#حکایت ✏️
روزی حکیمی به شاگردانش گفت: «فردا هر کدام یک کیسه بیاورید و در آن به تعداد آدمهایی که دوستشان ندارید و از آنان بدتان میآید پیاز قرار دهید.»روز بعد همه همین کار را انجام دادند و حکیم گفت: «هر جا که میروید این کیسه را با خود حمل کنید.»
شاگردان بعد از چند روز خسته شدند و به حکیم شکایت بردند که: «پیازها گندیده و بوی تعفن گرفته است و ما را اذیت میکند.»
حکیم پاسخ زیبایی داد: «این شبیه وضعیتی است که شما کینه دیگران را در دل نگه دارید. این کینه، قلب و دل شما را فاسد میکند و بیشتر از همه خودتان را اذیت خواهد کرد.
👳 @mollanasreddin 👳
❀ڪـانال ذڪـر روزانہ - دعای ام داوود.mp3
23.72M
#حكايت
اسب سواری...
مرد چلاقی را سرراه خود دید که
از او کمک می خواست مردِ سوار
دلش به حال او سوخت
از اسب پیاده شد و
او را از جا بلند کرد و
روی اسب گذاشت تا او را به
مقصد برساند
مرد چلاق وقتی بر اسب سوار شد
دهنه ی اسب را کشید و گفت:
اسب را بردم و با اسب گریخت.
اما پیش از آنکه
دور شود صاحب اسب داد زد
تو تنها اسب را نبردی *جوانمردی*
را هم بردی.
اسب مال تو ؛ اما گوش کن ببین
چه می گویم
مرد چلاق اسب را نگه داشت
مردِ سوار گفت: هرگز به هیچ کس نگو چگونه اسب را به دست آوردی؛
زیرا می ترسم دیگر هیچ سواری
به پیاده ای رحم نکند👌
#حکایت طنز😍
خروس و شيرى باهم رفيق شده و به صحرا رفته بودند .
شب که شد خروس برای خوابيدن روى يک درخت رفت و شير هم پاى درخت دراز کشيد .
هنگام صبح خروس مطابق معمول شروع به خواندن کرد .
#روباهى که در ان حوالى بود به طمع افتاد و نزدیک درخت امده و به خروس گفت:
بفرمائيد پائين تا به شما اقتدا کرده و نماز جماعت بخوانيم!
خروس گفت : همان طورى که مى بينى بنده فقط #مؤذن هستم ، پيش نماز پاى درخت است او را بيدار کن ..
روباه که تازه متوجه حضور #شير شده بود ، با غرش شير پا به فرار گذشت .
#خروس پرسید : کجا تشريف مى بريد؟ مگر نمى خواستيد #نماز جماعت بخوانيد؟ روباه در حال فرار گفت : دارم مى روم تجدید وضو کنم !😂😂
پ.ن:
دشمنان جمهوری اسلامی ایران بدانند که #شیران زیادی پای این انقلاب آماده #جانفشانی هستند و الکی دور ور ایران پرسه نزنید🕊🍃🌹
#حکایت
💎 روزی در نماز جماعت موبایل یک نفر زنگ خورد
زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود
بعد از نماز همه او را سرزنش کردند
و او دیگر به نماز نرفت.
.
همان مرد به کافه ای رفت
و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.
مرد کافه چی با خوشرویی گفت اشکال نداره،
فدای سرت...
و او از آن روز مشتری دائمی آن کافه شد.
.
حکایت ماست:
جای خدا مجازات می کنیم جای خدا می بخشیم...
#حکایت 🍃❤️
امام جعفر صادق (علیه السلام)فرمودند:
🍃💕دو مرد وارد مسجد شدند، یکی از آنها عابد بود و دیگری گنهکاروقتی که از مسجد بیرون آمدند،
مرد گنهکار، مؤمن راستین بیرون آمد
ولی مرد عابد، فاسق و گنهکار بیرون آمد! از این رو که عابد وقتی وارد مسجد شد، به عبادت خود می بالید و در اندیشه خود به عبادتش مغرور بود، ولی گنهکار در فکر پشیمانی از گناه و طلب آمرزش گناهانش از خدا بود.
