eitaa logo
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
1.4هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
20.6هزار ویدیو
141 فایل
کانال ܩܣܥ‌‌ویوܔ عشــاق پســـر فاطمــه(سلام الله)❣️ درخدمتتونیــم با کلی مطالب فوق جذاب دلنــوشــته🤞 پروفایـل🎀 منبرهای مفید👌🏻 کلیپ های آخرالزمانی🌹 پست های انگیزشی🌴 نمازهای مستحبی ارتباط با خادم کانال ادمین فعال کانال @Mitra_nori
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این سخنرانی رو یادتونه😂 استاد دانشمند کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رهبرانه اللهم احفظ قائدنا الامام الخامنه ای الی ظهور الحجه کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 رهبر انقلاب: امروز توصیف کامل استعمار و استکبار آمریکاست و آمریکا زیر نفوذ قدرتمندان مالیِ درجه اول دنیاست. کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس مزن یار مسیحا دل بیمار مرا... سلام صاحب الزمان ❤️ اللهم عجل لولیک الفرج 🤲 کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
VID_20250128_091957_444_۲۸۰۱۲۰۲۵.mp3
2.61M
🌺 🌸🍃 شفاعت پیامبر اکرم(ص) 🎙حجت الاسلام کانال _مهدویون💚 ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✤|➟@mahdvioon✤ ══❈═₪🔆❅₪═❈══ ✅️ کپی از تمام مطالب حلال است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌻«☆♡ܩܣܥ‌‌ویوܔ♡☆»🌻
ایلماه #قسمت_هشتاد🎬: بهرام و پس از او گلناز هم از اتاق بیرون زدند، ننه سکینه با دیدن این صحنه از ج
ایلماه 🎬: شاه بانو با دقت حرفهای ننه سکینه را گوش می کرد و لحظه به لحظه تعجبش بیشتر می شد. ننه سکینه گفتنی ها را گفت و با اجازه ای گفت و از جابرخواست، شاه بانو با رفتنش مخالفتی نکرد و رو به ننه گفت: به آن دختر بگو به این اتاق بازگردد اما به تنهایی بیاید نه شما نه بهرام و نه گلناز، هیچ کدامتان داخل نشوید. ننه سکینه چشمی گفت از در خارج شد، اثری از ایلماه و بهرام و گلناز نبود، ننه سکینه نگاهی به اطراف کرد، این قصر آنقدر بزرگ بود که او گیج شده بود و واقعا نمی دانست به کدام طرف برود، سمت راست را نگاه کرد راهرویی طویل بود و سمت چی هم شبیه راهرو بود، او وقت آمدن آنقدر غرق در زیبایی ها و چلچلراغ های شکیل و تزئینات قصر شده بود که متوجه نشد از چه راهی آمده است. ننه سکینه نفسش را آرام بیرون داد و دل به دریا زد و به سمت چپ حرکت کرد، در همین حین صدایی از پشت سرش آن را میخکوب کرد: خانم! ننه سکینه به عقب برگشت، زنی میانسال به طرفش آمد و گفت: می توانم بپرسم به کجا می روید؟! ننه نگاهی به لباس او کرد، درست است که لباس مرتبی به تن داشت اما از زر و زیور شاهانه خبری نبود پس پرسید: شما کی هستید؟! زن گلویی صاف کرد و گفت: من یکی از ندیمه های شاه بانو هستم. ننه دستی به چارقدش کشید و گفت: راستش می خواستم از این عمارت بیرون بروم اما راه خروج را گم کردم! زن که انگار او صاحب این دم و دستگاه بود، نگاهی از سر تکبر به ننه کرد و گفت: نکند شما هم از همراهان آن دخترک نازک نارنجی هستید؟! ننه چشمانش را ریز کرد و گفت: افسانه را می گویی؟! زن شانه ای بالا انداخت و گفت: نمی دانم اسمش چیست، همان دختری که بهرام خان را به دنبال خود می کشید. ننه قدمی جلو گذاشت و با هیجانی در صدایش گفت: ب...