1_408779847.mp3
4.82M
🥀 خیلیها بظاهر شهید شدند؛
اما در قلب به مقام شهادت نرسیدند!
بیاموز در #جنگ_نرم هم شهید شوی!
وگرنه جایی میانهی راه میمانی...
🔅این مقام را کجا و چگونه میدهند؟
#استاد_شجاعی 🎤
#شہیدانہ❤️
#تلنگرانہ💡
•●❥❥ @Mahepenhanamm
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°•🤍🕊•°
{•بعضیا.🚶🏻♀!
بند ِ | #روسریشونو بازکردن.!
رفتن جلو دوربین.🎥!
واسه لایک.👍🏻!•}
...اما...
[•بعضیاهم.✌️🏻!
بند پوتینشونو بستن.🌱!
| #رفتن رو مین.💣!
واسه خاک...🥀!•
#شهدا شرمنده ایم😓
#شہیدانہ❤️
#تلنگرانہ💡
#چادرانہ🔮
•●❥❥ @Mahepenhanamm
گل نوشتِ حجاب
بر مزار سردار دلها🌸🌿
به ما خرده نگیرید
که چرا اینقدر از حجاب میگوییم...
به ازای هر زینب،
ما عباس ها داده ایم در جبهه ها!🕊
#نیمه_شعبان
#چادرانہ🔮
#شہیدانہ❤️
#انتخابات
•●❥❥ @Mahepenhanamm
هدایت شده از دخٺراݩپویا/քօօʏaɢɨʀʟs
هدایت شده از ماهـِ پنهان
وقٺــ اذانہ✨🌤
نمازمون سرد نشــہ رفیق:)🌱🌈
دعا ڪنیم برای ظہور آقاے بہــار🌸🍃
+الّلهُمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالْفَرَج 💚
بریم رفیق وایســیم پشٺــ سرِ امام زمانمـوݩ😍😍🌻
#وقت_عاشقی📿
🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸🌳🌸
بہ احٺرام اذان🦋تا یڪ ربع از گذاشتن پسټ معذوریم😇🕊
#التماس_دعــا🤲🏻
من از این نَفس، از این بی سروپا خسته شدم
خودم ازدست خودم آه خدا خسته شدم
اینکه هر روز بیایم تو مرا عفو کنی
بروم باز خطا پشت خطا خسته شدم
من از این چشم که جز تو همه را می بیند
از همین کوری و این منظره ها خسته شدم
به همه وعده ی جبران محبت دادم
جزتو ای خوب، از این رسم وفا خسته شدم
لااقل کاش دمی شکرگزارت بودم
من از این لال زبانی به خدا خسته شدم
ای که ناگفته همه حاجت ما را دادی
قسمتم کن بروم کرببلا خسته شدم
#کربلا
#حسیݩجــانم ❣
#ما_ملت_امام_حسینیم 💎🌈
#تلنگرانہ💡
تو کہ نمیتونـے فحش نـدی
اصلا حزب اللہی نباش!
بچه هیئتـے فحش نمیده
به شوخی یا جدی فرقـی نمیکنـه
بگذاریدکسانی که ناسزا می گویند تنها کسانی باشند
کہ حزب اللهی نیستند
این را به همه بگویید:\🖐🏿...!
#ماه_شعبان🎉
#استادپناهیان ✍🏻
•●❥❥ @Mahepenhanamm
🌺یک نکته از مناجات شعبانیه :🌺
🍂 وَاَنْ تَجْعَلَني مِمَّنْ يُديمُ ذِكَرَكَ...
⚡️خدایا از تو میخواهم که مرا از كسانی قرار دهی كه دائم اهل ذكر تو هستند.....
🍁 ذکر و یاد خدا باید دائمی و مستمر باشد تا باعث رشد گردد.
ذکر منقطع و گهگاه، اثر زیادی در روح انسان نخواهد داشت.
⭐️ذکر مداوم، غفلت را از روح می زداید.
ذکر مداوم، توجه خداوند به انسان را بدنبال دارد.
ذکر مداوم، شیوه متقین است. و انسان را به بصیرت میرساند.
☘برای دائم الذکر شدن، باید از خود خدا کمک بخواهیم.