خداوند به حضرت داود (علیه السلام) خطاب کرد:
(بشر المذنبین و انذر الصدیقین)
[گناهکاران را مژده بده و درستکاران راستگو را بترسان] حضرت داود (علیه السلام) عرض کرد:
چگونه گناهکاران را مژده بدهم و درستکاران را بترسانم
خداوند فرمود: به گناهکاران مژده بده که من پذیرای توبه و بخشنده گناه هستم و درستکاران را بترسان که به اعمال خود، مغرور و خودبین نشوند.
زیرا بنده ای نیست که او را به پای حسابرسی بکشم، مگر اینکه بر اثر ناخالصی های عبادتش به هلاکت بیفتد💕🍃
📚اصول کافی
━━━💠🌸💠━━━
🟡 #حکایت
🔵 علت بکاربردن لفظ مقدّس #یاعلی هنگام خداحافظی:
🌺ازپیغمبرسئوال شد:یارسول الله،ما وقتی صحبتمون،حرفمون بایکی تموم میشه،پایان کلاممون،اورابه خدامیسپاریم، به بیان پارسی میگوییم:خداحافظ وبه زبان عربی میگوییم:فی امان الله؛اگربدون خداحافظی کردن،دروسط سخن گفتن ازاو جدابشیم،نوعی بی ادبی میپنداریم.
🌸 شماوقتی درمعراج باخداهم صحبت شدید،پایان جمله که نمیتوانستیدبه ذات خداعرضه بدارید؛تورابه خدامیسپارم! آخرین جمله ردوبدل شده،بین شماوخدا چه بود⁉️
✨حضرت فرمودند:پایان صحبت،خداوند سبحان به من گفت:"یاعلی"من نیزبه خدای خود"یاعلی"گفتم.این آخرین جمله بین من وذات مقدس خدابود
🔰منبع:کتاب سخن خدا۷۱-زندگانی۱۴ معصوم ص۴۹-معراج ص۱۳
🍃🌸 ڪُلبـہ زِندِگــے👆
📚 #حکایت
حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود ، مردی میان سال در زمین کشاورزی مشغول کار بود. حاکم بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند.🏰
روستاییِ بی نوا با ترس در مقابل تخت حاکم ایستاد.😟
به دستور حاکم لباس گران بهایی
بر او پوشاندند.👘
حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراهِ افسار و پالانِ خوب به او بدهید. حاکم از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد، گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پسِ گردنِ او نواخت.👋
همه حیران از آن عطا و حکمتِ این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند.😳
حاکم پرسید : مرا می شناسی؟؟🤨
بیچاره گفت : شما تاجِ سرِ رعایا و حاکم شهر هستید.👑
حاکم گفت:
آیا بیش از این مرا میشناسی؟؟
سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود.😓
حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل با دوستی به پابوسِ سلطانِ کرامت و جود حضرت رضا (ع) رفته بودی
دوستت گفت خدایا به حق این آقا مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن او زدی که ای ساده دل من سالهاست از آقا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی😒🐎
یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد.
حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده تلافی
همان کشیده ای که به من زدی.
فقط می خواستم بدانی که برای آقا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد.🥰
فقط ایمان و اعتقاد من و توست
که فرق دارد.📚
#حکایت
گویند ملا مهرعلی خویی، روزی در کوچه دید دو کودک بر سر یک گردو با هم دعوا میکنند.
به خاطر یک گردو یکی زد چشم دیگری را با چوب کور کرد.
یکی را درد چشم گرفت
و دیگری را ترس چشم درآوردن، گردو را روی زمین رها کردند و از محل دور شدند.
ملا رفت گردو را برداشت و شکست و دید، گردو از مغز تهی است.
گریه کرد.
