eitaa logo
ماهـ‌ِ پنهان
1.4هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.8هزار ویدیو
61 فایل
﷽ تِب فراق تو بیچارهـ کرد دنیـا را بدۅن تو به دل ما قرار بی‌معناسـت🌱💙 . . •شـروط:🌸 •| @Penhaan |• . . •پای مکتبِ حـاج قاسـم:)🌿 •| @deltange_o_o |•
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 أَلَا إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَاخَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَاهُمْ يَحْزَنُونَ دوستای نه از چیزی میترسن نه غصه میخوࢪن .....]• | ۶۲ | .... ♡ 🍂 💫 ‌∞•|مــ🌙ــاه‌پنہــاݩ 🍁🌱🍁🌱🍁
•﷽• یادت باشد... تو انتخاب می کنے که غم گذشته را بخورے یا نگران آینده باشے... و یا اینکه... در کناࢪ کسانی کہ دوستت داڕند و دۆستشان دارے بدون دغدغه هاے بی مورد امروزت را شاد زندگے کنێ... 🙃❤️ اینطورے همه چیز زیبا تره😉 💡 ✌️🏻 💔 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
•﷽• ...دڵبڕ چۅ تۆیے ز جز تؤ دݪ برارمـ دڷ ࢪا چہ کنمـ تا ݘوتو دݪــبر دارمـ... 💛 💔 ✌️🏻 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
حال من با چادࢪ مشڪی خوش است... ✌️🏻 🔮 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
ماهـ‌ِ پنهان
حال من با چادࢪ مشڪی خوش است... #پروفایل✌️🏻 #چادرانہ🔮 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
یا حسین (ع)، در کربلا نبودم...🕊 تا برای یاری امامم، کاری حسینی بکنم...🥀 اما... حالا هستم...🌸 تا با چادرم، کاری زینبی بکنم...🦋 میدانم که یزیدیان زمان...👹 چشم به چادرم دوخته اند...👀 🔮 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
^-^✨
ماهـ‌ِ پنهان
^-^✨
«🌿» ••• دلم‌ کسے‌ ࢪا میخواهد تا بگوید:) ڪمتࢪ از ســــــــــــــه ماه دیگࢪ...🍃 پایان کࢪونا ࢪا اعلام میکنم...🙃 :)))) 🌙✨
🌿🌷✨🕊 💫 💡 💛 یکی از فرق های انسان با خدا این است که✨🌈 انسان تمام خوبیها را با یک بدی فراموش می کند،💔 ولی خدا تمام بدیها را با یک خوبی فراموش می کند.🦋🕊 ☀️🌈یه جایی که اصلا فکرشو نمیکنی خدا یه گُل 🌷می‌کاره وسطِ باغچه غمات، مطمئن باش ⁦⁦⁦⁦⁦o((*^▽^*))o⁩ ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️پاسخ فردوسی به ژاژ خواهی رجب اردوغان .. 👊🤓🇮🇷 شنیدم "رجب "مرد تیره روان همی برگشاده به یاوه زبان به باکو سخن رانده آن گوژ پشت که باید بکوبی دهانش به مشت سخن های ناساز او کرده ساز تهی دیده میدان، زبان کرده باز بیاورده نام ارس بر زبان طمع کرده بر آذرآبادگان نشسته چو گرگان کنون در کمین که آشوب گردد در این سرزمین به صهیونیان در نهان داده‌ دست که آرد به خاک نیاکان گسست به‌سر پخته بیهوده سودای خام نداند پر از شیر باشد کنام که گر دست یازد به ایران زمین کَنَد گور خود را در این سرزمین ز‌دولت اگر خلق گشته پریش ولی مهر دارد بر این خاک خویش که ایران برای همه مادر است که مادر به فرزند تاج سر است نداند که گُردان ایران زمین برآرند بنیاد دشمن به کین همان به که خاموش گردد "رجب" ز خاک وطن کم نشاید وجب که ایران زمین تا ابد زنده باد همی دشمنانش سر افکنده باد.. 