#متن_پست
#اینستاگرام
.
"هجری قاسمی"
در کشور مختار ثقفی، حوالی طیارخانهی بغداد، در لیلة الشهدائی، قاسمِ قصهی ما، ق آ س م شد.
از آنجا بود که میتوان مبدأ تاریخ مقاومت را به قبل و بعد از آن تقسیم کرد. فی المثل: الیوم، یکسال پس از هجری قاسمیست!
یکسالِ پس از "هجریِ قاسمی"، بر ما به صعوبت گذشت!
با خندههایش چشمانمان مرطوب میشد، با آن نگاهش دلمان غنج میرفت و با تصاویرش، آه از نهادمان تا گلزارشهدای کرمانِ بیشاه پرواز میکرد...
اما همهی اینها بهانهای نمیشد که تو برگردی!
اصلاً لعنت به تکذیبیهها؛
که همچنان که همچنان است، به امید تکذیبِ نبودنت، شبکهی خبر را روی زیرنویسهایِ فوریاش فوکوس میکنیم، اما هیچ!
تو برنگشتی...
ظاهراً باید به این هجرت قاسمی خو بگیریم و از داغت، آهن تیز کنیم برای خونت!
همان خونی که خونِ دل شد تا خونمان، در مملکتمان رود نشود بین شیارهای موزائیکِ کفِ پیادهروهای تهران و همدان و کرمانشاه!
ظاهراً باید وصیتنامهت را باور کنیم و به عنوان رنجنامهی قاسمی، روی دیوار اتاقمان، بالاتر از عکس شهیدان میخکوبِ دیوار کنیم!
وصیتنامهت باید بشود منشور خدمت همهی خدمتگذاران دولتی و خصوصی، تا به جای پُرکردن ساعتها و به زنجیرکشیدن افتخارات و تقدیرنامهها، به فعالیت جهادی و بدون اسم و رسم روی بیاوریم!
وصیتنامهت باید قاب عکسی شود به پهنای دیوارنگار میدان ولیعصر، تا همگان غرق شویم در عمق ارادت و مرامت به مردمت و ولایت!
همان ولایتی که آن را سبب عاقبت بخیری خواندی و غیر آن را خُسران!
عکسهایت باید از ابعاد بنرها و بیلبوردها فراتر برود، مثل عکس ساده و بیافکتت در خانهی مادری #شهید، در روستای کرمان.
نگاهت در تعامل با دوست و دشمن باید دستورالعملی شود برای آن امورخارجه و وزیر چون پسته خندانش!
و تبعیتت از ولی؛
تبعیتت از ولی باید شهادتین همهی آنانی شود که قلبهایشان به اندازهی یک #ایران میتپد!
درست مثل خودت!
ظاهراً باید به این هجرت قاسمی خو بگیریم و زین پس، با دندانهایی فشرده و صفهایی تنیده از ایمان و اعتقاد و زره بر تن و اسلحه بر دست، شبهای تاریک را در جای سپیدهی صبحها بگماریم و با چشمانی باز مراقبت کنیم از یک ایران، از ناموس و غیرت و شرف و اعتقادِ یک ایران!
و از #ولایت که جانِ همهی ایران است!
درست مثل خودت!
#بهتاریخاولینسالگردتولدمبدأتاریخمقاومت
.
.
| #إِنَّهُ_مِنْ_سُلَيْمَانَ_وَ_إِنَّهُ_بِسْمِ_اللَّهِ_الرَّحْمَنِ_الرَّحِيمِ | | #bagdad0120 |
📥 @sardareshgh313
مهدی ایزدی 🚩
"عاجز" 📥 @sardareshgh313
"عاجز"
حوالی ساعت ۹ شب، در زمستان استخوانسوز شهر، دست در جیب کاپشن میکنم و سوغات فروشیهای در خیابان امام رضا را به سر منزل میدان، رد میکنم!
حواسم هست که موقع راه رفتن در پیادهرو، پایم روی خط موزائیکها نرود تا مبادا بسوزم!