🍃خدایا تو کمکم کن تا همیشه متوجه به تو و به یاد تو باشم. 🍃
#مناجات_شعبانیه
#ماه_شعبان🎉
•●❥❥ @Mahepenhanamm
♥️🍃
"چریکتاقبلاز #شهادت
گــُـمناماست"
#ࢪهبࢪانه🌸✨
#شہیدانہ❤️
#نیمه_شعبان🎉
#گاندو
#انتخابات
•●❥❥ @Mahepenhanamm
1_732972775.mp3
8.21M
🌹🇮🇷🇮🇷🇮🇷
همــه دنیـای منــی
دلتنــگ فـــردای تــوام
#ایـــــــران 🇮🇷 #ایــــــران
#ࢪهبࢪانه🌸✨
#شہیدانہ❤️
#نیمه_شعبان🎉
#گاندو
#انتخابات
•●❥❥ @Mahepenhanamm
ماهـِ پنهان
#دوسٰـتداشـتنِخـدآاینجـوریٰھ...... #خداےخوبم💛 •●❥❥ @Mahepenhanamm
باخودتمیگیخباینکہچیزینیست ؛
بقیہفلانگناهوانجاممیدن ؛ کارِمندر
برابرِاوناهیچہ ..
-
یادیگہبعضیاکلامنکرِگناهِخودشونمیشن !
میگناینکهگناهنیست !
.......
#ماه_شعبان
#ماه_استۼفار
#وقتشه_آدم_بشیم
#لعن_کنیم_شیطان_نفس_را
#تلنگرانہ💡
•●❥❥ @Mahepenhanamm
🔴روحانی: آمادهایم اگر بگذارند تحریمها را برداریم‼️
🔹رئیس جمهور: آمادهایم اگر بگذارند قدمها را برداریم تا بخشی و یا شاید همه تحریمها را برداریم. تمام تلاش ما پایان دولت بدون تحریم و کرونا است؛ الان ترامپ رفته ولی آثار شوم آن اَبله هنوز باقی است‼️
↙️↙️↙️↙️↙️↙️↙️↙️↙️
🔶بخشی ویاشایدهمه تحریمها!!
🔹آشیخ ،رهبرمعظم انقلاب فرمودند اگرتمامی تحریمها برداشته شود به تعدات برجامی برمیگردیم
🔶آثارشوم آن ابله!!!
🔹تا کی الکی میخوای مردم را فریب بدی که فقط ترامپ بد بود وگرنه همه چیز درست میشد
خود اوباما هم تحریمهایی که باید برمیداشت را برنداشت
بایدن هم که اینطور
چه ربطی به آثار شوم ترامپ دارد
این خوی سیاستمداران آمریکایی است!
#سرطان_اصلاحات_آمریکایی
#تلاش_دعا_برای_تشکیل_دولت_انقلابی
#ࢪهبࢪانه🌸✨
#حاج_قاسم ✨
#گاندو
#انتخابات ✌️🏻
#تحریم
•●❥❥ @Mahepenhanamm
هدایت شده از ♡^|پاےمڪتب حاج قاسم|^♡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لشکر حاجقاسم به اذن خدا
بزودی میرسه به صهیونیستیا
خنجر ما حنجر یزیدیا
چه خالیه اون روز جای #شهدا🌷
#ࢪهبࢪانـــہ✨🌸
#حاج_قاسم ✨
#مرد_میدان 🍁
#انتخابات ✌️🏻
ღ↬| @Deltange_o_o |↫ღ
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـصـت_و_هـفـتم
✍با همان متانت برایم آرزویِ سلامتی کرد. و قول داد تا هر چه زودتر دانیال را ببینم و صدایِ مهربانِ یان را بشنوم.. دیگه با خیال راحت زندگی کنید.. همه چیز تموم شد..
بی خبر از اینکه جنگ جهانیِ احساسم تازه در حالِ وقوع بود..
و من پیچیده شد در روسریِ به احترامش سرکرده، فقط تماشایش نشستم.
چند روز دیگر از عمرم باقی بود؟؟؟ دو روز؟؟ دو ماه؟؟
همه اش نذرِ دوباره دیدنش میکردم.
رفت و بغض گلویم را فشرد.. من در این شهر جز خدایی که تازه شناخته بودم، دیگر کسی را نداشتم.. حتی مادر.. و حتی این حسامِ امیر مهدی نام را..
کاش میشد که صدایش کنم که باز هم به ملاقاتم بیا.. اما…
و او رفت.. همانطور نرم وصبور..