پرسیدند تو چرا گریه میکنی؟
گفت: از نادانی و حس کودکانه، سر گردویی دعوا میکردند که پوچ بود و مغزی هم نداشت.
دنیا نیز چنین است، مانند گردوییست بدون مغز که بر سر آن میجنگیم و وقتی خسته شدیم و آسیب به خود رساندیم و یا پیر شدیم، چنین رها کرده و برای همیشه میرویم.
#حکایت
رستم، پهلوان نامدار ایرانی در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند . هم اسب با وفایش رخش ، نفسی تازه کند .
پس از خوردن نهار ، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد . رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند!
افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته
پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد. آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند ،
وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند رابه سمتش پرتاب کردند. رخش که بسیار باهوش و قوی بود با حرکتی جانانه خودش را نجات داد و فرار کرد.
رستم بیدار شد. جای خالی رخش را دید. زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.
بعد با صدای بلند به رخش گفت: « می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »
بعد برای دلداری خودش دوباره گفت: « عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود، رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت
╭┈──────
🌄
╰───────➤
✍#حکایت
مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت .
هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد . خدایا ... جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن . طوری که مرد کافر می شنید .
زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد .
دیگر نمی توانست غذا درست کند . ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد .
مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی ، غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد .
روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد
از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت ...! خدایا ... ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد ...! من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی
جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی ، راهش تغییر نمی کند .
#گلستان_سعدی
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
#حكايت
روزی سه شیخ با هم خربزه می خوردند و فقیری طرف دیگری آنها را نظاره می نمود، برای آنکه هیچ کدام دلشان نمیامد از سهم خود به آن فقیر بدهند، یکی گفت:
روایت است از چیز هایی که بخشش آن کراهت دارد یکی انار است و دیگری خربزه.
دومی گفت: همچنین روایت است که خربزه را باید آنقدر خورد که خورنده را جواب کند.
سومی گفت: و نیز روایت است که هر کس سر از روی خربزه بلند نکند به وزن همان خربزه به گوشتش اضافه می شود.
وقتی خربزه تمام شد، باز نتوانستند از پوستش دل کنده برای فقیر بگذارند. باز ذکر روایت شروع شد.
یکی گفت: دندان زدن پوست خربزه دندان را سفید و اشتها را زیاد می کند.دومی گفت: پوست خربزه چشم را درشت و رنگ پوست را براق می کند. سومی گفت: دندان زدن پوستِ خربزه تکبر را کم و آدمی را به خدا نزدیک می نماید. و آنقدر دندان زدند و لیف کشیدند تا پوست خربزه را به نازکی کاغذی رساندند
فقیر که همچنان آنان را می نگریست گفت: من رفتم، که اگر دقیقه ای دیگر در اینجا بمانم و به شما ها بنگرم می ترسم با روایات شما، پوست خربزه مقامش به جایی برسد که لازم باشد مردم آن را بجای ورق قرآن در بغل بگذارند و تخمه اش را تسبیح کرده، با آن ذکر یا قدّوس بگویند.
عبید زاکانی
🌱#حکایت بهلول
شخصی که سابقه دوستی با بهلول داشت روزي مقداري گندم به آسیاب برد. چون آرد نمود بر الاغ خود نمود و چون نزدیک منزل بهلول رسید اتفاقاً خرش لنگ شد و بر زمین افتاد. آن شخص چون با بهلول سابقه دوستی داشت او را صدا زد و درخواست نمود تا الاغش را به او بدهد تا بارش را به منزل برساند و چون بهلول قبلاً قسم خورده بود که الاغش را به کسی ندهد ، به آن مرد گفت: الاغم نیست.
اتفاقاً صداي الاغ بلند شد و بناي عر عر کردن گذارد. آن مرد به بهلول گفت الاغ تو در خانه است و تو می گویی نیست؟! بهلول گفت: عجب دوست احمقی هستی. تو پنجاه سال با من رفیقی، حرف مرا باور نداري ولی حرف الاغ را باور می نمایی ؟!!