دکهی راهنمای زائرِ سابق و راهنمای شهرِ فعلی، توجهم را همیشه به نقشهای که از شهر روی شیشهی خود چسبانده، جلب میکند؛ به رسم عادت چند لحظه به نقشه و بدون هیچ دلیلی، به قسمت علائم نقشه خیره میشوم!
بالاخره از نقشه دل میکَنم و به راهم ادامه میدهم.
راستش نمیدانم فقر چیست، ما آنقدر قدرت دارد که جوانِ با هزار آرزو را در سرمای شهر، به وسط پیادهرو بکشاند، برای آنکه مردم، لحظهای از زندگیشان را در مقابل دوربینی stop بزنن، برای همیشه!
"عکس با حرم"، "عکس با حرمِ" جوان، کم کم، کمرنگ میشود. حالا نوبت صدای قرچ قروچ مخلوطکنهاست که نگذارند بساط دلم را جایی پهن کنم که میخواهم.
کسی نداند فکر میکند از عمد این مغازههای رنگارنگ و هزار قیافه را در مسیر بهشت گذاشتهاند تا به رنگهای مصنوعیشان دل ببندیم و اصل را بیرنگ ببینیم!
گفتم بهشت؛ یخ در بهشتهای خیابان امام رضا یه چیز دیگس؛ حتماً در سرما امتحانش کنید، هر قلپش، از دندان تا معده را یکی میکند در یخ زدن؛ آخ که چه کیفی دارد!
به هرجان کَندنی بود، پاهایم را از جلوی آبمیوهای کَندم و به راهم ادامه دادم، موتوریهایی که سوییچ میشوند رویت تا بر ترکشان، شهر را متر کنی را هم با چند لایی و جاخالی رد میکنم!
دیگر نزدیک میدانم؛ غولِ آخرِ مسیر منتظرم است!
چند لحظه نفس میگیرم و با صدای هفتتیر مغزم، از جایم کَنده میشوم!
نوجوانهای دعا به دست و زیارتعاشورا به کیف، حلقهام میکنند تا یکی ازشان بردارم و چرک کف دستی روزیشان شود، مگر این غول مرحله آخر میمیرد؟!
هرکاری میکنم خلاص نمیشوم!
به ناچار به یک دهم قیمتی که میگویند، قول خرید میدهم بلکه دست بردارند؛
با نگاه عاقل اندر سفیههشان، دورم خالی میشود!
این تیر آخر من برای این غول آخر است!
لامذهب همیشه هم جواب میدهد. کیمیاییست!
عجب حکایتی دارد این خیابان امام رضا!
رسیدم به میدان!
میدان را با میلههای زرد، محصورش کردهاند. انگار میخواهد فرار کند؛ برای دلخوشی میدان، چند گلدان یاس و شبنم هم روی میلهها سوار کردهاند که میدانِ طفلی، کمتر احساس زندانی بودن بکند!
میدان را نصف که میکنم به اولین گیت میرسم!
خالیست از گشتن و حفاظت و جملهی "صفحهی موبایلت را روشن کن"
پایم را کمی بالا میآورم تا با نیمچه بلندی اول حرم، گلاویز نشوند. نشدند.
در مقابلِ اذن دخول، محض ریا چند قطرهای میچکانم و به توهم آنکه اذن گرفتهام، دلم غنج میرود قسمت برادران را داخل میشوم.
چه وصلهی نچسبی! نابرادرتر از من، مگر هست؟!
اما خداروشکر که خادمها و زائرها من را جوری میبینند که خودم، خویش را در آیینه!
خادمی پا به سن گذاشته، با لبخندی گرم و لهجهای گرمتر، سلام میکند و دست تبرّکش را به قصد انفجاری، انتحاری، چیزی بر بدنم میکِشَد؛ زهی خیال باطل!
پیرخادم؛ به قول حاج حیدرِ در بادیگاردِ حاتمیکیا، "چاشنی جای دیگس"
ما بمبیم! بمب متحرک! بمبی که فقط در حرم منفجر میشویم و ترکشهایمان هم از چشمهایمان شُره میکند به صورتهای سیاه شدهمان از باروت دنیازدگی!