فردای آن روز، پروین آمد همراه با زنی که خوب میشناختمش.. خودش بود مادر محجبه و پوشیده در چادرِ حسام.
به در چشم دوختم.. نبود.. نمیاد..
گوشهایم، صوت قرآنش را طلب میکردند.. اما دریغ..
پروین و مادری که فاطمه خانوم صدایش میکرد، با لبخند کنار تختم ایستادند و در آغوشم گرفتند.
فاطمه خانوم پیشانی ام را بوسید قربون چشمایِ آبی رنگت برم.. امیرمهدی گفت که فارسی متوجه میشی، گفت که بیایم بهت سر بزنیم..
منو پروین خانومم اومدیم یه کم از این حال و هوا درت بیاریم خیالت بابت مادرتم راحت باشه.
این پروین خانوم عین خواهرش ازش مراقب میکنه نگران هیچی نباش..
فقط به خدا توکل کن و به فکر خوب شدن باش..
پروین با معصومیتی خاص در حالیکه کمپوت را روی میز میگذاشت، اشک چشمانش را پاک کرد و مدام قربان صدقه ام میرفت.
فاطمه خانم از کیفش شیشه ی کوچکی درآورد مادر.. یه کم تربت کربلا رو ریختم تو آب زمزم، نیت کردم که بخوری و امام حسین خودش شفات بده و پروین مدام زیر لب آمین میگفت.
در دل به چهره ی سرخ شده از فرطِ کینه ی پدر، پوزخند زدم..
پدری که یک عمر از شیعه و مقدساتشان بد میگفت، و حالا همین شیعه تمام زندگیم را لذت وارد تسخیر کرده بود..
حسینی که مریدش میتوانست حسام باشد، فاتحه ی دوست نداشتن اش خوانده بود..
فاطمه خانم با صلواتهای مکرر شیشه کوچک را به دهانم نزدیک و محتویش را به بافت بافت وجودم تزریق کرد..
این شهد، طعم بهشت میداد..
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @Mahpenhanamm
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـصـت_و_هـشـتـم
✍نمیدانم چه سری در آن تربت معجون شده در آبِ زمزم بود که چشمانِ فاطمه خانم و پروین را به سلامتیِ محالم، امیداوار و گریان میکرد.
چند روزی از آن ماجرا گذشت و غیر از ملاقاتهایِ هروزه ی آن دو زنِ مهربان، حسام به دیدنم نیامد.
دل پر میکشید برایِ شنیدنِ آوازِ قرآن و دیدنِ چشمانِ به زمین دوخته اش.. اما نیامد..
بالاخره حکم آزادیم از زندانِ بیمارستان امضا شد.
و من بیحال شده از فرط خواستن و نداشتن، خود را سپردم به دستانِ پروینی که با مهربانی لباس تنم میکرد، محضِ رهایی..
چند روز دیگر به دیدن دنیا مهلت بود؟ همه اش را به یکبار دیدنِ دانیال و… شاید حسام میبخشیدم.
پروین با قربان صدقه زیر بغلم را گرفت و با خود در راهرویِ بیمارستان حرکت داد نزدیک به در ورودی که رسیدیم ریه هایم خنک شد.. از بویِ تند بیمارستان خالی شدم و سرشار از عطری که زیادی آشنا بود.
صدایش پیچک شد به دورِ سرم. خودش بود.. نفس نفس زنان و لبخند به لب. مثل همیشه..
و باز مردمک چشمانش خاک رو زیر و رو میکرد سلام.. سلام.. ببخشید دیر کردم.. کار ترخیص طول کشید.. ماشین تو پارکینگ پارک.. تا شما آروم آروم بیاین، من زودی میارمش تا سوار شین
نفسهایم را عمیق کشیدم. خدایا بابت سوپرایزیت متشکرم.
پروین با لحن مادران ایرانی، خود را فدایِ این حسام و جدی که نمیدانستم کیست، میکرد..حسامی که امیرمهدی بود و لایق این همه دوست داشتن.
راستی چرا خبری از فاطمه خانم نبود؟
بیچاره مادرم که هیچ وقت اجازه ی مادری کردن را به او ندادم.. کاش خوب میشد.. کاش حرف میزد.. کاش… مردانه برایش دختری میکردم..
سوار ماشین شدیم.. پروین روی صندلی عقب در کنارم، سرم را به شانه میکشید..
