🔸روزه داران عزیز ماه مبارک رجب روزه تان مقبول درگاه حق،طاعات و عباداتتان قبول
🔸امروز خیلی ها در این کانال و خیلی از مومنین توفیق روزه گرفتن در اولین پنج شنبه این ماه عزیز نصیبشان شد
🔸این توفیق نصیب کمترین بنده حقیر هم شد
🔸امشب هم که یک شب ویژه هست(هم شب جمعه هست هم لیله الرغایب و هم ماه رجب)همدیگر را بسیار دعا کنیم
🔸امشب شب بسیار مهمی است ان شاءالله دعا کنید برای سلامتی و تعجیل در فرج آقا امام زمان علیه السلام،دعا کنید برای طول عمر و سلامتی همهی خدمت گزاران واقعی به دین و اسلام مخصوصا رهبر معظم انقلاب؛برای رفع مشکلات و گرفتاریها دعا کنید، برای عاقبت به خیری خودمان دعا کنیم؛برای در امان ماندن از فتنه ها در آخر الزمان،برای شفای مریض ها دعا کنیم، همه مومنین و مومنات را دعا کنیم که دعاها در این شب مستجاب هست
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
Mahmood Karimi - Khodaya Bebakhsh (320).mp3
12.73M
🤲😭 خدایا ببخش ...
😭 عبد گنهکارت دلش بی قراره ...
😭 بندهات به غیر از تو کسی رو نداره ...
😭 خدایا از بس که مهربونی تو 🌷
😭 دلیل این اشکامو میدونی تو 💠
😭 عمر داره میشه تباه خدایا ببخش !
😭 خستم از بار گناه، خدایا ببخش …
😭 هر بار صدات کردم؛ به دادم رسیدی
😭 حاجت روام کردی، بدیمو ندیدی
😭 به این عبد بی مقدار و ناقابل
😭 نظر کن جان آقام ابوفاضل
😭 از همه تشنه ترم خدایا ببخش
😭 جان سقای حرم خدایا ببخش
😭 دامن کشان رفتی، دلم زیر و رو شد
😭 چشم حرامی، با حرم رو به رو شد
😭 بیا برگرد خیمه ای کس و کارم
😭 منو تنها نگذار ای علمدارم
😭 آب به خیمه نرسید؛ فدای سرت
🎞 حاج محمود کریمی
┄═🌼💠🌷💠🦋💠🌸💠
کپی با ذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور امام زمان عج
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🍃🕊
1_3142558068.mp3
9.09M
با دست خالی اومدم به روم نیار نداریما
یه عمریه که میخورم چوب ندونم کاریما
از وقتی که یادم میاد توی گناه غوطه ورم
می خوام به تو تکیه کنم دیگه شکسته کمرم
این دل رسوا میدونی مجنون خیلیا بوده
الهی العفو 😭😭😭😭😭😭😭😭😭🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲🤲خدایا گناهانمون ببخش در این شب عزیز😭😭😭
کپی با ذکر صلوات به نیت سلامتی و تعجیل امر ظهور امام زمان عج
🕊🍃🕊🍃🕊🍃🍃🕊
قبل از خواب ۷۰ مرتبه ذکر استغفار فراموش نشود
🌸🌹اَسْتَغْفِرُ اللّهَ وَاَتُوبُ اِلَیهِ🌹🌸
➖➖➖➖➖➖➖➖
قسمتهای بارگذاری شد👇👇
👈استغفاربند1️⃣
👈استغفاربند2️⃣
👈استغفاربند3️⃣
👈استغفاربند4️⃣
👈استغفاربند5️⃣
بند ۶.mp3
4.14M
⬆️⬆️⬆️
🍃🌺 استغفار_70_بندی_امیر_المؤمنین
بند 6⃣
📝بند ۶ استغفار امیرالمؤمنین (علیهالسلام)
(از استغفار ۷۰ بندی امیرالمؤمنین "علیه السلام")
🎤 حاج میثم مطیعی
اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ اََتْعَبْتُ فِيهِ جَوَارِحِي فِي لَيْلِي وَ نَهَارِي وَ قَدِ اسْتَتَرْتُ مِنْ عِبَادِكَ بِسِتْرِي وَ لٰا سَتْرَ اِلّا مَا سَتَرْتَنِي فَصَلِّ عَلَى مُحَمِّدٍ وَ آلِ مُحَمِّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
ترجمه
بارخدایا! از تو آمرزش میطلبم از هر گناهی که در شب و روزم، اعضا و جوارحم را در آن گناه خسته کردم و خود را در پرده پوشش خویش از بندگانت پنهان کردم، در حالی که پرده حفظی جز پوشش تو نیست. پس بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و اینگونه گناهانم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان
🌷🍃 أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
4_5870659847644514899.mp3
6.44M
سید محمد عرشیانفر
لیلة الرغائب
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
4_5963237678731233104.mp3
14.11M
*پادکست قرارعاشقی با خدا*
🔹موضوع: *نمکدان خدا_ لیله الرغائب*
🔶این آرامش حق شماست.
خداوند منبع آرامش تمام هستی است.