خادم را رد میکنم و فرش ورودی را به سختی کنار میدهم، سری که همهجا بالا بود را پائین میاندازم، سینهی ستبرم هم از عرض اندام عاجز است!
دست راست را از جیب کاپشن در میآورم و روی سینهی عاجزم میگذارم:
- السلام علیکَ؛ دلتنگم...
پ.ن: تو که آخر گره رو وا میکنی، پس چرا امروز و فردا میکنی!؟
📥 @sardareshgh313
مهدی ایزدی 🚩
"سرراهی" 📥 @sardareshgh313
"سر راهی"
دست راست از جیب کاپشن در میآورم و روی سینهی عاجزم میگذارم:
- السلام علیکَ؛ دلتنگم...
قبل از تکان دادن پاهایم، صحن را برانداز میکنم؛
زائر هست که میرود و میآید!
هرکدام هم برای خود داستانی دارند و حاجتی.
هرکدام خواهشی دارند و تمنای نگاهی...
مادر برای فرزند، فرزند برای خود، پدر برای خانواده!
عالَم عجیبیست این حرم...
از هر رنگ و زبان و گویش و پوشش و نگاه و سواد و مدرک و درآمدی باشی، اینجا گدایی!
گدایِ نگاه!
ثروتمند، از آن سر دنیا با هواپیمای فرست کلاس، میآید اینجا برای گدایی!
کم بضاعت هم از آن روستا، با اتوبوس ولوو، ساعتها را عقب میراند به امید گدایی!
همه اینجا گداییم!
صحن را که با چشمهایم رصد کردم، قدم از قدم برمیدارم و بین صحنها، حاجیه گوهرشاد را اختیار میکنم فی المدة المعلومة!
گوهرشاد را یاالله که گفتم و وارد شدم، اولین صدا، صدای شالاپ شلوپ آب بازی بچههای تُخسیست که سرما و گرما نمیشناسند، دستهایشان از سرمای آب، قرمز آلبالویی شده. اما گرمای بازی، سرما را ازشان دور کرده!
چشم از بازیِ وروجکها که بر میدارم، جمعی جوان و خام و ناکام را همراه میشوم که مادرمُرده گونه، گوشهی صحن کِز کردهاند. قناریشان چهچه میزند که "جایی ننوشتهست گنهکار نیاید".
ناکامهای دورش هم از عیشِ قناری کام میگیرند و منفجر میشوند، از همان انفجارها که برایتان گفتم، همانها که ترکشهایش از چشم شُره میکند روی صورت!
دلم نمیخواهد از میخانهی این جوانان دل بکَنم، اما صدای یک دهاتی، مرا به هوش میکند!
دهاتی از سمت قدس به گوهرشاد، روبهروی گنبد حنجره آتش میزند که "بر امام مهربان خود پناه آوردهام".
پیرمرد دهاتی، کلاه سبز سیادت را بر سر و شال سبز سیدی را بر گردن حمایل کرده که فامیلیش با حضرت را به رخ زائران بِکِشد. راه میرود و جنون آمیز، تکرار میکند: "بر امام مهربان خود پناه آوردهام، بر امام مهربان خود پناه آوردهام"...
پیرمرد را با جنونش تنها میگذارم، بلکه جنونش کار دستش بدهد و فامیلش، کاسهی گدایی پیرمرد را با نگاهش پُر کند!
هنوز پا به صحن نگذاشتهام. گام اولم که به صحن متبرک میشود، چشمم خیره میشود به پالتوی بلند و ضخیم خادم روبهرویم!
تصور کردم و پس از تصور، هوس کردم!
تصور کردم قامت شکستهام را در کسوت خادمی آقا و هوس کردم!
چه هوسی!
نه گناه است و نه معصیت، نه حرام است و نه خطا؛ اما لذت دارد، آنهم چه لذتی!
به گمانم آخوندها فکرشان به این هوس من قد نداده والّا در رسالههایشان، بابی باز میشد به نام هوسهای قشنگ، اما حرام!
