eitaa logo
ماهـ‌ِ پنهان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
61 فایل
﷽ تِب فراق تو بیچارهـ کرد دنیـا را بدۅن تو به دل ما قرار بی‌معناسـت🌱💙 . . •شـروط:🌸 •| @Penhaan |• . . •پای مکتبِ حـاج قاسـم:)🌿 •| @deltange_o_o |•
مشاهده در ایتا
دانلود
یک سوره🍁 قرآن بخوانیم😍 🕝
♡خدا ڪہ هماݩ خداسٺـــ✨ 💡 💛
هࢪ کسـے دیوانہ ی عشقٺ نشد،عاقل نشد! غیࢪِ نوڪࢪهایت آقا ،«کُلُّهُم لا یَعقِلون»↯ ✌️🏻 ‌
آواز رحیل کاروان می آید🐫🐪 خیزید ز جا که میهمان می آید🌳 ای مردم قم به ناقه اش گل بزنید🌻 معصومه ملیکه ی جهان می آید🌞🌈 🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
السلام علیکِ یا فاطمه المعصومة🌝🍀 بے بے جان‏ـــ♥️♥️ شرفـُـ المکــانِ بشرفِ المکینِ ، با تو فهمیدنی شُد... قـــــــم مقدّس نبــود ، قدم رنجه کردی و با تــو مقّدس شـــــد 🌈✨🌸🌳 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
وقٺــ اذانہ✨🌤 نمازمون سرد نشــہ رفیق:)🌱🌈 دعا ڪنیم برای ظہور آقاے بہــار🌸🍃 +الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج 💚 بریم رفیق وایســیم پشٺــ سرِ امام زمانمـوݩ😍😍🌻 📿
انساݩ بزࢪگ نمیشـود.....جز با افڪاࢪش،🧠🖇 شࢪیف نمیشـود.....جز با ࢪفتاࢪش،🚶🏻‍♀🚶🏻‍♂🗣 و قابل احترام نمیگردد.....جز به واسطه اعمال نیڪش📿🔮
رفقا😍 اگه تم درخواستی داشتین به آیدی انتقادات و پیشنهادات پیام بدین و موضوعی که برای تم دوست دارین رو بگین😌🤩 انشاءالله در اسرع وقت تم مورد نظرتون رو در کانال قرارمیدیم🤓🤗 ممنون از همراهیتون🦋🌹
بانوے خوبی ها به قم خوش آمدی😍😍😍✨✨✨🌈🌈🌈 🙃😇 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
...اے عقل؛ نگفتمـ کہ تو دࢪ عشـــــق نگنجـے؟!... ♥️ 🦋✨🔥💫🌱 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
【• 📜 •】 🕊 . . آیت‌اللّٰھ بھجت می‌فرمایند: استادم آقاے قاضے را درخواب دیدمـ✨ بہ او گفتم: چہ چیزے حسرٺ شما😕 در دنیاست که‍ انجام نداده اید؟!🚶‍♂ فرمودند:👂 حسرت میـ😔ـــخورم چـرا در دنیـ🌍ـــافقط روزی یڪبار 🌸 مےخواندم 🌪
تجربه بهترین درس است، هرچند حق التدریس آن گران باشد . . .✨ 👑
بنوٻسید ~| قــم |~ ✍🏻 اما،،، بسُرایید🎶 بہشٺ.....🌳🌸 حق،شفیع همہ را حضࢪت معصومه نوشټ...✨ ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
دنیــاےما🌍 یك ابࢪاهیم میخۅاهد... ڪہ گلستان شود🌸🌿 بـــیـــا! 🌻 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
هرچہ‌زمٰان‌میگذرد🕝 مردم‌افسرده‌ترمی‌شوند:(🔕 این‌ خاصیت‌دل‌بستن‌به‌زمانه‌است!💟🔗 خوشابحال‌آن‌ڪہ↯ به‌جای‌زمان‌🌍بھ " صاحب‌ِالزمـان-ﷻ- " دل‌می‌بندد . . . : )🌱 - آقا؎نیامدھ‌ام-سلام-♡.‌• 🌻
زندگی تنها به دست آوردن یک مجموعه تجربه است برای آخرت.💫 در پایان تمام ابزار تجربه را به زمین می گذاری و می روی و فقط تجربه ها را با خود می بری.🌱 تجربیاتی مانند ایمان،قلب سلیم،محبت به خوبان،رفتارها و احساسات خوب.🌈❤️ این تجربه ها در آن عالم،سرمایه های تو برای یک حیات جاوید خواهند بود✨🍀 ✍🏻 🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی حالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید.. که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم _نازنین! درد از روی شانه تا گردنم میکشید،😣 به سختی سرم را چرخاندم.. و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم... صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم.. و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند... ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد... میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد.. که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت _منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا! او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود.. که با نفسهایی بریده پرسیدم _اینجا کجاس؟