به قدرت خداوند ایمان داشته باش.
می توانید هر شب این آرامش را به خودتان و عزیزانتان هدیه دهید.
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌷جوان_ریش_خرمایی🌷
○تو همدان شاید کمتر کسی باشه که اسم «علی چیت سازیان» به گوشش نخورده باشه!فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر انصار الحسین آنقدر به زبان عربی مسلط بود که تو دل دشمن نفوذ می کرد. اصن محال بود بره شناسایی و دست خالی برگرده!
فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «جوان ریش خرمایی کیه؟»
●گفتیم: «مسئوول اطلاعات و عملیات، یه اعجوبه ایه توی کار اطلاعات.» و از او خواستم گزارش آخر رو بده. مقابل نقشه ایستاد و انگشت روی جاده ی زرباطیه به بدره گذاشت.و مفصل گفت: که فرمانده تیپ عراقی کی میاد و کی می ره و حتی اینکه تا کجا او نو با سواری می آرن و بقیه ی مسیر رو تا خط با جیپ و نفر بر فرماندهی .
●فرمانده قرارگاه باورش نمی شد که علی و بچه هاش ظرف یک ماه ، خطوط سه و چهار عراق را هم شناسایی کرده باشند! برا همین چیزا بود که صدام بهش
لقب«عقرب زرد» رو داده بود!
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷امشبم را به نام تو متبرک میکنم 🌷
میهمان امشب کانال 👇👇
🌷شهید والا مقام🌷
🌷 علی چیت سازیان🌷
🌷حمد و توحید و ۱۴ صلوات 🌷
🍃🌻🍃🌸🍃🌻🍃
أَلَا بِذِڪْرِ اللَّهِ تَطْمَئِـنُّ الْقُلُــوبُ
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت116
پیش خودم گفتم بگذار بگوید تا این خواب تکمیل شود.
- بفرمایید
- میشود من شما را مثل پدرتان زهرابانو
صداکنم؟!
ای خدااااا
این مرد قصد داشت من را همین امشب نابود کند؟
اونمی دانست این خواهشش چه لطف بزرگی به من است!
نمی دانست تمام عمر حسرت دوباره زهرابانو شدن را داشتم!
نمی دانست با این حرف چقدر در دل با زبان بی پروای خود قربانش می رفتم.
ولی ظاهرم را کامل حفظ کردم و برای اینکه خود را لو ندهم سرم را پایین انداختم.
سکوتم که طولانی شده بود ؛ باعث شد خودش به حرف بیاید.
- شرمنده خواهش بی جایی بود ببخشید...
دلم می خواست بلند بگویم نگو خواهش بگو لطف، بزرگترین و شیرین ترین خاطره ی کودکی ام را با این صدا زدن یادآور می شوی!
بلند شد و گفت:
- خانم علوی بهتره برویم.
- آقاسید هردوتا خواهش شما قبول است.
فقط در جمع نگویید.
لبخندی زد و گفت:
- به روی چشم.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت117
امشب شروع سفرمان بود .
چمدانم را کامل بسته بودم.
قرار بود بی بی همراه خانواده امشب مهمان ما باشند و شب از همین جا به فرودگاه برویم.
ملوک همه ی کارها را مثل همیشه با سلیقه و با وسواس انجام داده بود.
مهمان ها که آمدند در را برایشان باز کردم.
اول بی بی مثل همیشه مهربان و پر محبت، بعد هم نرگس، دختری که از روز
اول لبخند از لبانش کم نشده بود وارد شدند.
نرگس دختری که در اوج مذهب بامزه و شوخ طبع بود و برای من بسیار عزیز...
خواستم در را ببندم که نرگس گفت:
نبند در را این بار داستان ادامه دارد.
اگر عمو ماشین را پارک کند حتما می آید.
بعد از تعارف کردن آنها به سالن رفتند و در همان لحظه صدای یا الله گفتن آقاسید آمد.
- سلام بفرمایید...خوش آمدید
- سلام علیکم
نگاهی انداخت وقتی دید کسی متوجه اش نیست گفت:
- ممنونم زهرابانو...
فکر کنم اشتباه کردم خواهش دومش را قبول کردم.
آخر مگر میشود این صدا این همه زیبا من را صدا بزند و من فقط شنونده باشم و سکوت کنم.
دست و پا شکسته تشکری کردم که از هُل شدنم خنده اش گرفته بود.
- صدای خوش آمدگویی ملوک که آمد خودم را جمع جور کردم و به آشپزخانه رساندم.
شام را زودتر خوردیم که برای رفتن آمده شویم.
حواسم به آقاسید بود خوب با ماهان گرم خوش و بش بودند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت118
ملوک رو به بی بی کرد و اجازه گرفت برای صحبت کردن.
- ماهان جان می شود چند لحظه به اتاقت بروی من با آقاسید کار داشتم.
ماهان که رفت سید هم به طرف ملوک چرخید و آماده ی گوش دادن شد.
- بفرمایید هستم در خدمتتون
- ممنونم پسرم
اول اینکه خدا خیرتون بده باعث و بانی این سفر شدید.
