تاجوانیدماباشماکارداریم؛
درپیریشهیدشوید،
امامثلشهدازندگیکنید . .🤍🌿!'
#حضـرت_آقـا
⇆ #رهبرانه'
بــــٰایـٰاربمـٰانممنوبـــٰٰایـٰاربمیـرم. . .
در'عشـق'تـویکبـٰارنه!
صـدبـاربمیــرم💜⛓
#لبیک_یا_خامنه_ای
#رهبرانه
-
حضرتآقامیگن:
مننمیتونماوننوشتہها؎
رودستتونروبخونم!
یکۍازاونوسطدادزد:
نوشتیمجانمفدا؎رهبر
آقامیگن:خدانکنھ..♥️🌱
#رهبرانه
تـٰانفسدارمڪنمازتواطاعترهبرم
بودهبررخسـٰارتونورولایترهبرم. ! .♥️
#رهبرانه🤍
هدایت شده از <نورآ>
متن عربی دعای فرج امام زمان
إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکشَفَ الْغِطَاءُ
وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ
وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیک الْمُشْتَکی وَ عَلَیک الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ
اَللَّــهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَینَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِک مَنْزِلَتَهُمْ
فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجا عَاجِلا قَرِیبا کلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ
یا مُحَمَّدُ یا عَلِی یا عَلِی یا مُحَمَّدُ
اِکفِیانِی فَإِنَّکمَا کافِیانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکمَا نَاصِرَانِ
یا مَوْلانَا یا صَاحِبَ الزَّمَانِ
اَلْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی أَدْرِکنِی
السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ
التماس دعا 🤲
یہمداحے بود میخوند :🗣 - بایدباچادرتسپرعمہجونباشی🌱 👀اما ناگفته نماند .. ڪہ گاهےوقتها این چادرینماها .. همانهایے ڪہمرزهایِ خدا را ردڪردن ، همانهایے ڪہحرمتشڪنےڪردند ..💔 بہجاےِ سپر میشوند تیرے بهقلبِعمه .. 🍀جادارهسوالڪنم؟ روز محشر جوابِ ، مادر زینب(س)راچہمیدهے ؟! #حجاب? خواهرم هواے چادر مادر را داشته باش...🌱
https://eitaa.com/arbabam_hoseinam
هدایت شده از کرانه عشق🇵🇸
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تـا رسیــدم دمِ ایــوانِ نجـــف فهمیــدم
نه فقط شاهِ نجف،شاهِ جهان است علی:) 😌🌱
#شـٰاهِنجف
@arbabam_hoseinam
🌹 #امام_کاظم علیه السلام:
❗️شگفتا! شگفتا! از آنان كه از خوردنى و آشاميدنى[مضر و بیماری زا] #پرهیز مى كنند از ترس آنـكه درد بر آنان فرود آيد، چگونه از #گناهان پرهيز نمى كنند از ترس #آتش، آنگاه كه در بدنهايشان شعله افكند! 🔥
📕 مسند الامام الكاظم (ع)، ج۳ ص۲۵۱
#شهادت_امام_کاظم
@arbabam_hoseinam
کلامالله
بچههاقرآنبزاریدجیبتوننگفتمقرآن
توموبایلت ..
قرآنبزاریدجیبتون،اذیتشدیقرآن
بخون،خستهشدی،قرآنبخون
غصهدارشدیقرآنبخون
کلافهشدی،قرآنبخون ..
وقتیقرآنمیخونیانگارخدادارهباتو
حرفمیزنه:)
حاجحسینیکتا
@arbabam_hoseinam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختراےماVsدختراےاونا👀👌🏻‼️
#سیاسی
@arbabam_hoseinam
هرکسصدایشزدبیچارهنخواهدشد
کارشبیکموهمرسدپارهنخواهدشد..🥲💔
#شهادت_امام_کاظم
@arbabam_hoseinam
ماخانه به دوشیم غم سیلاب نداریم..
ماجزپسر فاطمه ارباب نداریم🧡
#صلیاللهعلیكیااباعبدالله🍀
@arbabam_hoseinam
زرنگباشیم‼️
وقتیمیخوایمبهکسیکادوبدیم!
