مهستان | بسیج دانشجویی پیام نور رشت
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_مذهبی #قسمت_هشتم #ذوق_زندگی 🌠 گاهی در خانه با هم ورزش رزمی کار میکردیم
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_مذهبی
#قسمت_نهم
#خانمم_راتنهانمیگذارم
مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 روز طول کشید. غصهام شد.
گفتم «تو هیچ وقت 10 روز مرا تنها نگذاشتهای.
خودت هم میدانی حتی در سفرهای استانی 4-3 روزهات من چه حالی پیدا میکنم.
شبها خواب ندارم و دائماً با تو تماس میگیرم...»
🔸گفت «ببین بقیه خانمها چقدر راحت همسرشان را وقت سفر بدرقه میکنند و میگویند به سلامت!»
🔹گفتم «نمیدانم آنها چه میکنند، شاید همسرشان برایشان مهم نباشد...»
🔸گفت «مگر میشود؟»
🔹گفتم «من نمیدانم شاید اصلاً آنها دوست دارند همسرشان شهید شود...»
🔸 سریع گفت «تو دوست نداری شوهرت شهید شود؟»
🔹 گفتم «در این سن و سال دلم نمیخواهد تو شهید شوی. ببین علی حاضرم خودم شهید شویم اما تو نه!»
🔸گفت «پس چطور است که در دعاهایت دائماً تکرار میکنی یا امام حسین خودم و خانوادهام فدای تو شویم؟»
🔹گفتم «قربان امام حسین بشوم، خودم فدایش میشوم اما فعلاً بمان. اصلاً این همه کار خیر ریخته! سرپرستی چند یتیم را بر عهده بگیر و...»
⚠️ بعد مدتی گفت آموزش نیروهای اعزامی به سوریه را به عهده دارم.
گاهی کمی دیرتر به خانه میآیم....
کلی شکایت میکردم که بعد از ساعت کاری نماند و به خانه برگردد.
میخواست مرا هم سرگرم کند تا کمتر خانه باشم اما من برنامه باشگاه، استخر و ... را طوری چیده بودم که وقتی ساعت کاری او به اتمام میرسد، به خانه بیایم.
✳️ دقیقاً این کار را انجام دادم تا سرم گرم نشود و از علی غافل نشوم!
به خانه میآمدم و دائماً تماس میگرفتم که من غذا را آماده کردم و منتظرت هستم، کجایی؟!
🔆 گاهی حتی بین روز مرخص ساعتی میگرفت و به خانه میآمد!
میخندیدم و میگفتم بس که زنگ زدم آمدی؟
میگفت «نه، دلم برایت تنگ شده...»
یک وقتایی که پنجشنبه و جمعه هم مأموریت داشت اواسط هفته مرخصی میگرفت و به خانه میآمد...
💟 آنقدر مرا وابسته خودش کرده بود و آنقدر برایش احترام قائل بودم که حتی وقتی برای میهمانی به خانه مادرم میرفتیم، عادت کرده بودم پایین پایش کنار مبل بنشینم.
هرچه میگفت «بیا بالا کنارم بنشین من راحت نیستم...»
میگفتم «من اینطور راحتترم.
علی میگفت «یادت باشد دود اگر بالا نشیند کسر شأن شعله نیست»
✅ راستش را بخواهید دلم میخواست همیشه همسرم جایگاهش بالاتر از من باشد...
علی همه جوره هوای من را داشت بنابراین عجیب نبود که تمام هستیام را برای او بگذارم.
ادامه دارد....
[ قسمت دهم : شنیدن اسم سوریه ]
اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ♥️
••• @Basij_pnur •••
◽️مهستان | بسیجدانشجوییپیامنوررشت
مراسم روضه هفتگی
"یادبود شهدای حادثه تروریستی کرمان"
سخنران: حجت الاسلام سجاد قدیری
مداح: کربلایی صالح نیکروان
زمان: دوشنبه ۱۸ دی ساعت ۱۵
مکان: نمازخانه دانشگاه پیام نور رشت
هیات دانشجویی زوار الزهرا (س)
••• @Basij_pnur •••
اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج
مهستان | بسیج دانشجویی پیام نور رشت
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_مذهبی #قسمت_نهم #خانمم_راتنهانمیگذارم مأموریتی که 10 روز و شاید هم 15 ر
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_مذهبی
#قسمت_دهم
#شنیدن_اسم_سوریه
🌟 انگار داشتیم کَل کَل میکردیم!