دلم غنج رفت از اینکه خودم را در کسوت خادمیِ آقا دیدم، شیطان را نفرین کردم و خودم را لعنت که لقمه به اندازهی دهانت بردار، تو را چه به خادمیِ آقا؟
القصه؛ کام نگرفته، از فکر خادمی هم بیرون آمدم؛ گام دوم را روی سنگهای کف صحن گذاشتم!
اینجا هم مراقبم که پایم روی خطوط بین سنگها نرود که مبادا بسوزم و مجبور شوم از اول خیابان امام رضا، از کنار دکهی راهنما شروع کنم!
الآن دقیقاً صحن حاجیه گوهرشاد را وارد شدم. مستقیم به سمت سبد پلاستیکهای مثلاً یکبار مصرف میروم و یکی را به قرعهی بداقبالیش، اسیر کفشهایم میکنم.
تا کفشهایم را داخل پلاستیک بگذارم، موهایم سفید میشود. ظاهراً پلاستیک هم میداند که گیر چه بد قلقی افتاده، اما لایمکن الفرار من حکومتم!
کفشها بعد از بازیگوشیِ پلاستیک و دستوپاچلفتیبازیِ من، با پلاستیک رفاقت میکنند.
قدم روش فرشهای آستان قدس عاشقی میگذارم و به سمت آخرین کفشداریِ قبل زیارت، کفش را به امانت میسپارم، ای کاش جایی هم بود که بتوان دل را آنجا به امانت سپرد، ای کاش...
کفش را میدهم و نمره را میگیرم! نمره را سرمهی چشمم میکنم؛ بلکه تکبیرة الإحرامی شود از هرچه غیر از رضاست! دستهایم خالیتر خالی میشود. سرم همچنان پائین است و سینهام همچنان عاجز.
به روضه منوره نزدیک میشوم، نزدیک و نزدیکتر.
دست بر در آستان میگذارم؛ حقش این است که سر بر در این آستان بگذاریم. ضریح را میبینیم، ضامن انفجار دوم هم با دیدن ضریح کشیده میشود!
منفجر میشوم و ترکشهایم جاری!
خادم تا آمد مرا از سرراه حرکت بدهد، ترکشهای انفجارم به دلش میگیرد و دلش نمیآید که تذکر بدهد، پَرِ از پَرِ قو نرمترش را به سرم میکِشد؛ نگفته میتوان فهمید معنای این پَر کشیدنِ خادم را:
جوان؛ سر راه ایستادهای!
ولی به حرمت زخمی بودنت به ترکشهایت، سر راه باش. لعلّ که سر راه بودنت، سبب دیده شدنت شود؛ این آقا، آقای آدمهای سر راهیست. تا میتوانی سر راه باش!
موج انفجارم، دیگران را هم زخمی میکند، کمی ساکت میشوم. انگاری ترکشهای انفجارم، از چشمان اطرافیان هم جاریست!
خادم هم زخمی میشود.
ای بابا؛ آقای خادم!
خودت هم که سر راهی شدی...
پ.ن: تو که آخر گره رو وا میکنی، پس چرا امروز و فردا میکنی!؟
📥 @sardareshgh313
مهدی ایزدی 🚩
"سر راهی" دست راست از جیب کاپشن در میآورم و روی سینهی عاجزم میگذارم: - السلام علیکَ؛ دلتنگم...
قسمت دومم خوندین؟👆🏻
دمتون گرم😊
حالا بفرمائید نظر بدین😍:
@Sardareshgh313_1
سلام
اینم #لینک_ناشناس، برای بزرگوارانی که حرفی میخوان بزنن، اما بدون اسم:
https://harfeto.timefriend.net/16106190148321
#متن_پست
#اینستاگرام
.
"مسافرت"
ما حالمان خوب است؛
اما شما باور نکنید!
بچههای کوچه همیشه با من و برادر بازی میکنند؛
اما شما باور نکنید!
خواهر، هرروز موهایش را به نیت شانه شدن میسپارد به دست مادر؛
اما شما باور نکنید!
ما بچهها، هر وعده از دست مادر لقمه قورت میدهیم؛
اما شما باور نکنید!
مادر، هر روز خانه را آب و جارو میکند و لباسهایمان را خودش رفو میکند؛
اما شما باور نکنید!