ــیهجانمازکوچیک ..
ــیهتسبیح ..
ــیهکتاب ..
وخلاصهازاینجورچیزاییکهباهاشون
کارخیرمیشهکردهدیهبدیم..
اینجوریتاهروقتکهبااونجانماز؛نمازبخونه ..
بااونتسبیحذکربگه!-
وازاونکتاببخونهواستفادهکنه ..
یاهروسیلهیدیگهکهباهاشکارخیرکنہ
برایماهمخیرحسابمیشه! :)
@arbabam_hoseinam
💠 ❁﷽❁ 💠
💠رمـــــان #جانم_میرود
💠 قسمت ۶۵
احمد آقا روبه مهیا گفت:
_اینو زدم، به خاطر اینکه بهت گفته بودم، حواستو جمع کن و دست از این کارا بردار... اما گوش ندادی و نزدیک بود خودت رو به کشتن بدی!
مهیا، نگاهی به چشم های پدرش که از اشک سرخ شده بودند، انداخت.محمد آقا همه را به داخل دعوت کرد. محسن همان جا خداحافظی کرد و رفت.
مریم، که از بیرون، شاهد همه اتفاقات بود، اشک هایش را پاک کرد و به طرف آشپزخانه رفت.... محمد آقا روبه مریم گفت:
_دخترم! مهیا رو ببر بالا، یکم استراحت کنه...
مهیا به کمک مریم از پله ها بالا رفت. شهاب میخواست حرفی بزند؛اما با اشاره پدرش حرفی نزد و با اجازه ای گفت و او هم بالا رفت.
مهیا روی تخت نشست.مریم کنارش نشست و صورتش را نوازش کرد. و با صدای لرزانی گفت:
_خوبی؟!
همین کلمه کافی بود؛ کافی بود که مهیا یاد سیلی پدرش و اتفاق امروز بیفتد. خودش را در آغوش مریم انداخت... و هق هق اش را درون آغوش مریم خفه کرد...
شهاب که به سمت اتاقش میرفت باشنیدن صدای گریه ی دخترها پشت در ایستاد.
به دیوار تکیه داد.چشمانش را بست و برای هزارمین بار خود را لعنت کرد...
مهیا از آغوش مریم بیرون آمد.دستی به صورت مریم کشید و اشک هایش را پاک کرد.
با خنده گفت:
_من سیلی خوردم... تو چرا گریه میکنی؟!
مریم خندید!
_نگاه کن صداش رو!
_همش تقصیر این داداشته دیگه... از بس که صداش کردم!
_اااا...من رو داداشم غیرت دارم ها!!
مریم شرمنده گفت و ادامه داد:
_میدونم که نرجس باعث این اتفاق شده...
_آخ...یادم انداختی من این دختر رو گیر بیارم؛ تک تک موهاشو میکنم. دختره ی بیشعور...من که میدونم از کجا سوخته!!!
_از کجا؟!
_بابا خره... این به داداشت علاقه داره!!
_نرجس؟!؟نه بابا!!!
_برو بینم....مطمئنم فکر کرده من هم به داداشت حسی دارم؛ اینکارا رو میکنم. مرده شور خودش و مادرش رو ببرن!
_خواهرم! درومورد دختر عمو و زن عموم داری صحبت میکنی ها!
_صحبت کنم، مشکلی داری؟!؟
_نه! من غلط کنم مشکلی داشته باشم!
_آها! حالا درست شد.
مهیا همراه پدر و مادرش عزم رفتن کردند...
همه در حیاط ایستاده بودند و در حال خداحافظی بودند.مهیا قبل از اینکه بیرون برود، نگاهی به پنجره اتاق شهاب انداخت.
شهاب پشت پنجره در حالی که دستانش در جیب هایش بود؛ ایستاده بود.مهیا سرش را پایین انداخت، و به سمت در خانه شان رفت...
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
ೋღ #نـویسـنده_فـاطمہ_امـیرے ღೋ
https://eitaa.com/arbabam_hoseinam ೋღ
💞🍃🍃🌷🍃🍃💞