نمیدانم غرضش از این حرفها چه بود. وسط حرفها، انگار که بخواهد از فرصت استفاده کند
🔹 گفت «راستی زهرا احتمالاً گوشیام آنتن هم نمیدهد.»
😕 صدایم شکل فریاد گرفته بود.
🔸 داد زدم «آنتن هم نمیدهد! تو واقعاً 15 روز میخواهی بروی و تلفن همراهت آنتن هم نمیدهد؟»
🔹گفت «آره، اما خودم با تو تماس میگیرم نگران نباش...»
دلم شور میزد.
🔸گفتم «علی انگار یک جای کار میلنگد.جان زهرا کجا میخواهی بروی؟»
🔹گفت «اگر من الآن حرفی به تو بزنم خب نمیگذاری بروم. همش ناراحتی میکنی.»
دلم ریخت.
🔸گفتم «علی، سوریه میروی؟» میدانستم مدتی است مشغول آموزش نظامی است.
🔹گفت «ناراحت نشویها، بله!»
❌ کاملاً یادم است که بیهوش شدم.
شاید بیش از نیم ساعت.
علی با آب قند بالای سرم ایستاده بود.
تا به هوش آمدم ،
🔹گفت «بهتر شدی؟»
تا کلمه سوریه یادم آمد، دوباره حالم بد شد. 🔸گفتم «علی داری میروی؟ واقعاً بدون رضایت من میروی؟»
🔹 گفت «زهرا نمیتوانم به تو دروغ بگویم. بیا تو هم مرا با رضایت از زیر قرآن رد کن...
✳حس التماس داشتم ،
🔸گفتم «علی تو میدانی من چقدر به تو وابستهام »
🔹گفت «آره میدانم»
🔸گفتم «پس چرا برای رفتن اصرار میکنی؟»
صدایش آرامتر شده بود، انگار که بخواهد مرا آرام کند.
🔹گفت «زهرا جان من به سه دلیل میروم.
🍃دلیل اولم خود خانم حضرت زینب (س) است.
دوست ندارم یکبار دیگر آنجا محاصره شود. ما چطور ادعا کنیم مسلمان و شیعهایم؟
🍃 دوم اینکه به خاطر شیعیان آنجا، مگر ما ادعای شیعه بودن نداریم؟ شیعه که حد و مرز نمیشناسد.
🍃 سوم هم اینکه اگر ما نرویم آنها به این جا میآیند. زهرا؛ اگر ما نرویم و آنها به اینجا بیایند چه کسی از مملکت ما دفاع میکند؟»
💟 تلاشهای علی برای راضی کردن من بود و من آنقدر احساساتی بودم که اصلاً هیچ کدام از دلایل مرا راضی نمیکرد.
🔸گفتم «علی هر وقت همه رفتند تو هم بروی. الآن دلم نمیخواهد بروی.»
🔹گفت «زهرا من آنجا مسئولم. میروم و برمیگردم اصلاً خط مقدم نمیروم.کار من خادمی حرم است نه مدافع حرم. نگران نباش.»
انگار که مجبور باشم ،
🔹گفتم «باشه ولی تو را به خدا برای خرید سوغات هم از حرم بیرون نرو!»
❌آنقدر حالم بد بود که علی طور دیگری نمیتوانست مرا راضی کند.
نمیدانم چگونه به او رضایت دادم.
رضایت که نمیشود گفت،
گریه میکردم و حرف میزدم،
میگفت «اجازه میدهی بروم؟»
فقط گریه میکردم.....
😢 چرا باید راضی میشدم؟
علی،
تنهایی،
سوریه...
به بقیه این کلمات نمیخواستم فکر کنم...
تا همین جا هم زیادی بود.
ادامه دارد....