😣 با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد.. که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد _مجبور شدم بیارمت اینجا صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم.. و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به🔥 مسجد عُمری🔥 آورده است.. و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد.. که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد _نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن! سپس با یک دست... ادامه دارد.... 🌹نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سپس با یک دست پرده اشک را از نگاهش کنار زد تا صورتم را بهتر ببیند.. و با مهربانی دلداری ام داد _اینجام دست کمی از بیمارستان نداره! برا اینکه مجروحین رو نبرن بیمارستان، این قسمت مسجد رو بیمارستان کردن، دکتر و همه امکاناتی هم اوردن! و نمیفهمید با هر کلمه حالم را بدتر میکند که لبخندی نمکین نشانم داد.. و مثل روزهای خوشیمان شیطنت کرد بلکه دلم را به دست آورد _تو که میدونی من تو عمرم یه رکعت نماز ! ولی این مسجد فرق میکنه، این مسجد نقطه شروع مبارزه مردم سوریه بوده و الان مخالفت با بشار اسد شده! و او مرا به این جهنم کشانده بود که به جای خنده، چشمانم را از درد در هم کشیدم.. و مظلومانه ناله زدم _تو که میدونستی اینجا چه خبره، چرا اومدی؟ با همه عاشقی از پرسش بی پاسخم کلافه شد.. که گرمای دستانش را از صورتم پس گرفت و با حالتی حق به جانب بهانه آورد _هسته اولیه انقلاب تو تشکیل شده، باید خودمون رو میرسوندیم اینجا! و من از اخبار بیخبر نبودم و میدیدم درعا با آمادگی کامل به سمت میرود که با همه خونریزی و حال خرابم، با صدایی که به سختی شنیده میشد، بازخواستش کردم _این چند ماه همه شهرهای سوریه تظاهرات بود! چرا بین اینهمه شهر، منو کشوندی وسط میدون جنگ درعا؟😣😒 حالت تهوع طوری به سینه‌ام چنگ انداخت که حرفم نیمه ماند.. و او رنگ مرگ را در صورتم میدید که از جا پرید و اگر او نبود از ترس تنهایی جان میدادم.. که به التماس افتادم _کجا میری 🔥سعد؟ کاسه صبرم از تحمل اینهمه وحشت در نصفه روز تَرک خورده و بی اختیار.. ادامه دارد.... 🌹نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ و بی‌اختیار اشک از چشمانم چکید😢 و همین گریه بیشتر آتشش میزد که به سمت پرده رفت و یک جمله گفت _میرم یه چیزی برات بگیرم بخوری! و دیگر منتظر پاسخم نماند و اگر اشتباه نکنم از شرّ تماشای اینهمه شکستگی ام فرار کرد... تازه عروسی که خورده 😢و هزاران کیلومتر دورتر از وطنش در مسجدی رها شده،مبارزه ای که نمیدانستم کجای آن هستم... و قدرتی که پرده را کنار زد..😈و بی‌اجازه داخل شد... از دیدن صورت سیاهش در این بی‌کسی قلبم از جا کنده شد.. و او از خانه تا اینجا تعقیبم کرده بود تا کار این را یکسره کند که بالای سرم خیمه زد،.. با دستش دهانم را محکم گرفت تا جیغم در گلو گم شود و زیر گوشم خرناس کشید _برای کی جاسوسی میکنی ایرانی؟👿 دیگر درد شانه فراموشم شده که فک و دندان هایم زیر انگشتان درشتش خرد میشد.. 😰 و با چشمان وحشتزده ام دیدم خنجرش را به سمت صورتم میآورد.. که نفسم از ترس بند آمد و شنیدم کسی نام اصلی ام را صدا میزند.. 😱 _زینب! احساس میکردم فرشته مرگ به سراغم آمده که در این غربت کده کسی نام مرا نمیدانست و نمیدانستم فرشته نجاتم سر رسیده..😱😰 که پرده را کشید و دوباره با مهربانی صدایم زد _زینب! قدی بلند و قامتی چهارشانه که خیره به این قتلگاه تنها نگاهمان میکرد و با یک گام بلند خودش را بالای سرم رساند.. و مچ این قاتل سنگدل را با یک دست قفل کرد... دستان وحشیاش همچنان روی دهان و با خنجر مقابل صورتم مانده و حضور این غریبه کیش و ماتش کرده بود... ادامه دارد.... 🌹 نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
:
حٌسِیۡـن....mp3
5.16M
سَاعَٺ⟮⁰⁰'⁰⁰⟯ اَࢪۡبَعٖیـ‌نۡ حَسۡـ‌رَٺِ نَـ‌ࢪَفتَـ‌نِ ڪَرـبَلا