دوم اینکه من و زهراجان کامل به شما اعتماد داشتیم و داریم که الان شرایط این هست.
ولی چون زهرا امانت هست پیش من وظیفه دارم یک سری چیزها را از شما خواهش کنم.
کسی چیزی نمی گفت چون مخاطب ملوک فقط آقاسید بود.
آقاسید همان طور که سربه زیر نشسته بود گفت:
- حاج خانم خواهش چرا شما امر بفرمایید.
- زنده باشی پسرم...
امانت حاج آقا علوی، تو این سفر همراه شماست. فقط خواهش ام این هست امانتدار خوبی باشید و همه جوره مراقب زهرا باشید تا نه من و نه شما شرمنده نشویم.
- چشم گفتن آقاسید یعنی همه چیز تایید شده خیالتان راحت باشد.
آماده شدیم برای رفتن به فرودگاه
دم در ملوک دست دست می کرد که در آخر گفت:
آقاسید تا آشپز خانه بیایید من با شما یه کار واجب دارم.
پیش خودم گفتم مگر من بچه ام که این همه توصیه می کند.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت119
حالا تعجب من و نرگس کامل مشخص
بود ولی بی بی خونسرد نگاه می کرد و رو به سید گفت:
- برو مادر و هر اطمینانی خواست به او بده دلواپسی اش قابل درک است.
چند دقیقه ای را حرف زدند ؛ کنجکاو نگاهشان می کردم که نرگس گفت:
من که لب خوانی بلد نیستم کاش می فهمیدم چه می گویند که تا این حد عمو خجالت می کشد. عمویم سرخ شد، آب شد کاش ملوک خانم بی خیال شود.
راست می گفت از همان فاصله هم مشخص بود آیاسید چقدر در عذاب و خجالت گیر کرده.
بعد از توصیه های ملوک راهی شدیم.
داخل فرودگاه هم کارهایمان را مدیر کاروان پیگیری کرده بود.
زیاد طول نکشید که موقع خداحافظی شد. بعد از خداحافظی من و همسفرم همراه کاروان راهی سفر حج شدیم.
داخل هواپیما نشسته بودیم و آماده ی پرواز...
تمام تنم میلرزید، توی دلم چیزی فرو می ریخت از بلند شدن هوایپما ترس داشتم واین را خیلی واضح داشتم نشان می دادم.
دستانم را زیر چادرم قفل کردم و سعی کردم با خواندن آیه الکرسی کمی به خود آرامش بدهم انگار فشارم افتاده باشد دستانم یخ کرده بود.
حال خرابم باعث شد آقاسید که حالا صندلی کنارم نشسته بود هم متوجه شود.
آرام گفت:
یادت هست موقعی که ما در حیاط مسجد بازی می کردیم و تو چقدر دلت می خواست هم بازی ما شوی ؛ ولی حاج بابا اجازه نمیداد؟
چه شیرین خودمانی حرف می زد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرا بانو💗
قسمت120
با حرص گفتم:
- من هیچ وقت نمی خواستم با شما ها بازی کنم... اصلا...
- دختر خوب یادت رفته؟
من یادآوری کنم؟
همیشه کنار حوض با حسرت به ما نگاه می کردی!
آخر هیچ دختر بچه ای هم نبود که هم بازی، قایق هایت شود ما هم که چون پسر بودیم با دخترها بازی نمی کردیم...
از حرف هایش جوری جوش آورده بودم و حرص می خوردم. هرچه خواستم کمی خودم را کنترل کنم ولی نشد
آخر هم با لحنی شبیه به داد گفتم:
- اصلا.!!!!
من هیچ وقت نمی خواستم با شما بازی کنم.
مگر چه بازی جالبی می کردید؟
که من مشتاق باشم؟
یادتان رفته شما چادر من را کشیدید؟
خدا را شکر که حاج بابا دعوایتان کرد
آن موقع دلم برای شما سوخت ولی الان میبینم حقتان بود.
همیشه حاج بابا بهم یاد داده بود غرور داشته باشم
مخصوصا با پسرها....
حالا خنده ی ملایم همراه با رضایت روی لبش بود با همان خنده رو به من گفت:
- حاج بابا نگفته بود زود حواست پرت میشود؟
گیج نگاهش می کردم که گفت:
- آرام باش هواپیما بلند شد...
درسته،
دختر حاج آقا علوی هیچ وقت نگاهی به بازی ما نمیکرد تمام حواسش به قایق های کاغذیش بود حتی موقعی که چادرش افتاده بود در آب و من خواستم کمکش، چادرش را جمع کنم.
ولی سُر خوردن چادر همان و دعوای حاج آقا همان...
- داشتید الان من را سرگرم می کردید؟
خندید وچیزی نگفت که گفتم:
- پس آن روز هم چادرم را نکشیدید
- نه فقط بد شانس بودم.
- چه خوب همه چیز را یاد تان هست
- بعضی روزها و بعضی رفتارها خاطره هست نمیشود از یاد برد.
شکلاتی به طرفم گرفت و گفت:
- بخورید با این شکلات فشارتان تنظیم
میشود.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
کانال ܩܣܥویوܔ
@mahdvioon