[ قسمت هشتم : محافظ درهای حرم ]
اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ♥️
••• @Basij_pnur •••
◽️مهستان | بسیجدانشجوییپیامنوررشت
☃️آغاز شد/
ثبت نام دوره های زمستانه مرکز فضای مجازی و رسانه سازمان بسیج دانشجویی استان گیلان ❄️
💻 دوره آموزشی مهارتهای هفتگانه ICDL
🔺مهارت آموزی جهت ورود به بازار کار
🔺اعطای گواهینامه رسمی معتبر
🔺تقویت رزومه شغلی
🔺در ۶ جلسه به صورت فشرده (آنلاین در بستر اسکای روم)
🗓 سرفصل ها:
آموزش مفاهیم ویندوز
مفاهیم سخت افزار و نرم افزار ، فناوری اطلاعات
اینترنت و پایگاه داده
نرم افزار های مایکروسافت (Word,Excel, PowerPoint)
⏳زمان برگزاری: روزهای سه شنبه ساعت ۱۱ صبح
شروع دوره : از ابتدای بهمن ماه
📆 مهلت ثبت نام: تا ۳۰ دی ماه ۱۴۰۲
💳هزینه دوره:
( ۴ میلیون تومان در آموزشگاه های آزاد)
با بیش از ۸۰ درصد تخفیف ویژه دانشجویان
❌ ۵۰۰ هزارتومان
✅ شرکت در کلاس ها به صورت آنلاین در هر مکان
🔸️جهت ثبت نام با آیدی زیر در ارتباط باشید:
@PublicRelation_bso
09038995559
اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ♥️
••• @Basij_pnur •••
◽️مهستان | بسیجدانشجوییپیامنوررشت
مهستان | بسیج دانشجویی پیام نور رشت
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_مذهبی #قسمت_دهم #شنیدن_اسم_سوریه 🌟 انگار داشتیم کَل کَل میکردیم! نمی
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_مذهبی
#قسمت_هشتم
#محافظ_درهای_حرم
⭐ دو شب قبل از اینکه علی حرفی از سفر به سوریه بزند، خوابی دیده بودم که نگرانی من را نسبت به مأموریت دو چندان کرده بود.
✔ خواب دیدم یک صدایی که چهرهای از آن به خاطر ندارم، نامهای برایم آورد که در آن دقیقاً نوشته شده بود"جناب آقای علی کریمی فرزند کمیل کریمی به عنوان محافظ درهای حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) منصوب شده است" و پایین آن امضا شده بود.
😢گریه امانم نمی داد،
🔹گفت «زهرا این طور بروم خیلی فکرم مشغول است. نه میتوانم تو را در این وضعیت بگذارم و بروم و نه میتوانم سفر را کنسل کنم تو بگو چه کنم؟»
🔸 گفتم «به من قول بده که این اولین و آخرین سفرت به سوریه باشد.»
قول داد آخرینبار باشد.
🔹گفتم «قول بده که خطری آنجا تهدیدت نکند.»
🔸خندید و گفت «این که دیگر دست من نیست!»
🔹گفتم «قول بده سوغاتی هم نخری. تو اصلاً بیرون نرو و در همان حرم بمان.»
🔸 گفت «باشه زهرا جان. اجازه میدهی بروم؟ پاشو قرآن را بیاور...»
✳ واقعاً از صمیم قلبم راضی نشده بودم فقط به احترام علی و برای اینکه به عشقش برسد و آرام شود ساکت شدم. اما به هیچ عنوان راضی نشدم که شوهرم به آنجا برود و خطری او را تهدید کند.
🔹گفت «برویم خانه حاجی؟»
پدرم را میگفت. قبول نکردم.
🔹گفت «برویم خانه پدر من؟»
نمیخواستم هیچجا بروم.
🔹گفت «نمیتوانم تو را اینطور بگذارم و بروم. تمام فکر و ذهنم پیش تو میماند. پس بگذار بگویم آنها به اینجا بیایند.».
🔸گفتم «نه، حرفش را نزن! میخوام تنها باشم. میخواهم گریه کنم.»
🔸گفت «پس به هیچوجه نمیگذارم تنها بمانی.»
🍃با وجود تمام تلاشهایم، علی اما به اهدافش اعتقاد و ایمان داشت.
علی وابستگی زیادی به زن و زندگیاش داشت اما وابستگیاش به چیزهای دیگری خیلی بیشتر بود.
ادامه دارد....
[ قسمت نهم : بازگشت کوتاه ]
اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ♥️
••• @Basij_pnur •••
◽️مهستان | بسیجدانشجوییپیامنوررشت
#سفر_مشهد
🏢 تصاویر محل اسکان🤞
🚎 تاریخ حرکت : ۲۰ دی ۱۴۰۲ / ساعت ۱۶:۰۰
از زائرین محترم خواهش میشود بین ساعت ۱۵ الی ۱۵:۳۰ حتما در دانشگاه حضور داشته باشید تا تدارکات قبل سفر انجام شود!🙏
چمدان هاتون را سبک و گرم ببندید🧣🥶📿
اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ♥️
••• @Basij_pnur •••
◽️مهستان | بسیجدانشجوییپیامنوررشت
مهستان | بسیج دانشجویی پیام نور رشت
❤ بسم رب الشهدا ❤ #داستان_مذهبی #قسمت_هشتم #محافظ_درهای_حرم ⭐ دو شب قبل از اینکه علی حرفی از سفر ب
❤ بسم رب الشهدا ❤
#داستان_مذهبی
#قسمت_نهم
#بازگشت_کوتاه
💕وقتی علی رسید واقعاً علی دیگری را میدیدم!خیلی تغییر کرده بود.