ب...بله خودش است، می شود بگویی آن دختر کجاست؟! زن اوفی کرد و گفت: به دنبالم بیا، او در اتاقی که طبقه پایین است، حضور دارد، البته شاهزاده خانم و بهرام خان هم آنجا هستند و با زدن این حرف به سمت مخالف ننه حرکت کرد و ننه سکینه هم به دنبالش راه افتاد. ننه سکینه وارد اتاق شد، نگاهش به بهرام گلناز و سپس چشمان به خون نشسته ایلماه افتاد و ناخوداگاه به سمتش رفت و گفت: سکینه به قربانت شود، گریه نکن عزیزم، شاه بانو در اتاق بالا منتظرت است. بهرام با شنیدن این حرف از جا بلند شد و گفت: مادرم؟! او چه کار افسانه دارد؟؛ باز می خواهد چگونه.... بهرام حرفش را خورد و رو به افسانه گفت: بیا با هم برویم، حتما مادرم کار مهمی دارد که تو را طلب کرده آخر از مادرم بعید بود که دوباره بخواهد بر سر این موضوع بحث کند. ایلماه سرش را پایین انداخت، انگار مردد بود که برود یانه و بعد از لحظاتی از جایش بلند شد و گفت: شاه بانو راست می گوید، ما کوخ نشینان را چه به کاخ نشینی، من سعی می کنم تو را و تمام خاطراتت را از یاد ببرم گرچه سخت است اما شدنی ست. ننه دستان ایلماه را در دست گرفت و گفت: نه...نه...به این زودی تصمیم نگیر، سوتفاهمی پیش آمده بود، گمانم شاه بانو می خواهد از شما دلجویی کند بهرام و گلناز با تعجب به ننه نگاه کردند و گلناز زیر لب گفت: امکان ندارد.. ایلماه به ننه چشم دوخته بود و پلک نمیزد که ننه دستش را به سمت در اتاق کشید و گفت: بیا برو و شاه بانو را بیش از این در انتظار نگذار... بهرام از جا بلند شد تا ایلماه را همراهی کند که ننه گفت: شاه بانو امر کرده که افسانه را در خلوتی دو نفره ببیند. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ایلماه 🎬: ایلماه با تردید از جا بلند شد، گلناز که دخترکی شاد بود جلو آمد و دست ایلماه را گرفت و‌گفت: مادر خیلی مهربان هست، نباید از او بترسی و با زدن این حرف ایلماه را به دنبال خود کشاند تا از در اتاق بیرون رفتند، بهرام هم به دنبال آنها روان شد. هر سه جوان از پله ها بالا رفتند، بهرام و گلناز، ایلماه را تا جلوی در مشایعت کردند، ایلماه داخل شد و صدای شاه بانو بلند شد:, آن در پشت سرت ببند مبادا کسی پشت در گوش بایستد. بهرام و گلناز با شنیدن این حرف تکلیفشان مشخص شد، هر دو مشغول قدم زدن در راهرو بودند، ننه سکینه هم در اتاق پایین پله ها به انتظار نشسته بود. زمان انگار به کندی می گذشت، بیش از یک ساعت از رفتن ایلماه به داخل اتاق شاه بانو می گذشت. بهرام نگاهی به در اتاق نمود و اوفی کرد، گلناز به او چشمکی زد و گفت: نترس برادر! این طولانی شدن جلسه نشان می دهد اوضاع گل و بلبل است، تو خودت بهتر می دانی که مادر اگر از کسی خوشش نیاید خیلی با او مراوده نمی کند. گلناز در حال حرف زدن بود که ایلماه از اتاق بیرون آمد. بهرام و گلناز دو تایی به طرف او رفتند، چهره ی ایلماه تغییر به خصوصی کرده بود و لبخندی زیبا صورتش را پوشانیده بود و آرامشی در چهره اش موج میزد. بهرام جلو رفت و گفت: چی شد افسانه؟! مادرم به شما چه گفت و چه شنید؟! آیا باز هم حرفهای قبل را تکرار کرد؟ ایلماه نگاهی به بهرام کرد و گفت: تبریک می گویم، شما مادری فهمیده دارید، مادری مهربان و فهمیده، من با ایشان گفتگو کردم، او با ازدواج ما مخالف نیست و آنطور که نشان می داد، مشتاق هم هست، اما شرطی برایم گذاشت، شرط معقولی ست و البته قرار شد در راه براورده شدن شرطش امکاناتی تحت اختیارم قرار دهد. بهرام با تعجب گفت: واقعا پذیرفت؟! ایلماه سری تکان داد و‌گفت: آری.. گلناز جلوتر آمد و گفت: چه شرطی گذاشت؟! ایلماه شانه ای بالا انداخت و گفت: من نمی توانم بگویم، شما به نزد شاه بانو بروید، ایشان اگر صلاح دانستند به شما می گویند. گلناز با عجله به سمت اتاق رفت و بهرام همانطور که با ایلماه هم قدم می شد گفت: اگر منع از گفتن شدی، اصراری نمی کنم چون میدانم بالاخره مادرم حقیقت را خواهد گفت، برای من این مهم است که آیا تو می توانی شرطی را که مادرم قرار داده برآورده نمایی؟! ایلماه با اطمینان سری تکان داد و گفت: آری می توانم، اما این کار زمان بر هست و شما اگر خواهان من هستیذ باید صبر کنید! بهرام که انتظار شنیدن این حرف را نداشت با لحنی مضطربانه گفت: صبر کنم؟! چقدر باید صبر کنم؟! ایلماه به سمت راه پله رفت و گفت: نمی دانم اما حداقل آن یک سال است. بهرام نفسش را محکم بیرون داد و گفت: یک ساااال؟! ایلماه لبخندی زد و گفت: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد. بهرام دست مشت شده اش را روی زانویش زد و گفت: آخر این چه شرطی ست که یک سال طول میکشد، باید مادرم را ببینم شاید از این شرط صرفنظر کرد. ایلماه ابرویش را بالا داد و گفت: البته شرط شاه بانو، درست مطابق با هدف من است، تو فقط می توانی از شاه بانو تقاضا کنی که در این راه در نزدیکی من باشی ... ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
داستان_واقعی ایلماه 🎬: از دیدار ایلماه با شاه بانو یک هفته می گذشت، هیچ کس نفهمید که بین شاه بانو و ایلماه چه چیزی رد و بدل شد و چه گفتگوهایی صورت گرفت اما رفتار ایلماه خبر از واقعه ای میداد، شور و شوقی پنهانی در حرکات ایلماه جریان داشت، آنها وسایلشان را جمع کرده بودند و آماده حرکت به سمت تهران بودند، درست است که این پیشنهاد را ایلماه داد تا زودتر به تهران بروند و ننه سکینه هم که شوق پیدا کردن و دیدن پسرش عباس را داشت شدیدا موافق بود اما استاد قاسم که مردی سرد و گرم چشیده بود مخالفت کرد، چرا که هنوز سرمایه ای برای سفر به این دور و درازی پیدا نکرده بود و از نظر او مسافرت بدون پول نوعی خودکشی بود و در این هنگام ایلماه کاری کرد که هم ننه سکینه و‌هم استاد قاسم متعجب شدند، او صندوقچه ای کوچک پر از پول و مقداری طلا را وسط اتاق گذاشت و همانطور که به صندوق اشاره می کرد گفت: اینهمه پول و هزینه سفر دیگر چه می خواهید؟! استاد قاسم که اهل رعایت حلال و حرام بود، داخل صندوقچه را براندازی کرد و گفت: این پول خیلی خیلی بیشتر از چیزی هست که ما برای سفر احتیاج داریم، تا نفهمم که این صندوقچه گرانبها از کجا آمده هرگز به آن دست نمیزنم. ایلماه اوفی کرد و گفت: استادددد، شما به من شک دارید؟! نترس از جایی ندزدیدمشان، اینها حلال و طیب و طاهر است، با خیال راحت بردارید و حرکت کنیم. استاد قاسم سری تکان داد و گفت: به تو شک ندارم اما به این روزگار اعتماد ندارم، تا نگویی اینهمه سرمایه را از کجا آوردی من کوچکترین حرکتی نمی کنم. ایلماه نگاه مستاصلش را به ننه سکینه دوخت، انگار از او کمک می خواست و بعد گفت: شما فکر کنید اینها