🔻پیر مرشد و شاگردش
🔸پیر مرشدی با سه شاگرد مکتباش در حجرهای زندگی میکردند. یکی از شاگردان روزها در گرمای ظهر به پشت بام میرفت و زیر آفتاب میخوابید و شب هنگام که میشد به داخل حجره آمده و در داخل استراحت میکرد.
🔹شاگردان دیگر بر کار او خرده میگرفتند و میگفتند: تو چرا معکوس عمل میکنی، و به جای آن که روز را در حجره بخوابی، پشت بام میخوابی و شب را که در پشت بام میشود خوابید تو در اتاق می خوابی؟!
🔸شاگرد گفت: شما را توان درک کارهای من نیست، من مشغول ریاضت نفس خود و اصلاح آن هستم. شاگردان شکایت آن شاگرد به استاد کردند و از استاد خواستند تا او را نصیحت کند. استاد گفت: صبر کنید.
🔹روزی استاد که از بیرون به داخل حجره آمد شاگرد را نیافت. دوستاناش گفتند: طبق معمول در پشت بام خوابیده است. استاد گفت: به پشت بام بروید و با دقت بنگرید تا مطمئن شوید خواباش برده است یا نه.
🔸شاگردان چون به پشت بام رفتند او را در خواب عمیق یافتند. منتظر شدند تا استاد، شاگرد را نصیحت کند ولی استاد سخنی از نصیحت او به میان نیاورد.
🔹در پاسخ شاگرداناش در علت سکوت خود گفت: کسی که در برابر آفتاب سوزان ظهر، در زیر نور آن میتواند بخوابد و خواباش میبرد، شک نکنید سخنان مرا نوری نباشد که قویتر از آن آفتاب، که او را بتواند از خواب غفلت و جهلاش بیدار کند.
#حکایت
#استاد
#شاگرد
39.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️پاداش عجیب خدا برای منتظران ظهور
#حکایت زیبایی از پیرمردی که در زمان #امام_صادق سلام الله علیه منتظر ظهور بود!
📚کفایة الاثر ج1 ص264
┈••✾•🌷🕊🌷•✾••┈
🇮🇷🕌🇮🇷 @mahdixxv
4_5801153404050869253.mp3
6.61M
▪️حڪایتی عجیب از برڪات حدیث ڪساء.
📚حدیث ڪساء و آثار شگفت، ص۹۸.
#حکایت
4_5801153404050869253.mp3
6.61M
▪️📣حڪایتی عجیب از برڪات حدیث ڪساء.👆
📚حدیث ڪساء و آثار شگفت، ص۹۸.📙
#حکایت🌱
https://eitaa.com/mahdixxv
♦️🍂♦️🍂♦️
🟡 #حکایت
یکی ازشاگردان شیخ رجبعلی خیاط میگفت:فرزند دوساله ام که اکنون حدودچهل سال دارد، درمنزل شلواروفرش رانجس کرده بود.
مادرچنان اورازدکه نزدیک بودنفس بچه بندبیاید!خانم پس ازیکساعت،تب شدیدی کرد.به پزشک مراجعه کردیم ودرشرایط اقتصادی آنروزشصت تومان پول نسخه وداروشدولی تب قطع نشدبلکه شدیدترشد.مجددابه پزشک مراجعه کردیم واینبار چهل تومان بابت هزینه درمان پرداخت کردیم که درآن روزگاربرایم
سنگین بود.شب هنگام جناب شیخ راسوارماشین کردم تابه جلسه برویم.همسرم نیزدرماشین بود.اشاره به خانم کردم وگفتم:والده بچه هاست.تب کرده است.دکترهم بردیم ولی تب اوقطع نشد.
🧙♂️شیخ نگاهی کردوخطاب به همسرم فرمود: بچه راکه آنطورنمیزنند.استغفارکن،ازبچه دلجویی کن وچیزی برایش بخر،خوب میشود.چنین کردیم تب اوقطع شد...