👌😎👊 👊 ❤️ ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•﷽• ✨...و هنگامے کہ دلتنگ شدے بہ آسمان نگـــــاه کن...✨ 🌸💫 ❤️🌱 💜 🕊 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊 آدم خوبه بوی عطࢪ بده ولے این ڪه وجود آدم عطࢪ ع بگیࢪه ی حس خاصه🕊 ‌دلتنگ‌حࢪم... ❣ ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
ماهـ‌ِ پنهان
•﷽• ✨...و هنگامے کہ دلتنگ شدے بہ آسمان نگـــــاه کن...✨ #سیدالمتجبین🌸💫 #امیرالمومنین❤️🌱 #بک_گࢪاند💜
یادمہ از بزرگے شنیدم کھ می گفت: هر وقت چشمت بہ نامحرمے افتاد،نگاهت ࢪا بہ آسمان بدوز تا در هاے حکمت برویت باز شود...🌱 🕊 💡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سقوط شهرک های اطراف داریا، پای فرار همه را بسته بود... محله های مختلف دمشق هر روز از موج انفجار💣 میلرزید.. و مصطفی به حضرت زینب(س) جذب گروه های مقاومت مردمی زینبیه شده بود... دو ماه از اقامتمان در زینبیه میگذشت.. و دیگر به زندگی زیر سایه و عادت کرده بودیم،.. 😕😥 مادر مصطفی تنها همدم روزهای تنهایی ام در این خانه بود.. تا شب که مصطفی و ابوالفضل برمیگشتند.. و نگاه مصطفی پشت پرده ای از خستگی هر شب گرمتر به رویم سلام میکرد... 😍شب عید قربان😍 مادرش با آرد و روغن و شکر، شیرینی ساده ای🍘🍥 پخته بود.. تا در تب شب های ملتهب زینبیه، خنکای عید حالمان را خوش کند.☺️😋 در این خانه ساده و قدیمی همه دور اتاق کوچکش نشسته... و خبر نداشتم برایم چه خوابی دیده... که چشمان پُر چین و چروکش میخندید بی مقدمه رو به ابوالفضل کرد😄 _پسرم تو نمیخوای خواهرت رو شوهر بدی؟😄💍 جذبه نگاه مصطفی نگاهم را تا چشمانش کشید و دیدم دریای احساسش طوفانی شده..🙈 و میخواهد دلم را غرق عشقش کند که سراسیمه پا پس کشیدم... ابوالفضل نگاهی به من کرد و همیشه شیطنتی پشت پاسخش پنهان بود که سر به سر پیرزن گذاشت _اگه خودش کسی رو دوست داشته باشه، من نوکرشم هستم!😊 و اینبار انگار شوخی نکرد.. و حس کردم میخواهد راه گلویم را باز کند.. که با محبتی عجیب محو صورتم شده بود و پلکی هم نمیزد... گونه های مصطفی گل انداخته و در خنکای شب آبان ماه، از کنار گوشش عرق میرفت...🙈 که مادرش زیر پای من را کشید _داداشت میگه اگه کسی رو دوست داشته باشی، راضیه!😊 موج احساس مصطفی از همان... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ از همان نگاه سر به زیرش به ساحل قلبم میکوبید.. و نفسم بند آمده بود که ابوالفضل پادرمیانی کرد _مادر! شما چرا خودت پسرت رو زن نمیدی؟😁 و محکم روی پا مصطفی کوبید _این تا وقتی زن نداره خیلی بی کلّه میزنه به خط! 😁زن و بچه که داشته باشه، بیشتر احتیاط میکنه کار دست خودش و ما نمیده!😜 کمکم داشتم باور میکردم.. همه با هم هماهنگ شدند تا بله را از زیر زبان من بکشند..