حدود یک سال بعد مامانم اومد بهم گفت رضا جان حالا که با امام حسین رفیق شدی حالا که آبروتو به دست اوردی بیا بریم برات خواستگاری...
منم قبول کردم و رفتیم خواستگاری
بابای دختره از قبل تحقیق کرده بود و منو برد تو اتاق گفت من از گذشته ی تو خبر دارم!ازت میخوام با حسین رفیق بمونی...
من دخترمو بهت میدم
اون دختر خانم هم با یه سینی چای اومد تا منو دید سینی از دستش افتاد و گفت یا زهرا
میخواست بره یهو خورد زمین!
همه اومدن بلندش کردن بردنش تو اتاق
منم فقط صدای گریه و یا زهرا میشنیدم
مامانم اومد گفت رضا میدونی این دختر چی میگه؟
گفتم چی میگه؟گفت میگه من دیشب خواب حضرت زهرا را دیدم که عکس پسر شمارو بهم نشون دادن
•مــآه ِمــن•
مامانم اومد گفت رضا میدونی این دختر چی میگه؟ گفتم چی میگه؟گفت میگه من دیشب خواب حضرت زهرا را دیدم که
حضرت زهرا گفت این تازه با حسینِ من رفیق شده ردش نکن
دیدی؟!
دیدی حضرت زهرا چجوری خریدش؟!
گناهی نبود که نکرده باشه ها!
ولی مادر همه رو میخره
همه رو ههاااااا!!!!!
آقا گناه کردی؟!
خب اشکالی نداره چرا برنمیگردی چرا میگی خدا دیگه منو نگاه نمیکنه!
چرا ناامیدی؟!
دیگه هرچی که باشی از این جوون که گناهکار تر نیستی!
امام حسینو که قبول داری...
خدا گفته بنده ی من هرگناهی کردی برگرد من مشتاق دیدار دوبارهی توام:)
پس تو چرا ناامید میشی وقتی خدا بخشندست؟
خدا همه رو میبخشه...
کافیه فقط بخوای و بری تو آغوش خدا؛بری تو چادر امام زمان!
گاهی وقتا انقدر گناه میکنی که دیگه حالت از خودت بهم میخوره!میفهمم
ولی والله که ناامیدی راهش نیستا
ناامیدی بدترین گناهه...
میگن وقتی شیطان بخواد به انسان نفوذ کنه از راه ناامیدی وارد میشه!