حسام مدام شیرین زبانی میکرد و سر به سر پروین میگذاشت و من حسرت میخوردم به رنگی که زندگیش داشت و من سالها از آن محروم بودم..
خطاب قرارم داد سارا خانووم.. حالتون که بهتره انشالله.. کم کم پاشنه ی کفشاتونو وربکشین که دانیال قراره تشریف فرما بشه..
به سرعت در جایم نشستم متوجه حالم شد البته به زودی..
این به زودی چرا انقدر دیر بود؟
پس باز هم باید روزهایم با ترسِ ملاقاتِ عزرائیل میگذشت، که دوستی اش گل نکند و تا آمدن دانیال، سراغم را نگیرد.
به خانه رسیدیم. پروین زودتر برایِ باز کردن در از ماشین خارج شد.
قبل از پیاده شدن؛ حسام صدایم زد. به تصویر چشمانِ خیره به روبه رویش در آیینه نگاه کردم مادرم کاری براشون پیش اومد نتونستن بیان، گفتن از طرفشون ازتون عذر خواهی کنم..
چند کتاب به سمتم گرفت این چندتا کتابم آوردم که مطالعه بفرمایید.. کتابای خوبین.. شاید به دردتون خورد.. هم حوصله تون سر نمیره.. هم اینکه شاید براتون جذاب بود..
اینجا هیچ هم زبانی نداشتم و جز حسام کسی زبان آلمانی نمیدانست.
در سکوت نگاهش کردم. وقتی متوجه مکث طولانی ام در گرفتن کتابها شد به عقب برگشت حالتون خوب نیست؟؟ چیزی شده؟؟ بابت کتابها ناراحت شدین
چرا باید بابت کتابها دلگیر میشدم؟ دیگه قرآن برام نمیخوونید..
لبخند زد هر وقت امر کنید، میام براتون میخوونم..
ناگهان انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد به سمت داشبورد ماشین اش رفت و چیزی را از آن درآورد تو این فلش، تلاوت چندتا از بهترین قاریهای جهان هست.. اینم پیشتون بمونه تا هر وقت دلتون خواست گوش کنید..
فلش را روی کتابها گذاشت و به طرفم گرفت.
بغض گلویم را فشرد.. این فلش یعنی دیگر به ملاقاتم نمیآمد؟؟
من بهترین تلاوتهایِ دنیا را نمیخواستم.. گوشهایم فقط طالب یک صدا بود..
کتابها و فلش را بدونِ تشکر و یا گفتن کلمه ایی حرف، گرفتم و به خانه رفتم..
دلم چیزی فراتر از بغض و غم گرفته بود..
به سراغ مادر رفتم.. ماتِ جانمازش گوشه ایی از اتاق، چمپاتمه زده بود.
ناخواسته بغلش کردم.. بوسیدم.. بوییدم.. فرصت کم بود.. کاش زودتر دخترانه هایم را خرجش میکردم.
و او انگار در این عالم نبود.. نه لبخندی نه اخمی.. هیچ.. هیچه هیچ..
سرخورده و ماتم زده به تاقم کوچ کردم.
کتابهایِ حسام روی میز بود.
ترجمه ایی انگلیسی و آلمانی از نقش زن در اسلام.. نهج البلاغه و امام علی..
لبخند رویِ لبهایم نشست.
حالا دلیل سوالش مبنی بر ناراحت شدم را میفهمیدم.
دادن کتابی از علی به دختری سنی زاده مثله من..
چهره ی برزخی پدر در مقابل چشمانم زنده شد
کجا بود که ببیند تنفراتش، وجب به وجبِ زندگیش را با طعمی شیرین پر کرده بودند..
و من .. سارای بی دین.. دخترِ سنی زاده.. عاشق همین تنفرات شده بودم..
هر چه که پدر از آن بد میگفت، یقینا چیزی جز خوبی نبود..
فلش را در دستانم فشردم..
این به چه کارم میآمد؟؟
منی که قرآن را با صدایِ امیرمهدیِ فاطمه خانم دوست داشتم..
⏪ #ادامہ_دارد...