مادر، هر روز سرحالتر و غبراقتر از دیروزش است؛
اما شما باور نکنید!
صورت مادر، چون ماه شب چهارده میتابد؛
اما شما باور نکنید!
پدر، هر روز با دیدن روی مادر، گل از گلش میشِکُفَد؛
اما شما باور نکنید!
پدر، صبحها با لبخند از خانه میرود و شبها، با لبخند به خانه باز میآید؛
اما شما باور نکنید!
شهر، پدرم را عزت و احترام میکنند و سلامش میدهند؛
اما شما باور نکنید!
همسایهها با ما مهربان هستند؛
اما شما باور نکنید!
درب خانه سالم و سبک است؛
اما شما باور نکنید!
ما هیچ غمی نداریم؛
اما شما باور نکنید!
در خانهی ما، زندگی جریان دارد؛
اما شما باور نکنید!
شما باور نکنید!
باور نکنید!
نکنید!
راستی یادم رفت بگویم که زمزمهی همسایهها حکایت از آن دارد که مادر قصد "مسافرت" دارد؛
استثنائاً این یکی را شما باور کنید!
#بهتاریخبیستوپنجدیفاطمیهنودنه
.
.
| #فاطمیه |
📥 @sardareshgh313
#متن_پست
#اینستاگرام
.
"اذان فراق"
جماعتِ مورخ، سیاهه کردند که بعد از رهایی روح رسول گرامی از دست و خائنان و جاهلان و منافقان و خناثان؛ بنت رسول، بلالِ سیه چرده را درخواست اذانی داد تا از فراق پدر، راحت آه بکشد.
بلال، قصد مأذنه کرد و گلو صاف؛ حدیث نفس کرد که: بلال! بنت رسول، تو را درخواستی دارد؛ اجابت کن که والله، خسران است غیر اجابت. مگر بنت رسول کم کسیست؟!
تهلیل و تکبیرِ بلال که مدینه را ماتمکدهتر کرد، بانگ شیون نسوانِ مَدنی، آسمان را خراشید. رجال هم صیحه کشیدند از عروج خلیفةالله!
بانگ شهادتِ بر رسالت، که بر بیتآلالله رسید؛ بنت رسول از حال رفت.
یاد پدر بود که از دهان بلال، اذان میشد بر جان اسلام و مسلمین!
حال، از پدر فقط یادش مانده و یادش!
بعد هفتاد یا نود و اندی روز، بنت رسول به رسول، دست الصاق داد و شدند دو یاد!
اما اینبار نه بلال برای علی، "اذان فراق" سر داد و نه رجال و نسوانِ مدنی، گریبان چاک!
چراکه تاریخ به خود ندیده که قاتل بر مقتولِ خود گریبان چاک دهد!
سهم علی از اذان فراق، شد پنج تکبیر در ظلمات لیل، در برابر قبری بینام و نشان!
و بعد هم استرجاع که: همه به سوی او باز میگردیم.
کسی چه میداند؟
لعلّ که علی، بر خود استرجاع خوانده!
القصه؛
اذان فراق سر دهید که علی، با فاطمه یکی بودند و انفکاک شیءِ واحد، محالٌ!
پس علی، هم برای خود استرجاع خواند، هم برای جانِ خود، فاطمه!
#بهتاریخشهادتمادرمافسانهنیست
.
.
| #أبکی_مخافة_أن_تطول_حیاتی |
📥 @sardareshgh313
#متن_پست
#اینستاگرام
.
"کاسب نان مردم"
ساعاتی قبل #دونالد_ترامپ، چهل و پنجمین رئیسجمهور ایالات متحدهی اِمریکا، #کاخ_سفید و عرصهی سیاست را شاید برای همیشه ترک کرد!
البته به نظر من، او را تَرکاندند!!!
این چند خط که قصد سیاهه کردنشان را دارم، در مدح ترامپ نیست، در ذمّ آن جماعتیست که ترامپ را با اِمریکا دو چیز میدانند و مینامند!
همانطوری که در هایلایت \ زالو جان / گفتم، تنها مشکل ترامپ آن بود که رو بازی میکرد؛ فقط همین!
