eitaa logo
مهـــدیــار
45.8هزار دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1.3هزار ویدیو
62 فایل
♦️رسانه مردمی مهدیار♦️ 🔷سایت « آکادمی روح بخش»🔷 https://roohbakhshac.ir 🌱برای نصب اپلیکیشن به سایت بالا مراجعه کنید 🔶ارتباط با ادمین 🔶 @admiinmahdyyar به امید اینکه... مهدیار باشیم 🌿 مهدیار بمانیم💪🏻 تبلیغات نداریم ❌🙏🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
〰〰🌙📿🌙〰〰 خدایا ببخش که رازداری تو منو بدعادت کرده... @mahdyar_59 〰〰🌙📿🌙〰〰
سلاااام بر مهدیار گل❤️ حالِ دلت چطوره؟ امیدوارم بعد از ۱۳روز تعطیلی، امروز یک روز خوب در انتظارت باشه💓😇
🔅🔅🔅🔅 خدایا شکرت برای بارونی که رنگین کمون بعدش هرغمگینی رو شاد میکنه:) 🔅🔅🔅🔅 @mahdyar_59
ولی دلگیر تر از غروب سیزده به در صبح چهاردهمه...😢😂❗️ اما ما پر از انرژی شروعش میکنیم و پر قدرت و با انگیزه میسازیمش...!☄💫 مگه نه مهدیار؟😉🌟 @mahdyar_59
این پیام حاوی یک دعوت‌نامه‌است :) شما تا لحظاتی دیگر به شنیدن یک اپیزود از پادکست انگیزشی دعوت هستید🥰💓💪 نوش جان و روحت مهدیار عزیزم😌
پادکست انگیزشی .mp3
1.4M
رفیق؟ میدونی ما، فقط فرصت یکبار زندگی کردن رو داریم؟🤒 پس بلند شو...وقتتو هدر نده✨ نذار آخرین لحظات عمرت خدایی نکرده پشیمون باشی😢 مهدیار باید راضی و سربلند باشه در برابر پروردگارش💪 @mahdyar_59
🔅🔅🔅🔅 خدایا شکرت که قادری دل های مرده رو زنده کنی، مثل روییدن دانه‌ی گیاه از دل خاک:) 🔅🔅🔅🔅 @mahdyar_59
مهدیار جانم؟ یادته دفعه‌ی قبل چه موضوعی رو بررسی کردیم؟🤔 موافقید خلاصه‌ای از ویدئوی قبل رو بگم؟ دفعه‌ی قبلی گفتیم که خط قرمزهای که اسلام برای تعامل با نامحرم در نظر گرفته، برای تمام نامحرم‌ها یکسانه، خب یعنی چی؟؟🧐 یعنی اینجوری نیست خدا تبصره داده باشه که با نامحرم‌های فامیل میتونی حدود رو رعایت نکنی🙄😐 نامحرم، نامحرمه چه فامیل، چه غریبه🙂 خلاصه که مهدیار قشنگم حواست باشه💓
خب خب حالا که برای سحری بیدار شدی😋، بریم یه چالش جذاب دیگه‌ رو حل کنیم😉 فقط یه چیزی🧐 یادت نره برای دوستات ارسال کنی🥰
روزه دار عطر بزنه؟.m4a
2.55M
بالاخره عطر بزنیم یا نزنیم؟🧐 عطری رو بو بکشیم👃، روزه‌مون باطله آیا؟ اصلا چه عطری، روزه رو باطل میکنه؟ 📍این قسمت رو گوش کن، تا جواب این سوالارو پیدا کنی:) @mahdyar_59
〰〰🌙📿🌙〰〰 خدایا... اعمال ناچیز من، در برابر نعمت‌های‌های فراوانِ تو چه ارزشی داره؟ در برابر کرم بی نهایتِ تو، هیچه ... @mahdyar_59 〰〰🌙📿🌙〰〰
🔅🔅🔅🔅 خدایا شکرت که از آدم‌های منفی دورم کردی:) 🔅🔅🔅🔅 @mahdyar_59