@Mahepenhanamm
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شـصـت_و_نـهـم
✍چند روزی از آخرین دیدارم با حسام میگذشت و جز رفت و آمدهایِ گاه و بیگاهِ فاطمه خانم، خبری از امیر مهدیش نبود کلافه گی چنگ شده بود محضه اتمامِ ته مانده ی انرژیم کاش میتوانستم دانیال را ببینم و یا حداقل با یان صحبت کنم بی حوصلگی مرا مجبور به خواندن کرد خواندن همان کتابهایی که نمیدانستم هدیه اند یا امانت.
حداقل از بیکاری و گوش دادن به درد دلهایِ پروین خانمی که زبانم را نمی فهمید بهتر بود.
باز کردنِ جلد کتابها، اجباری شد برایِ ادامه شان خواندن و خواندن، حتی در اوج درد در آغوش تهوع و بی قرار..
اعجاز عجیبی قدم میزد در کلمه به کلمه یِ نهج البلاغه کتابی که هر چه بیشتر میخواندمش، حق میدادم به پدر محضه تنفر از علی (ع)
علی مجمسه ی خوش تراشِ دستان خدا بود، شیطان را چه به دوستی با او
و باز حق میدادم به مادر که کنارِ مذهبِ سنی اش، ارادتی خاص داشته باشد به علی و اهل بیتش..
قلبت که به عشق خدا بزند، علی را عاشق میشوی..
دیالوگ یک فیلم ایرانی در ذهنم مرور شد. فیلمی که چندسال پیش، مادر دور از چشم پدر تماشا کرد و کتکی مفصل بابتش از پدر خورد همه میگویند علی دربِ خیبر را کَند اما علی نبود که خیبر شکنی میکرد علی وقتی مقابلِ دربِ ایستاد، خدا را دید در خدا حل شد با خدا یکی شد و آن خدا بود که دربِ خیبر را با دستانِ علی کندو حالا درک میکردم
آن روز آن جمله نامفهموم ترین، پیچیده ی عالم بود عالمی که خدایش را در لابه لایِ موهایِ بافته شده ام پنهان بود و من لجوجبازانه، سر میتراشیدم
علی مسلمان بود علی خدا را در نبضِ دستانش داشت
علی بقچه ایی کوچک از نان، در کنارِ غلافِ شمشیرش پنهان کرده بود
علی قنوتِ دستانش پینه ی جنگاوری داشت اما وقتِ نوازش، ابریشم میشد بر پیشانیِ یتیمان..
علی شیرِ رام شده در پنجه هایِ خدا بود و بس..
هر چه کتابها را بیشتر مطالعه میکردم، گیجی ام بیشتر میشد من کجایِ دنیا ایستاده بودم؟؟
نمیدانم چند روز، چند ساعت، چند دقیقه در بطن خواندنهایِ چندین و چندباره یِ آن وِردهایِ جادویی گذشت که صدایِ “یاالله” بلند حسام را از بیرون اتاق شنیدم حیران بودم، سرگشته شدم.
چند ضربه به در زد ناخواسته شال سر کردم و اذن ورود دادم با اجازه ایی گفت و داخل شد.
در را باز گذاشت و رو به رویم ایستاد سر به زیرو محجوب، درست مثل همیشه اما لبخند گوشه ی لبش، با همیشه فرق داشت پر از تحسین بو تحسینی از صدقه سرِ نیمچه پوششی برایِ احترام.
خوب براندازش کردم موهایِ کوتاه و مشکی اش همخوانیِ لطیفی داشت در مجاورت با ته ریشِ کمی بلندش شلوارِ کتانِ طوسی رنگش، دیزاین زیبایی با پولیورِ خاکستری اش ایجاد میکرد
لبخند بر لبانم نشست خوش پوشیِ مختصِ غیرِ مذهبی ها نبود
این جوان تمام معادلاتم را بهم ریخته بود
سلام کرد و حالم را جویا شد.
چه میدانست از طوفانی که خودش به پا کرده بود و حتی محض تماشا، سر بلند نمیکرد گفت که آمده به قولش عمل کندانقدر در متانتش غوطه ور بودم که قولی به ذهنم نمیرسید
با گوشی اش شماره ایی را گرفت و بعد از چند بوق به زبان آلمانی احوال پرسی کرد مکالمه ایی به شدت صمیمانه، یعنی با دانیال حرف میزد پسر تو چرا انقدر پرچونه ایی یه مقدار سنگین باش برادرمن یه کم از من یاد بگیر آخه هر کَس دو روز با من گشته، ترکشِ فرهیخته گیم بهش اثابت کرده اما نمیدونم چرا به تو امیدی نیست.. باشه.. باشه.. گوشی..