را کسی به من قرض داده است. استاد قاسم نفسش را محکم بیرون داد و گفت: این فرض محال است، تو در شهری غریب هستی نه کسی را میشناسی نه کسی تورا میشناسد پس چگونه... ننه سکینه به میان حرف استاد قاسم پرید و گفت: به افسانه اعتماد کن، درست است چیزی از گذشته اش نمی دانیم اما حالا را که می بینیم او حتی یک رکعت نماز قضا ندارد بعد از دختری که هنوز نرسیده شاهزاده خراسان او را به مجلسش دعوت می کند و به قصر شاه راه پیدا می مند، قصری که هیچ کدام از مردم عادی خراسان تابه حال آن را ندیده اند، قرض گرفتن صندوقچه ای پول هم کار ساده ای خواهد بود. ایلماه و سکینه اینقدر به گوش استاد قاسم خواندند که او راضی شد، اما چون هوا متغییر بود، استاد قاسم تاریخ حرکت را موکول کرد به زمانی که هوا صاف باشد و البته پیدا کردن کاروانی که به پایتخت برود. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ایلماه 🎬: دو هفته ای از زمان برگشت از قصر می گذشت که کاروانی از خراسان راهی پایتخت شد، کاروانی که نیم آن مردان حکومتی بودند و‌گویا پیغام و خراج برای دربار داشتند، بهرام خان هم به نمایندگی از حاکم خراسان در این کاروان حضور داشت، اما هم او و هم مادر و هم ننه سکینه و ایلماه می دانستند که دلیل همراهی بهرام با این کاروان چیزی جز وجود ایلماه نبود. البته افراد عادی در این کاروان حضور نداشتند و عموما گارد سلطنتی و جمعی از تجار همراه این کاروان بودند و ایلماه و ننه و قاسم هم به خاطر سفارش شدن از جانب دربار خراسان توانستند در این سفر و همراه این کاروان حضور داشته باشند. سفر شروع شد، سفری که انگار شروعی نو در زندگی ایلماه بود، او بی خبر از گذشته ای که داشت جوانه ی عشق را در وجودش می پروراند و این سفر و لحظه لحظه ای کخ در کنار بهرام می گذارند، انگار این جوانه را بارورتر می کرد. در این سفر، بهرام اوج نبوغ ایلماه را مشاهده کردند، نبوغی که نه تنها در شکار و زیبایی دیده بود، بلکه در مدیریت یک هیأت بلند پایه هم مشاهده کرد، اتفاقات زیادی در سفر افتاد که بهرام به این نتیجه رسید ایلماه اگر یک مرد بود او لایق پادشاهی بود و او نمی دانست که گذشته ی مبهم این دختر در کجا بوده و چگونه سپری شده که این دختر چنین تیز بین و باسیاست و البته باهوش و عالمانه با اتفاقات برخورد می کرد. ترفندی که ایلماه در میانه ی سفر زد باعث شد که کاروان خراج از کمند دزدان سر گردنه و راهزانان حرام لقمه جان سالم به در ببرد چندین هفته در راه بودند و‌کم کم به انتهای راه نزدیک می شدند، قلب سکینه مملو از شور و شوق پیدارکردن تنها فرزندش بود و قلب ایلماه و بهرام چنان با هم گره خورده بود که به نظر می رسید هیچ اتفاقی توان جدایی این دو را از هم نداشت. بهرام با اینکه با ایلماه همراه شده بود، اما هنوز نمی دانست که دلیل سماجت ایلماه برای آمدن به این سفر چه بود، اما خوب می دانست که آن دلیل هر چه باشد زیر سر مادرش شاه بانوست، چرا که ایلماه پس از ملاقات با شاه بانو به این سفر راغب شد. نزدیک تهران بودند، ایلماه با هر بار شنیدن نام تهران و پایتخت انگار چیزی درون قلبش تکان می خورد اما هیچ وقت نفهمید که این احساسات برای چیست. ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