مهدیار جانمم روز چهارشنبه‌ روز زیارتی آقاجانمون علی‌بن موسی‌الرضا(علیه‌السلام) هست، میگم رفیق پایه‌ای از هرجایی هستیم، سلام بدیم به امام مهربونمون؟ السلام‌علیک یا علی‌بن موسی الرضا قبول باشه💓😍 @mahdyar_59
نکته مهم از جز ۱۴ قرآن.m4a
3.76M
نکته‌ی این قسمت خیلییی جذابه‌هاا شنیدین یه سریا میگن عیسی به دین خود، موسی به دین خود🙄 نکنه یه موقع علاوه بر گناهان خودمون، گناهان دیگران هم، پایِ ما نوشته بشه:/ مهدیار جانم تو یارِ امام زمانی بیا قول بدیم با هر عملمون، بقیه رو به حالِ خوب دعوت کنیم💓 اگه این نکته رو گوش دادی، برای دوستات هم ارسال کن😇🥰 🔰یک نکته از جزء چهاردم کتاب راهنما
خب خب بگین ببینم این نکته برای کدوم آیه بود؟ مهدیارجانم فکر کن🧐 ببین تو زندگیامون، کدوم کارهامون ممکنه بقیه رو منحرف کنه؟😔 منتظر نظراتت هستم❤️ @admiinmahdyyar
نام اختراع: خشک‌کن سریع جوراب مخترع: یک عدد ایرانی که دقایقی قبل از مهمانی، متوجه می‌شود جورابش کثیف است:/ مهدیار تاحالا امتحان کردی؟😁 فقط اون قسمت که بوی خشک شدنش میپیچه تو اتاق😅 @mahdyar_59
مهدیارجانم؟ بیداری؟ اگه بیداری قصه‌ی امشبمون رو بخون و بگو ببینم چه نتیجه‌ای میگیری از این قصه:) @admiinmahdyyar
در قدیم فاصله شهرها از هم دور بود و مسافرت از شهری به شهر دیگر ، روزها و ماهها طول می کشید. در آن روزها مسافرت کردن همراه با خطر بود. خطر گمشدن ، گرسنگی و تشنگی ، و دزدانی که در کمین مسافران بودند. به این دزدان ، راهزن می گفتند که به مسافران حمله می کردند و اموال آنها را به غارت می بردند و حتی مسافران را می کشتند. سه مرد راهزن با یکدیگر رفیق بودند و دمار از روزگار مسافران در آورده بودند. مخفیگاه آنان در خرابه ای قرار داشت . روزی از روزها در حالیکه سه راهزن در آنجا مشغول کشیدن نقشه ای برای حمله به یک کاروان بودند ، قسمتی از دیوار خرابه فرو ریخت و صندوقچه ای پدیدار شد. وقتی آن را باز کردند از خوشحالی پر در آوردند ، چون درون صندوقچه پر از سکه های طلا بود💰🪙 رفیق اولی گفت : بهتر است یکی از ما به شهر برود و غذائی خوشمزه با نوشیدنی گوارا بخرد و جشنی بپا کنیم ، بعد هم سکه ها را تقسیم کنیم.🍽🥘 آن دو راهزن دیگر هم ، موافقت کردند. یکی از آنها به راه افتاد و به شهر رفت. در تمام راه فکرهای مختلفی به ذهنش رسید. پیش خودش فکر کرد چقدر خوب می شد اگر به تنهائی صاحب همه سکه ها می شد ، و اینقدر این فکر در او قدرت پیدا کرد که تصمیم به قتل دو دوست خود گرفت برای همین مقداری سم خرید و آنرا درون نوشیدنی ریخت. حال بشنوید از آن دو رفیق ، آن دو راهزن هم دچار وسوسه های شیطان شدند و تصمیم گرفتند تا آن دوست خود را بکشند تا سهم