چقدر راست میگفت، و نمیدانست که کار منِ موجی از ترکش هم گذشته ست موبایل را به سمتم گرفت بفرمایید با شما کار دارن با تعجب گوشی را رویِ گوشم گذاشتم و لبخند رویِ لبهایم خانه کرد خودش بود دیوانه ترین، روانشناسِ دنیا یانی که شیک میپوشید، شیک حرف میزد، شیک برخورد میکرد اما نه در برابرِ دوستانش صدایِ پر شیطنتش را میشنیدم که با لحنی با مزه صدایم میکرد این مرد واقعا، پزشکی ۳۴ ساله بود سلام بر دختر ایرانی شنیدم کلی برام گریه کردی سیاه پوشیدی گل انداختی تو رودخونه روزی سه بار خود زنی کردی شیش وعده در روز غذا خوردی بابا ما راضی به این همه زحمت نبودیم حسام راست میگفت، یان همیشه پر حرف بود اما حسِ خوبِ برادرانه هایش وادار به شکرگذاریم میکرد اینکه زنده بود و سالم، طبق طبق شادی در وجودم میپاشید حسام از اتاق خارج شد
و من حرف زدم از خسته گی هایم از دردهایم از ترسهایم از روزهایی که گذشت و جهنم بود از موهایی که ریخت و ابروهایی که حتی جایش را با مداد هم پر نکردم از سوتی که در دقیقه ی نود عمرم زده شد و وقت اضافه ایی که داور در نظر داشت و من میدانستم خیلی کم است از از حسی به نام دوست داشتن و شاید هم نوعی عادت، که در چشمک زنِ کمبودِ فرصت برایِ زندگی، در دلم جوانه زده بود..
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @Mahepenhanamm
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هـفـتـاد
✍و او فقط و فقط گوش داد یانِ پر حرف در سکوت، سنگ صبور شد و مهربانی خرجم کرد که ای کاش با پوزخندی بلند، به سخره ام میگرفت و سرم فریاد میکشید بعد از اتمام تماس، بغضم را قورت دادم و زانو به بغل، رویِ تخت چمپاتمه زدم تمام خاطرات، تصویر شد برایِ رژه رفتن در مقابل چشمانم حسام چند ضربه به در زد و وارد شد وقتی دید تکان نمیخورد، صدایی صاف کرد محضه اعلامِ حضور
سرم را بلند کردم چشمانش را دزدید دست پاچه کتابها را از روی میز برداشت خوندینشون به دردتون خوردن نفسی عمیق کشیدم علی خیلی دوسش دارم لبخندی عمیق بر صورتش نشست نمیدانستم آرزویم چیست اینکه ای کاش سالها پیش میدیدمش و یا اینکه ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش دانیال کی میاد دلم واسه دیدنش پر میکشه به جمله ی خیلی زود برمیگرده اکتفا کرد اجازه گرفت که برود صدایش کردم شنیدنِ چند آیه از قرآن برایِ منی که خمارِ صدایش بود، پرتوقعی محسوب نمیشدکه اگرهم محسوب میشد، اهمیتی نداشت
چند روز از آخرین تماس با یان و دیدار با حسام میگذشت و من مطالعه ی کتابی با مضمون نقش زن در اسلام را شروع کرده بودم خواندمو خواندم، از ریحانه گیِ زن تا نعمت خدا بودن اش.
گذشته ام را بالا و پایین کردم در خانه ی ما خبری از احترام به جنس لطیف نبود تا یادم میآمد کتک بود و فحاشی
راستی پدرم واقعا مسلمان بود؟؟
اسلام چنان از مقام زن میگفت که حسرت زده خود را در آیینه برانداز کردم. یعنی گنج بودم و خودم نمیدانستم؟ بیچاره مادر که از زنانگی اش فقط تحقیر و ضعف را تجربه کرد.
و بیشتر حیرت زده شدم وقتی که دانستم علی (ع)، شیرِ میدان جنگ، همسرش فاطمه را با جمله جان علی به فدایت صدا میزد و من در مردانگی پدرم جز کمربندی در دست محضِ کبودیِ تنِ مادرم ندیدم اسلام را دینی عقب مانده میپنداشتم چون در عصر پیشرفت پیروانش را به حجاب محدود میکرد.