ایلماه 🎬: وارد پایتخت شدند، دروازه ها شلوغ بود و می بایست به نوبت وارد شوند اما این کاروان خراج خراسان بود و کاروانی سلطنتی محسوب میشد، پس بدون نوبت و زودتر از همه وارد شهر شدند. ایلماه دو طرف جاده عریض سنگ فرش را نگاه می کرد، اطراف پر از مردمی بود که هر کدام پی کاری آمده بودند و بعضی ها هم برای فروش کالایشان جلوی مسافران و میهمانان شهر بساط پهن کرده بودند. ایلماه به هر طرف نگاه می کرد، انگار صحنه هایی آشنا می دید، بس که فکر کرده بود کی هست و این همه صحنه های مبهم و آشنا را کجا دیده سرش درد گرفته بود. کاروان به سمت قصر حرکت کرد، ننه سکینه و استاد قاسم هم که با صلاحدید بهرام خان، اصغر قرقی را با خود آورده بودند تا زودتر عباس را پیدا کنند راهشان را کج کردند و ننه سکینه رو به ایلماه گفت: بیا برویم دختر! ایلماه از اسب پایین آمد و همانطور که دست ننه سکینه را عقب گاری نشسته بود می فشرد گفت: شما بروید، من آدرس محلی را که می روید دارم، خودم باید پی کاری بروم که شاه بانو از من خواسته، کارم را انجام دادم به سمت شما بر می گردم، ایلماه با ننه و استاد قاسم خداحافظی کرد و اصغر قرقی هم چون بقیه ی اوقات این سفر که سعی می کرد جلوی چشم ایلماه ظاهر نشود، در پناه ستونی کمی آن طرف تر ایستاده بود، انگار روی آن را نداشت دیگر هیچ وقت توی چشمهای ایلماه نگاه کند. ایلماه به طرف سنگفرش برگشت که بهرام را دید به انتظارش ایستاده، دوباره سوار اسب شد و جلو رفت و‌گفت: شاهزاده چرا همراه کاروان نرفتی؟! بهرام نگاهی به جلو انداخت و گفت: خیلی دور نشده اند، با یک حرکت خودم را به آنها می رسانم، منتظر تو بودم تا بیایی! ایلماه چشمانش را ریز کرد و گفت: منتظرم بودی؟! مگر قرار هست من با شما به قصر بیایم؟! بهرام گفت: مگر جایی غیر از قصر باید بروی؟! ایلماه سری تکان داد و گفت: آری! شاه بانو آدرسی به من داده اند که باید به آنجا بروم. بهرام گلویی صاف کرد و‌گفت: خیلی عجب! بالاخره سکوتت را شکستی، حالا نمی گی که شاه بانو کجا شما را راهی کرده؟! ایلماه خنده ریزی کرد و آرام گفت: نه نخواهم گفت! بهرام افسار اسب ایلماه را به طرف خود کشاند و گفت: نگو دختر خوب! من بالاخره می فهمم، اما برای آن کار دیر نمی شود، تو الان همراه ما له قصر میایی، آخر اگر همراه کاروان خراج باشی، ورودت به قصر راحت است اما در غیر این صورت بسیار سخت می شود، پیشنهاد می کنم با هم به قصر برویم چون چنین موقعیتی برای تو شاید در عمرت یک بار پیش بیاید، پس بیا و عظمت قصر ناصرالدین شاه را از نزدیک ببین. باز هم با شنیدن نام ناصر الدین شاه انگار چیزی درون دلش پاره شد، ایلماه بی توجه به این احساسش گفت: اگر نخواهم قصر و زیبایی هایش را ببینم چه؟! بهرام سری تکان داد و گفت: اختیاری در کار نیست بانو! من امر می کنم و تو اطاعت..خوب میدانی که بهرام مرد غیرتمندی ست و من هر گز حاضر نمی شوم بانوی زیباییم را به تنهایی در شهر بزرگی مثل تهران رها کنم حالا هم کمتر حرف بزن و دنبالم بیا... ایلماه از اینهمه عشق بهرام که در قالب غیرت مردانه آن را بیان کرده بود غرق لذت شد و به دنبال بهرام به راه افتاد ادامه دارد.. 📝به قلم: طاهره سادات حسینی 📎 مهدویون🌸 ‌ ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦ @mahdvioon ✦‎࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