قبلاً جذاب و نورانی بود، اما اینبار حقیقتاً نورانیتر شده بود.
🌹تا همدیگر را دیدیم؛ علی لبخند زد،
من هم خندیدم.
❤انگار تپش قلب گرفته بودم.
دستم را روی قلبم گذاشتم!
🔸آن لحظه گفتم:
«آخیش تمام سختیهای زندگیام تمام شد... انشاءالله دیگر هیچوقت از من دور نشوی.
اگر بدانی چه کشیدهام.»
🎁 علی گفت «زهرا جان، سوغاتیها را بیاور.
برای شما یک هدیه مخصوص آوردهام!» گفتم «من که سوغات نخواسته بودم! مگر قرار نبود از حرم بیرون نروی که خطر تهدیدت نکند!» گفت :«حالا برو آن جعبه را بیار!»
✅یک تسبیح سبز به من داد....
با خودم گفتم من که تسبیح نخواسته بودم!
گفت: «زهرا این یک تسبیح مخصوص است...»
گفتم «یعنی چی؟ یعنی گرونه؟»
گفت :«خب گرون که هست اما مخصوصه
این تسبیح به همه جا تبرک شده و البته با حس خاصی برایت آوردهام.
این تسبیح را به هیچکس نده...»
❣تسبیح را بوسیدم و گفتم خدا میداند این مخصوص بودنش چه حکمتی دارد ...
(خوابم برایم مرور شد...تسبیحام سبز بود که یک شهید به من داده بود)
نزدیک عصر بود که گفت «به خانه برویم. میخواهم وسیلههایم را جمع کنم. باید بروم.» جا خوردم. حس کرختی داشتم.
🔸گفتم «کجا میخواهی بروی؟ بس است دیگر. حداقل به من رحم کن... تو اوضاع و احوال مرا میدانی. قیافه مرا دیدهای؟»
خودم حس میکردم خُرد شدهام.
🔸گفتم «میدانی من بدون تو نمیتوانم نفس بکشم. دیگر حرفی از رفتن به سوریه نزن. خودت قول داده بودی فقط یکبار بروی...»
🔹گفت «زهرا من وسط مأموریت آمدهام به تو سر بزنم و بروم. دلم برایت تنگ شده بود. باور کن مأموریتم به اتمام برسد آخرین مأموریتم است دیگر نمیروم.»
🔸گفتم «علی دست بردار. من نمیتوانم تحمل کنم. باور کن نمیتوانم...دوری تو را نمیتوانم تحمل کنم...»
حرف دانشگاهام را پیش کشید.
🔸گفتم «علی، من بدون تو نمیتوانم درس بخوانم.اگر هم درس میخوانم به خاطر تو است.»
🔸خندید و گفت «بگو به خاطر خدا درس میخوانم.»
گفتم «به خاطر خدا است اما ذوق و شوق زندگیم فقط تویی...»
✳ حتی من وقتی از خانه بیرون میرفتم ذوق خرید وسایل آشپزخانه و غیره را نداشتم. فقط بلوز، تیشرت، شلوار، کفش، کتتک یا هر وسیله دیگری برای علی میخریدم. او هم عادت کرده بود.
میگفت «باز برایم چه خریدهای؟» میگفتم «ببین اندازهات هست؟»
🔹میگفت «مطمئنم مثل همیشه دقیق و کاملاً اندازه برایم میخری...»
💟 مدتی که نبود، برایش کلی لباس خریده بودم. وقتی به خانه رسیدیم گفتم « اینها را بپوش ببین برایت اندازه است؟» با غصه این حرفها را به او میگفتم واقعا دلم میخواست بماند و دیگر نرود.
تک تک لباسها را پوشید.
🔸گفتم «چقدر به تو میآید.»
🔹کلی خندید و گفت «زهرا! از آنجا که من خوشتیپم، حتی گونی هم بپوشم به من میآید!»
🔸گفتم «شکی نیست.»
میخندیدم اما ذرهای از غصههایم کم نمیشد. وسط خندهها بیهوا گریه میکردم و اصلاً نمیتوانستم خودم را کنترل کنم.