🌹آری،ظلم کردن حتی به فرزند،بارحق الناس بر دوش انسان خواهدنهاد.
📙 #کتاب_تقاص اثرجدیدگروه شهیدهادی
4_5931691667928125948.mp3
15M
#حکایت زیبایی از عنایات امام حسین علیهالسلام به یک بانوی کربلا نرفته
🎧 این حکایت زیبا و جذّاب را اینجا بشنوید
#زیارت
#زن_عفت_افتخار
#کانال_حجاب_و_عفاف
#حکایت
روزی جوانی از پیری نصیحت خواست.
پیر گفت: ای جوان!!
قرآن بخوان!!!
قبل از آنکه برایت قرآن بخوانند!
نماز بخوان!!!
قبل از آنکه برایت نمازبخوانند!!
از تجربه دیگران استفاده کن!!
قبل از آنکه تجربه دیگران شوی!!!
پس تا دیر نشده باید دست به کار شویم.
جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج #امام_زمان صلوات
🆔 سبک #زندگی سالم
https://eitaa.com/mahdixxv
🍃🌸🍂🌺🍃🌸🍂
#حکایت
✍يكى از اصحاب خاصّ امام علىّ صلوات اللّه و سلامه عليه به نام اصبغ بن نباته حكايت نمايد:
روزى در محضر امام عليه السلام نشسته بودم كه ناگهان غلام سياهى را آوردند؛
كه به سرقت متّهم بود.
هنگامى كه نزد حضرت قرار گرفت ،
از او سؤال شد:
آيا اتّهام خود را قبول دارى ؟؛
و آيا سرقت كرده اى ؟
🔸غلام اظهار داشت :
بلى اى سرورم ! قبول دارم ،
حضرت فرمود:
مواظب صحبت كردن خود باش و دقّت كن كه چه مى گوئى ،
آيا واقعا سرقت كرده اى ؟
غلام عرضه داشت : آرى ،
من دزد هستم و سرقت كرده ام .
🔸امام عليه السلام غلام را مخاطب قرار داد و فرمود :
واى به حال تو،
اگر يك بار ديگر اعتراف و اقرار كنى ؛
دستت قطع خواهد شد،
باز دقّت كن و مواظب گفتارت باش ،
آيا اتّهام را قبول دارى ؟
و آيا سرقت كرده اى ؟
🔸در اين مرحله نيز بدون آن كه تهديد و زورى باشد،
گفت :
آرى من سرقت كرده ام ؛
و عذاب دنيا را بر عذاب آخرت مقدّم مى دارم .
در اين لحظه حضرت دستور داد كه حكم خداوند سبحان را جارى كنند؛ و دست او را قطع نمايند.
🔸اصبغ گويد:
چون طبق دستور حضرت ، دست راست غلام را قطع كردند، دست قطع شده خود را در دست چپ گرفت و در حالى كه از دستش خون مى ريخت ،
بلند شد و رفت ؛ در بين راه شخصى به نام ابن الكوّاء به او برخورد و گفت :
🔸چه كسى دستت را قطع كرده است ؟
غلام در پاسخ چنين اظهار داشت :
سيّد الوصيّين ، امير المؤ منين ، حجّت خداوند، شوهر فاطمه زهراء سلام اللّه عليها، پسر عمو و خليفه رسول اللّه صلوات اللّه عليه (1) دست مرا قطع نمود.
ابن الكوّاء گفت :
🔸اى غلام !
دست تو را قطع كرده است و اين همه از او تعريف و تمجيد مى كنى و ثناگوى او گشته اى ؟!
غلام در حالتى كه خون از دستش مى ريخت گفت :
چگونه از بيان فضايل مولايم لب ببندم و ثناگوى او نباشم ؛ و حال آن كه گوشت و پوست و استخوان من با ولايت و محبّت او آميخته است ؛
🔸و دست مرا به حكم خدا و قرآن قطع كرده است .