☺️🙈 که مادر مصطفی از صدایش شادی چکید _من میخوام مصطفی رو زن بدم، منتظر اجازه شما و رضایت خواهرتون هستیم!😊😄 بیش از یک سال در یک خانه.. از داریا تا دمشق با مصطفی بودم،.. بارها طعم احساسش را چشیده و یک سحر در حرم حرف عشقش را از زبان خودش شنیده بودم.. و باز امشب دست و پای دلم میلرزید... دلم میخواست از زبان خودش حرفی بگوید.. و او همه احساسش در 👀❤️ بود که امشب دلم را بیش از همیشه زیر و رو میکرد... ابوالفضل کار خودش را کرده بود.. که از جا بلند شد و خنده اش را پشت بهانه ای پنهان کرد _من میرم یه سر تا مقرّ و برمیگردم.😊 و هنوز کلامش به آخر نرسیده، مصطفی از جا پرید😧 و انگار میخواست فرار کند که خودش داوطلب شد _منم میام!🤭😧 از اینهمه دستپاچگی،... مادرش خندید😄 و ابوالفضل دیگر دلیلی برای پنهانکاری نداشت که با نمک لحنش پاسخ داد _داداش من دارم میرم تو راحت حرفاتو بزنی، تو کجا میخوای بیای؟😉😁 از صراحت شوخ ابوالفضل این بار من هم به خنده افتادم.. 😅🙈 و خنده بی صدایم مقاومت مصطفی را شکست.. که بی هیچ حرفی سر جایش نشست و میدیدم... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ میدیدم زیر پرده ای از خنده، نگاهش میدرخشد و به نرمی میلرزد... مادرش به بهانه بدرقه ابوالفضل به زحمت از جا بلند شد، با هم از اتاق بیرون رفتند و دیگر برنگشت... باران احساسش به حدی شدید بود که با چتر پلکم چشمانم را پوشاندم.. و او ساده شروع کرد _شاید فکر کنید الان تو این وضعیت نباید این خواسته رو مطرح میکردم.😊 و من از همان سحر حرم منتظر بودم حرفی بزند.. و امشب قسمت شده بود شرح عشقش را بشنوم.. که لحنش هم مثل دلش برایم لرزید _چند روز قبل با برادرتون صحبت کردم، گفتن همه چی به خودتون بستگی داره.😊 نگاهش تشنه پاسخی به سمت چشمه چشمانم آمد و من در برابر این همه احساسش کلمه کم آورده بودم.. که با آهنگ آرمش بخش صدایش جانم را نوازش داد _همونجوری که این مدت بهم اعتماد کردید میتونید تا آخر عمر بهم اعتماد کنید؟😊😥 طعم عشقش به کام دلم به قدری شیرین بود.. که در برابرش تنها پلکی زدم☺️🙈 و او از همین اشاره چشمم، پاسخش را گرفت که لبخندی شیرین☺️ لبهایش را ربود و ساکت سر به زیر انداخت... در این شهر هیچکدام آشنایی نداشتیم.. که چند روز بعد... تنها با حضور ابوالفضل و مادرش در در زینبیه 💞عقد کردیم.💞 😍💞💍 کنارم که نشست.. گرمای شانه هایش را حس کردم ☺️😍و از صبح برای چندمین بار صدای تیراندازی در زینبیه بلند شده بود... که دستم را میان انگشتانش محکم گرفت و زیر گوشم اولین عاشقانه اش را خرج کرد _باورم نمیشه دستت رو گرفتم!😍 از حرارت لمس احساسش، گرمای عشقش در تمام رگهایم دوید.. ☺️ و نگاهم را با ناز به سمت چشمانش کشیدم.. که ضربه ای شیشه های اتاق را در هم شکست....😱😨 مصطفی با هر دو دستش... ادامه دارد.... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد 🕌 ·٠•●@Mahepenhanamm●•٠·
:
حٌسِیۡـن....mp3
5.16M
سَاعَٺ⟮⁰⁰'⁰⁰⟯ اَࢪۡبَعٖیـ‌نۡ حَسۡـ‌رَٺِ نَـ‌ࢪَفتَـ‌نِ ڪَرـبَلا