حجابی که آن را پارچه ایی سیاه، پیچیده به دور زنان میدیدم، جهت هوشیار نشدنِ غریزه ی نافرمانِ مردانش، مردانی که گرسنگی شان سیری نداشت
اما حالا میخواندم که حجاب چشمانِ مرد، هم وزنی دارد با پوشیدگیه تنِ زن
و حسام چشمانش از یک عمر زندگیم محجبه تر بود..
حجاب در اسلام یعنی چشمانِ حریصِ نانوا و مردِ راننده، ارزش تماشایت را ندارد حالا میدانستم که زن در اسلام یعنی ملکه باش نه روسپیِ دست خورده ی کلوبهای شبانه.
شمایل آن چند زن و دختر محجبه با روسری ، کیف و کفش رنگی و زیبا، پوشیده در چادر که با اولین گامهایم در فرودگاه ایران دیدم، در خاطراتم زنده شد خودش بود حجاب یعنی همین زیبا باش اما محجوب و دست نیافتنی
حسام پنجره ایی تازه در چارچوبِ خودخواهی و بد اُنقی هایم به روی هستی باز کرده بود.
از اینجا دنیا پر از رنگ، خود نمایی میکرد و حالا ، من روسری را دوست داشتم تنفرهایی که به لطف امیر مهدی فاطمه خانم از دلپذیرترینهایِ زندگی ام شد آن روز مثله همیشه مشغول کنکاش برایِ یافتنِ جواب در لابه لایِ کتابها بودم که تقه ایی به در خورد و صدای اجازه حسام بلند شد.
با عجله شالی رویِ سرم گذاشتم و اذن ورود دادم وقتی وارد شد رایحه ی عطر همیشگی اش در اتاق پیچید و من سراسر نبض شدم رو به رویم ایستاد با لبخندی پر از رضایت انگار خوب متوجه ی نیمچه پوشیدگی ام شده بود
لب به گفتن باز کرد از دانیال، از سلامتی اش، و از سفرسفری از جنس ماموریت نام ماموریت به سوریه که آمد، دستانم یخ زد با چشمانی ملتهب به وجودِ سراسر آرامش اش خیره شدم
سوریه یعنی احتمال مرگ و اگر این جوانِ مسلمان شده در مکتب علی بر نمیگشت نفسی برایِ کشدن نمانده بود کاش میشد که نرود با لبخند بسته ایی کوچک را به طرف گرفت ناقابله امیداورم خوشتون بیاد البته زیاد خوش سلیقه نیست ببخشید ماتِ متانتش بودم نباید میرفت من اینجا تنهایِ تنهایم مکثم را که دید، کمی سرش را بلند کرد چیزی شده؟ حالتون خوب نیست؟ سری تکان دادمو بسته را از دستش گرفتم به طرف در قدم برداشت مزاحمتون نمیشم، استراحت کنید اما اگه دیگه ندیدمتون حلال بفرمایید یا علی
ابرویی در هم کشیدم چرا دیگه نبینمتون؟لبخند رویِ لبهایش، تک چالِ رویِ گونه اش را نمایان کردسوریه ست دیگه میدون جنگ جملاتش اصلا قشنگ نبودداشت کلافه ام میکرد اصلا سوریه به شما چه ربطی داره از ایران پاشدین میرین سوریه که چی؟مگه اونجا خودش سرباز نداره؟ مرد نداره؟
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @Mahepenhanamm
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
ღ🌸ღ
○●○●○
...از هم اکنون که ماه شعبان است
ومیقات شھر الله است،
غسل توبه کن
و لباس وفا و ولا از دل و جان محرم شو
و از صمیم قلب لبیڪ گو
و در خویشتن سفرے کن
و گرد کعبه عشق طواف کن
که دستی از غیب برون آید و کارے بکند...
[عݪامہحسـڹزادہآملے]`
#دلنویسـ💔
#سخـنبزرگان🕊
#ماه_شعبان🎉
#نیمه_شعبان 💐
•●❥❥ @Mahepenhanamm
#علامه_حسن_زاده_آملی✨💫
#انسانکامل
قلب عالم
و باب الله است
که همه موجودات
باید از این راه
به کمالشان برسند:)♡
#امامزمانم🌻
•●❥❥ @Mahepenhanamm