وقتى اين جريان را براى اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام مطرح كردند، به فرزند خود حضرت مجتبى سلام اللّه عليه فرمود: بلند شو و برو آن غلام را پيدا كن و همراه خود بياور.
🔸پس امام مجتبى عليه السلام طبق دستور پدر حركت نمود و غلام را پيدا كرده و نزد آن حضرت آورد؛
و حضرت به او فرمود:
دست تو را قطع كرده ام و از من تعريف و تمجيد مى كنى ؟!
غلام عرضه داشت :
🔸بلى ، چون گوشت ، پوست و استخوانم به عشق ولايت و محبّت شما آميخته است ؛ مى دانم كه دست مرا طبق فرمان خداوند متعال قطع كرده اى تا از عذاب و عقاب الهى در آخرت در امان باشم .
اصبغ افزود:
حضرت با شنيدن سخنان غلام ، به او فرمود:
🔸دستت را بياور؛ و چون دست قطع شده او را گرفت ، آن را با پارچه اى پوشاند و دو ركعت نماز خواند؛
و سپس اظهار نمود:
آمّين ، بعد از آن ، دست قطع شده را برگرفت و در محلّ اصلى آن قرار داد و فرمود:
🔸اى رگ ها! همانند قبل به يكديگر متّصل شويد و به هم بپيونديد.
پس از آن ، دست غلام خوب شد؛ و ديگر اثرى از قطع و جراحت در آن نبود؛
و غلام شكر و سپاس خداوند متعال را بجاى آورد و دست و پاى امام عليه السلام را مى بوسيد
و مى گفت :
پدر و مادرم فداى شما باد كه وارث علوم پيامبران الهى هستيد.((2)
https://eitaa.com/mahdixxv
📚پی نوشت:
1-فضايل ومناقب بسيارى را براى حضرت برشمرده است كه جهت اختصار به همين مقدار اكتفا شد.
2- فضائل ابن شاذان : ص 370، ح 213، خرائج راوندى : ج 2، ص 561، ح 19، بحار: ج 40، ص 281 ح 44، اثبات اهداة : ج 2، ص 518، ح 454.
#امام_علی
اثر اهانت به مرجع تقلید
آیت الله العظمی محمد علی گرامی:
مرحوم [آیت الله] آقای داماد برایم نقل کردند:
در یک روز برفی، که مرحوم حاج شیخ [عبدالکریم حائری یزدی] برای درس میآمدند، یکی از اعضای آستانه حضرت معصومه سلام الله علیها که در یکی از مقبرهها با دوستان خود نشسته بود، بلند میگوید: این شیخ را ببین که در این روز برفی هم دست از دکانداری خود برنمیدارد!
از قضا همان روز مبتلا به دل درد میشود و بالاخره، به حاج شیخ متوسل میشوند، ایشان میفرمایند: من از حق شخصی خودم گذشتم، ولی حساب مرجعیت فقط به من مربوط نمیشود!
بالاخره، آن شخص همان شب مُرد!
در عمر خودم کسانی را دیدهام که به برخی مراجع بسیار توهین کردند و جوانمرگ شدند!
📚 خاطرات آیتالله گرامی، صفحه ۹۹
🕍 تصویر مزار آیت الله العظمی شیخ عبدالکریم حائری
#حکایت
https://eitaa.com/mahdixxv
🌹 🌹
🔸توبه یک جلاد
🎧عنایت عجیب امام رضا علیهالسّلام به میرغضب ناصرالدین شاه
#توبه
#حکایت
#امام_رضا_علیه_السلام
https://eitaa.com/mahdixxv
4_5929054850066158502.mp3
6.79M
🔸توبه یک جلاد
🎧عنایت عجیب امام رضا علیه السلام به میرغضب ناصرالدین شاه
#توبه
#حکایت
#امام_رضا_علیه_السلام
፨፨፨፨፨፨፨፨፨፨፨፨
https://eitaa.com/mahdixxv