eitaa logo
بسیج مهدی یاوران
144 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
184 ویدیو
19 فایل
مجموعه فرهنگی تربیتی مهدی یاوران خیابان داوران،کوچه میرعابدینی،مسجد میرعابدینی (پایگاه بسیج شهید چراغی) مارا در فضای مجازی دنبال کنید: https://zil.ink/mahdyyavaran ارتباط با خادم: @khadem_mahdyyavar
مشاهده در ایتا
دانلود
بسیج مهدی یاوران
👆👆👆 مهدی یاوران 🌺🌺🌺 معرفی کتاب کتاب حجت خدا 🔸️نشر شهید ابراهیم هادی 🔹️داستان هایی از شهید مدافع حرم محسن حججی تعداد صفحات : ۹۶ بخشی از متن کتاب : تا مدت ها پیکرش توی دست داعشی ها بود.تا اینکه قرار شد حزب الله لبنان و داعش،تبادلی با هم انجام دهند.به من گفتند:《می‌توانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را شناسایی کنی؟》می دانستم می‌روم در خطر و امکان دارد داعشی ها اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند. اما موقع،محسن برای برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود. قبول کردم.خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقرّ حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف مقرّ داعش. توی دلِ دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه ی سفید و بلندی پوشیده بود و صورتش را با چفیه ی قرمزی پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت:《این همان جسدی است که دنبالش هستید!》میخکوب شدم. از درون آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید گفتم:《 من چه جور این بدن را شناسایی کنم؟! این بدن اربا اربا شده. این بدن قطعه قطعه شده!》بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را مسلح کرد و کشید طرفم. داد زدم:《پس فطرتا. مگه شما مسلمان نیستید؟! مگه دین ندارید؟! پس کو سر این جنازه؟! کو دست هاش؟!》 حاج سعید حرف‌هایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه می‌کرد. داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت:《این کار ما نبوده. کار داعش عراق بوده.》 دوباره فریاد زدم:《 کجای شریعت محمد آمده که اسیرتان را اینجور قطعه قطعه کنید؟!》 داعشی به زبان آمد. گفت:《 تقصیر خودش بود. از بس حرصمون رو در آورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردم و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!》 هرچه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود. به داعشی گفتیم:《 ما باید این پیکر رو با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر.》 اجازه نداد.با صدای کلفت و خش دارش گفت:《 فقط همین جا.》 نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه ی محسن نبود و داعش می خواست فریبمان بدهد. توی دلم متوسل شدم به حضرت زهرا سلام الله علیها. گفتم:《بی بی جان. خودتون کمک کنید. خودتون دستمون رو بگیرید. خودتون یک راه چاره بهمون نشون بدید.》 یکهو چشمم افتاد به تکه استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد. خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن، استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم. بعد... کتاب بسیار زیبا و آموزنده هست. به همه دوستان پیشنهاد می کنم که این کتاب رو بخونید. در صورت علاقه به مطالعه بیشتر درباره شهید محسن حججی می توانید کتابهای سربلند و سرمشق را بخوانید. 🌺🌺🌺 💢 واحد فرهنگی مهدی یاوران