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان ... قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم ... تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها ... و چرک و خون می داد ... بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم ... پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش ... تا چشمم بهشون افتاد... اینها اولین جملات من بود ... علی زنده است ... من، علی رو دیدم ... علی زنده بود ... بچه هام رو بغل کردم ... فقط گریه می کردم ... همه مون گریه می کردیم ... ... @mahdii_hoseini