شان از طلاها بیشتر شود. رفیقی که به شهر رفته بود ، با خوردنی و نوشیدنی برگشت. اضطراب در چهره اش هویدا بود ولی چون دو رفیق دیگر هم همین حال را داشتند ، متوجه موضوع نشدند. دو رفیق پریدند و گلوی دوستشان را گرفتند و فشار دادند ، مرد زیر دست آنها تقلا می کرد ولی فایده ای نداشت. دو راهزن بعد از کشتن دوست خود ، به پیکر او نگاهی کردند، یکی گفت : از گرسنگی و تشنگی دیگر طاقت هیچ کاری را ندارم و نشست. سبد غذا را جلوی خود کشید و مشغول خوردن شد . دیگری هم به او پیوست. بعد از خوردن غذا درکوزه نوشیدنی را باز کردند و جام هایشان را از پر کردند و یک جرعه آنرا سر کشیدند. هنوز ساعتی نگذشت که اولی گفت : دلم دارد می سوزد. دومی گفت : حال منم خوب نیست ، نمی دانم چه بلائی سرم آمده است. اولی سیاه شده بود ، به پشت خوابید تا شاید دردش کمتر شود و در حالی که به آسمان نگاه می کرد همه چیز سیاه شد. دومی هم که رمقی نداشت بر شکمش چنگ زد و پلکهایش بسته شد و به این ترتیب مسافران از شر این راهزنان خلاصی یافتند. @mahdyar_59
به به میبینم که بیدارید😇😉 بعد از خوندن داستان، مشتاقم بدونم چه نتیجه‌ای از این داستان میگیرید😇💓 من اینجام👇 @admiinmahdyyar
ماشاءالله به تک تک‌تون❤️ هرکدومتون با بیان خاصِ خودش، درست گفت😇 کیف کردمااا از همراهیتون😍 نتیجه: طمع نابود کننده‌است... و عقل و چشم آدم رو کور میکنه... خدایا..مارو لحظه‌ای به حالِ خودمون رها نکن❤️ شبت بخیر مهدیار عزیزم😇✨
می رسد روزی که بر بام بقیع، خنده کنان پرچمِ نَحْنُ مُحِبّینُ الْحَسَن را می زنیم...:) عیدت مبارک😇💓 ان‌شاءالله با ظهور امام زمانمون، برای آقاجانمون امام حسن(علیه‌السلام) حرم میسازیم❤️
🔅🔅🔅🔅 خدایا شکرت همینجوری یهویی شکرت:) 🔅🔅🔅🔅 @mahdyar_59
صبحِ آخرین روز از هفته‌ت بخیر باشه😍💫 مهدیار جانم💓 امروز بی دلیل خدای مهربون رو شکر گفتیم:) بگو ببینم تو برای چی، خدایِ مهربون رو شکر کردی امروز؟😇☺️ @admiinmahdyyar
〰〰🌙📿🌙〰〰 خدای مهربونم؛ باور دارم که از مخلوقاتت دور نیستی، و این اعمال ماست که بین ما و تو فاصله انداخته... @mahdyar_59 〰〰🌙📿🌙〰〰
روزی غلام سیاهی را دید که گرده‌ی نانی در پیش نهاده، یک لقمه می‌خورد و یک لقمه به سگی که آن‌جا است می‌دهد، از او پرسید: چه چیز تو را به این کار وا می‌دارد؟ گفت: شرم می‌کنم که خودم بخورم و به او ندهم، امام‌ علیه‌السلام‌ به او فرمود: از این‌جا حرکت نکن تا من برگردم. و خود نزد صاحب آن غلام رفت؛ او را خرید و باغی که در آن زندگی می‌کرد را هم خرید. غلام را آزاد کرد و باغ را به او بخشید. البدایة و النهایة،ج۸،ص۴۲. @mahdyar_59