#خداےخوبم💛
مࢪداب بھ ࢪود گفت:
«چه ڪࢪدۍ ڪہ اینقدࢪ زلالۍ؟🤔»
ࢪود گفت:«گذشتم🙃.»
+بگذࢪیمتاخداازگناهانمانبگذࢪد....💛🌿
ابراهیمهمیشہمۍگفت:
تاوقتۍکہزمانازدواجتوننرسیدههیچ
وقتدنـبالارتباطکلامۍباجنسمـخالف
نروید،چونآهستہخودتونرویہنابودی
مۍکشونید:)!
-شھیدابراهیمهادۍ🌿-
#شہیدانہ♥️
#تلنگرانہ 💡
『اگہتونستییہعمربہخدابگیچشم😌••
خدایهجاییڪہخیلۍگیرۍ🍂•••
لطفمیڪنہوبھتمیگہچشم💚!•••
پستمرینڪن :)🎈•••
+آیتاللہبھجت'❄️
#خداےخوبم💛
گفتم: این حرفا به ما نیومده، بیخیال.
گفت: چه زود کم آوردی، پس به منطقت ایمان نداری؟
اینو که گفت: آتیشی شدم و گفتم: باشه امتحان میکنم اما اگر عاشق نشدم چی؟
گفت: هر چی تو بگی.
گفتم: قید چادرت رو بزن. قبول؟
گفت: باشه.
دهنم باز مونده بود، چقدر اعتماد به نفس داشت......
این یه داستان کوتاه داستان راجب به دختری که بی حجاب بوده اما تو یه سفر یه اتفاقی میافته و اون دختر عشق خدا رو باور میکنه و محجبه میشه .......
ادامه داستان تو کانال زیر سنجاق.
https://eitaa.com/joinchat/18677863C4936936390
ڪاش بجاے این همه باشگاه🚦💉
زیبایی اندام 😎
👕
👖
یه باشگاه زیبایی افکار هم داشتیم!!🧠
مشکل امروز ما اندامها نیستند . . .
افکارها هستند
#تلنگرانہ💡
{➣☹️👀⁉️°'
#حسیݩجــانم ❣
منطقهۍمـحروم
یعنۍهمینچشمانما
کھ ازدیدنِڪربلامحروماست!💔
.
+ڪـاشخُـدا
محرومیتزداییڪند∞براۍهمیشھ.. :)
°🌱•
+چـھقشنــگگفٺ:
✨| شهیدشوشترۍ
دیروزدنبـال گمنامے بودیموامروز
مواظبیمناممانگمنشود...
جبھھبوے ایمان مےداد واینجـــا
ایمانمانبومےدهد...💔(:
#تلنگرانہ💡 #شہیدانہ♥️
هدایت شده از ماهـِ پنهان
وقٺــ اذانہ✨🌤
نمازمون سرد نشــہ رفیق:)🌱🌈
دعا ڪنیم برای ظہور آقاے بہــار🌸🍃
+الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
بریم رفیق وایســیم پشٺــ سرِ امام زمانمـوݩ😍😍🌻
#وقت_عاشقی📿
🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸
بہ احٺرام اذان🦋تا یڪ ربع از گذاشتن پسټ معذوریم😇🕊
#التماس_دعــا🤲🏻
معلم پرسید↓
چندتابمببراۍنابودۍ
داعشواسرائیللازمھ ؟!
دآنشآموز : دوتا;)
همھخندیدن !
معلم:دوتا؟! چطورۍ ؟!
دآنشآموز↓
۱)فرمانسیدعلۍ😎
۲)سربندیازهرا😌🌿°•
#ࢪهبࢪانـہ✨🌸
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠و درود خدا بر او فرمود: همانا اين دلها همانند بدنها افسرده مي شوند، پس براي شادابي دلها، سخنان زيباي حكمت آميز را بجوييد.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت91
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
#نهج_البلاغه⭐️
@mahdavi_tebyan
🎇🎇🎇🎇🌿🌹🌿🎇🎇🎇🎇
💠و درود خدا بر او فرمود: بي ارزش ترين دانش، آنچه كه بر سر زبان است، و برترين علم، آنچه در اعضا و جوارح آشكار است.
📒 #نهج_البلاغه #حکمت92
🎇🌹🕊
🎇🌿🌹
🎇🎇🎇🎇
#نهج_البلاغه⭐️
@mahdavi_tebyan
و چہ کوچک است
خدایے که ما می پرستیم
در مقایسه با خدایے
که باید پرستیده شود....
آیا خدایی که تنها در آسمان ها یافت می شود قابل پرستش زمینیان است؟!
#دلنویسـ💔
#خداےخوبم💛
#پروفایل✌️🏻
•●❥❥ @Mahepenhanamm
ماهـِ پنهان
و چہ کوچک است خدایے که ما می پرستیم در مقایسه با خدایے که باید پرستیده شود.... آیا خدایی که تنها
عاݪم، علم انباشتہ شده ࢪوۍ هم است
و خداوند علـــــم مطلق❤️
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا☕️
#قسمت_سـی
✍ دل کندن از ته مانده ی آرامش زندگی برای ادای دِین٬ سختترین کار دنیا بود و من انجامش دادم به همت یان و سکوت پر طوفانِ عثمان
مادر در تمام مسیر٬ تسبیح به دست ذکرهای مشق شده از خدایش را مرور کرد و به رسم لجبازی لب از لب باز نکرد گاهی دلم برای صدایش تنگ میشد صدایی که خنده های دانیال را در گوشم زمزمه میکرد..
آخ که چقدر هوسِ برادرانه هایش را داشتم٬بی توجه به صوفی و حرفهایش!