ترامپ، فردی به شدت وطنپرست و شاید صادقترین رئیسجمهور ایالات متحده بود.
اینکه جماعتِ دولتی و روزنامهای، حکومت ترامپ را ظالمانه قلمداد میکنند، یعنی نمیخواهند باور کنند که ترامپ خود اِمریکا بود، آنها دوست دارند اِمریکاجانشان را از دونالد ترامپ جدا بدانند!
ماهیت اِمریکا، اغتشاش و حمله به دموکراسیها و ایجاد انقلابهای رنگی و کودتا و دوشیدن همپیمانان و زیر تعهدات بینالمللی زدن است؛ اما رؤسای قبلی با لطایف الحیل ریاست میکردند و ترامپ با جسارت!
از این به بعد را با توکل بر خدا سیاهه میکنم که مرا از راه حاج ق.ا.س.م و شهدایمان، جدا نکنید:
علاقهی قلبی من این بود که ترامپ رئیسجمهور شود!
نه به خاطر آنکه مردم زیر فشار اقتصادی به حکومت فشار بیاورند و سیاستهای کلان را تغییر دهند؛ خیر!
برای اینکه ترامپ، حرف چهل سالهی مارا در چهار سال ریاستجمهوری خود ثابت کرد!
اِمریکا همانقدر که دیدید، دشمن #دموکراسی، #آزادی_بیان، #حقوق_شهروندی، و زندگی انسانیست!
اگر ترامپ چهار سال دیگر باقی میماند؛ مطمئن باشید که دیگر اِمریکا به اندازهی داغستان هم جایگاه و محبوبیت بینالمللی نداشت؛ چرا که ترامپ، پرده از روی نحس و ضد بشری اِمریکا برداشت و سیستم اِمریکا نخواست که بیشتر از این، چهرهی واقعی #ایالات_متحده نمایان شود.
برای همین گفتم: او (ترامپ) را تَرکاندند.
اشتباه نکنید، من #کاسب_تحریم نیستم. کاسب نان مردم میهنم هستم. نان مردم میهنم، در دلارهای اِمریکا نیست، میان عرق زحمت جوانان همین میهن است.
اما چه کنیم که تفکر #لیبرالیسم و هاشمیسم، عین بختک به جان این نان افتاده و اجازهی عرق ریختن به جوانان را نمیدهد.
حقیقتاً میترسم از روزی که #جو_بایدن و #کاملا_هریس، به وعدهی کباب، دوباره ملت ایران و لیبرالِ رسانه به دست را پای آتش بیاورند و خرِ داغ شده به خوردش بدهند.
کاری که دولت #باراک_اوباما، به راحتیِ راحت الحلقوم، با این ملت کرد!
دوباره میگویم: من کاسب تحریم نیستم؛
"کاسب نان مردم" هستم!
#بهتاریخرفتنکفتاریوآمدنکفتاریجدید
.
.
| #مرگ_بر_شیطانبزرگ |
📥 @sardareshgh313
#متن_پست
#اینستاگرام
.
"چه میشود؟!"
منی که نه صدایی برای روضه خواندن دارم، نه سوادی برای منبرت، نه سینهزن کاربلدی هستم، نه مصیبتزده بودن را بلدم.
آری؛ خودم را میگویم!
منی که با بندبند اعضایم گناه کردم؛ اما تو روضهات را از من نگرفتی!
منی که با همهی توانم عِصیان کردم؛ اما تو هیئتت را از من محروم نکردی!
آری؛ تو را میگویم!
تویی که مارا از فراق اربعینت به آتش کشیدی، تویی که مارا از دوری بین الحرمینت، سوزاندی!
آری؛ مارا میگویم!
چه میشود که ماهم سرازیر شویم از سرازیریِ باب القبله؟!
چه میشود که ماهم انگشت حلقه کنیم به شبکههای خونینرنگ قتلگاه؟!
چه میشود از ششگوشهت، یک آه و دو چشم گریان روزیمان شود؟!
"چه میشود؟!"
#بهتاریخدومینشبجمعهیبهمنماه
.
.
| #یاحسین |
📥 @sardareshgh313