🔹میگفت «چرا گریه میکنی؟»
چرایی اشکهایم مشخص بود...
لباسهایش را که جمع کرد.
🔸گفتم «علی، این لباس جدیدها را هم با خودت ببر آنجا.» انگار آنقدر شرایط آنجا بد بود که گفت :
🔹«نه این لباسها حیف است. بگذار وقتی برگشتم اینجا میپوشم.» خیلی از لباسهایش را حتی یکبار هم نپوشید.
😢لباسهایش را جمع کردم و همینطور اشک میریختم. خیلی سرد با او خداحافظی کردم. باید آخرین تلاشهایم را میکردم،
🔸گفتم «به من، به پدر و مادرت رحم کن.
تو همه زندگی منی ببین با چه ذوق و شوقی برایت لباس خریدهام...»
🔹گفت «میروم و برمیگردم. قول میدهم...» فقط یک روز کنارم بود. روز حرکت از صبح برای ساماندهی کارهایش به اداره رفت. حدود 7-6 عصر پرواز داشت. 16 شهریور بود. یک روز من به اتمام رسیده بود.
⭐کلی وعده وعید داد تا آرامم کند.
قول داد وقتی برگشت چند روز به مشهد برویم، اربعین هم کربلا...
✔ نمیدانم چرا اینبار دائماً منتظر خبر بودم. با اینکه به من قول داده بود جای خطرناکی نیست، اما مدام سایت T NEWS که مخصوص اخبار مدافعین حرم است را بررسی میکردم.
🍃چند شب خانه مادرشوهرم مانده بودم. اصلا آرام و قرار نداشتم. از سفر دوم، 18-17 روز میگذشت و تماسهای علی به 5-4 روز یکبار کاهش پیدا کرده بود.
دلم آشوب بود...
#داستان_واقعی
ادامه دارد....
[ قسمت دهم : استرس شهادت ]
اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ♥️
••• @Basij_pnur •••
◽️مهستان | بسیجدانشجوییپیامنوررشت
🎒🧣🥶📿 بیایید کوله پشتی مان را سبک و گرم تر ببندیم ، تا سفر آسان باشد ...
👖👕👚🧥👟👞 لباس و کفش مناسب البته برای سفر پنج روزه لباس های ضروری نه زیاد و نه کم ... طبق پیش بینی ها هوا سرد است لباس های گرم میتونه کمک کنه توی این هوا اذیت نشین ...(کفش راحت بیار...)
😋شام اول به پای خودتونه یچیز سبک بیارید دورهم بخوریم
🚿🛁لوازم شخصی و بهداشتی استحمام (مسواک ، خمیردندان، صابون ، شامپو و ...)
بچه ها بهداشت و نظافت رو رعایت کنید ... سعی کنید جایی رسیدید ،مخصوصا شب برای استراحت جوراب🧦 و پاهای خودتون رو بشورید ،میدونم خسته ای ولی وقت زیادی نمیگیره ازت ...
💉💊خدای نکرده اگر بیماری دارید که نیاز به دارو داره ، حتما دارو های شخصی خودتون را همراه داشته باشید و به مسئول اردو هم خبر بدین ...
📿🕋مهر شخصی بیار حتماً ... چون راحت تری...
بعضی وقتا شاید دمپایی نیازت بشه ...👡دوست داشتی بیار...
یه ملحفه برای روی بالشت و تشک همراه داشته باش... 🛌🛏
باید بگیم که مراقبت از وسایل خودت برعهده یک نفر هست اونم خودت ...
توی این سفر واقعا نیاز به وسایلی مثل لپ تاب و هدست و این داستان ها نیست ...بهتره که نیاری
📣😳یادت باشه اولین کاری که میکنی ، گرفتن شماره تلفن همراه مسئول اتوبوس خودتون هست ...
🫥 حین اردو به هیچ وجه از کاروان خود جدا نشده و در تمامی مراحل سفر با مسئولین اتوبوس هماهنگی های لازم را داشته باشید.
🤕🤒🤧🔥💥🌪️در صورت بروز هر گونه مشکل و اتفاق خاصی سریعا آن را به مسئول اتوبوس خود اطلاع بدهید ...
🚌سفرت به سلامت
برای همه جامونده ها دعا کن...🤲🏻
اللّٰهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّڪَ الۡفَرَج ♥️
••• @Basij_pnur •••
◽️مهستان | بسیجدانشجوییپیامنوررشت