کاش آن دوست مسلمان هرگز از خیابانه ای روزمره ی تنها خدای زندگیم نمیگذشت و آن را سهمی از تمام دنیا٬ برای من میگذاشت..
هر چه به ایران نزدیکتر میشدیم؛ تپشهای قلبم کوبنده تر میشد هنوز تصویر آن زنهای چادر مشکی به سر و آن مردهای ریش دار را به خاطر دارم اما حالا بیشتر از هر زمان دیگری از این کشور میترسیدم ایرانِ حال٬ قصاب تر از ایرانِ گذشته بود زشتتر و کریه تر
ورود به مرزهای ایران از طریق بلندگوهای هواپیما اعلام شد زنان بی حجاب یک به یک روسری و شال از کیفهایشان بیرون میآورند و علی رغم میل باطنی با غُر زدنهای زیر لبی و صورتهایی پر اعتراض آن را سر میکردند چقدر عقب ماندگی بر این دیار حاکم بود
به مادر نگاه کردم مثه همیشه روسری به سر محکم کرده بود و در سکوت٬ تسبیح می انداخت محضه رضایِ خدایش
حالا نوبت من بود بی میل به اجبار و از فرط ترس روسری آبی رنگی که در آخرین لحظه ی خداحافظی از عثمان هدیه گرفتم را به دور سرم پیچیدم و الحق که دیزاینی زیبا داشت با آسمانیِ چشمانم..
ابلهانه بود القا تحکمانه ی افکار مذهبی٬ آن هم در عصرِ شکوفایی فکری انسان انگار ایرانی با فکر کردن میانه ایی نداشتند
به ایران رسیدیم با ترس از هواپیما پیاده شدم
مادر لبخند زد نفس گرفت٬ عمیق
چشمانش حرف میزد اما زبانش نه گونه هایش پر شد از مروارید و من فقط نگاهش کردم این زن چه چیزی برای دلبستن در این خاک داشت؟
وارد سالن فرودگاه شدیم کمی عجیب به نظر میرسد تمیز بود و شیک بدون حضور شتر و اسب با تعجب به اطراف نگاه کردم فرودگاهش که شباهتی به تصویر سازیِ اخبارهای مورده علاقه ی پدر نداشت چشم چرخاندم٬تا جایی که مردمکهایم یاری میکرد اینجا چقدر مدل و سوپر مدل حضور داشت شاید جشنواره ی بازیگران سینمایشان بود و شاید جشنی که ثروتمندان را در اینجا جمع میکرد آخر دکورِ چهره و لباسِ زنان و مردان گویایِ چیزی جز یک میهمانی عظیم نبود..
با قدمهایی بهت زده از دیدنِ جوانانِ غرق در آرایش و وسواس در مدِل مو و پیچیده در لباسهای خوش دوخت٬آرام آرام به سمت خروجی رفتم با چمدانی در دست و مادری حیران مانده در فضا
نه بیرون از در هم نه درشکه ایی بود و نه خرابه ایی همه چیز زیبا بود٬ درست مانند داخل..
ناگهان چشمم به چند زن و دختر چادر پوش افتاد اما اصلا شبیه خاطرات کودکیم نبودند دو دختر جوان با روسری و کفشای رنگی که با کیفشان ستِ شده بود سیاهی چادر را به رخ هر بیننده ایی میکشیدن و دو زن میانسالِ همراهشان که شیک و تیره پوشی را در زیر آن پارچه ی مشکی به هر عابری متذکر میشدند..
اینجا ایران بودسرزمینِ زشتی و کشتار شاید هواپیمایی در خاکی دیگر به زمین گیر شده بود
سوار اولین تاکسی زرد رنگ شدیم.نمیتوانستم درست فارسی صحبت کنم مادر هم که روزه ی سکوتش را نمی شکست آدرسِ خانه قدیمی مان در ایران را که سالها قبل روی تکه کاغذی توسط پدر حک شده بود و به کمک یان از میان اوراقش پیدا کرده بودم٬ به پیرمرد راننده دادم..
پیرمرد نگاهی به کاغذ کرد اوه اسم خیابونا خیلی وقته عوض شده این آدرسو از کجا آوردین از درون آیینه نگاهش کردم لغتی مناسب برای پاسخگویی نمیافتم
پیرمرد که گنگی ام را دید لبخند زد پس شانس آوردین که گیر یه پیرمرد افتادین آخه جوونا که اسم قدیمی خیابونارو بلد نیستن اما نگران نباشین من میرسونمتون
یعنی خیابانهای اینجا چند اسم داشت و این آدرس٬خاطره ایی خاک خورده از گذشته بود
انگار تمام شهر میزبانِ میهمانانِ جشن پوش بود پدر برای آزادیِ همین خلق شعار میداد و فریاد میکشید
خیابانهای زیبا اما شلوغ و پر ترافیک
زنان و مردانی عجیب که ظاهرشان از آمادگی برای حضور در میهمانی خبر میداد و گاه چادرپوشان و ریش مسلکانِ ساده در بینشان چشم را آگاه میکردند از وجب کردنِ خیابان
فرقی عظیم بود بین خاطراتِ حک شده در کودکیم و چیزی که قرار بود خاطره شود..
صدای پیرمرد بلند شد تا حالا ایران نیومدی دخترم
پیرمرد سری پر لبخند تکان داد فارسی بلد نیستی اشکال نداره٬من مسافرایی مثه شما٬ زیاد دیدم یه مدت که بگذره از منم بهتر فارسی حرف میزنید غصه ات نباشه بابا جان
بابا چه مهربانی عجیبی در بابا گفتنش موج میزد حسی غریب که هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم!
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 •●❥❥ @Mahepenhanamm
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