eitaa logo
آناهیــتا؛🎀)
520 دنبال‌کننده
677 عکس
116 ویدیو
3 فایل
•{﷽}• آناهیتـا|روزمرگی| ولاگ✨ گوشه ای از دنیای رنگی یه دهه هشتادی عکاس 📸___♡__________♡__________♡___ دنیا رو با سختی هاش قشنگ ببین شیرینی زندگیه.. ساده براتون بگم اینجا قراره حس خوبی بهتون تزریق کنیم🌸🌱 ✨ناشناس✨ https://daigo.ir/secret/3645366467
مشاهده در ایتا
دانلود
نظراتتونو میخونم دوستان🌚❤️ https://daigo.ir/secret/2248194717
شبتون بخیر 🌎🌻
صبحتون بخیر🤓☘
پزشکیان: من ربطی به دولت روحانی ندارم اینایی هم که میبیند باهاش عکس گرفتم وقتی شیشه میزنم میبینمشون خاتمی روحانی شریعتمداری (وزیر روحانی) آخوندی (وزیر روحانی) ظریف (وزیر روحانی) آذری جهرمی (وزیر روحانی) عراقچی (مدیر ارشد روحانی)
کلاس گلدوزی😁
و حالا منتظر کلاس خیاطی
جلسه دوم خیاطی😀
وقتی یک استاد سخت گیر داری و ازت خواسته خط به خط کتاب زبان و حفظ کنی🤦‍♀😁
تنها به شوق ِدیدن ِماه ِ محرم هرروز دارم روزهارا میشمارم ..
آناهیــتا؛🎀)
کل‌سال‌دوری‌کربلارو‌ به‌امیداربعین‌دووم‌میارم .. نزدیک‌محرم‌که‌میشه‌‌همه‌جونم‌ میشه‌دلشوره‌که‌نکنه یوقت‌آقانطلبه💔:)!.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به‌محرم‌که‌نزدیک‌میشیم‌؛ دلشوره‌هامون‌ ... بیشترمیشه‌این‌روزایک‌ساعتش‌، هم‌‌یه‌روز‌برامامیگذره🫠".. -۴روزتامحرم
سلام به شما از شهرکهنه
تولدت تو آسمونا مبارک ارمان عزیز🥺🌹
پزشکیان: ایران قفس است... عجب🚶‍♀
حق به معنای واقعی>>
بریم خونه دایی😁
ما هم خونه نشستیم😂🚶‍♀
انقده گناه مخربه که اگه بدونی تو هیئتی گناه صورت میگیره نری برات افضل‌تره ؛ در این شرایط بشین بجاش تو خونه برای خودت سینه زنی کن و روضه بگیر و قرآن بخون و بشین پای ذکر . .
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_سی_ام #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 مشغول سالاد درست کردن بودم که
─┅༅ـــ✾❀﷽‌❀✾ـــ༅┅─ ✨ محمد گفت:چی نه؟ گفتم: _قبلنا نورانی تر بودی.دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن. محمد لبخند زد. -بادمجونی دیگه، اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری. همه لبخند زدن. -مال مرغوبی نیستی داداش.(به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش. همه خندیدن... محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد. ساعت سه و نیم بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر... دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم. بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت: _قبول باشه..برای منم دعا کن. اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد. ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت: _حواسم بهت بود...بزرگ شدی. نگاهش نمیکردم... اگه نگاهش میکردم اشکهام سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت: _چرا به من نگاه نمیکنی؟ -آخه...اشکهام.. زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا -به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره. نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت. -فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم وضحی باشه.بیشتر ازقبل.مخصوصا1 مریم...بارداره. ازتعجب چشمهام گرد شد.گفتم: _زن باردارتو میذاری و میری؟ اون به تو نیاز داره نه من. -خوش گذرانی که نمیرم. از حرفم شرمنده شدم.چند ثانیه سکوت کرد.بلند شد و رفت سمت در... برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت: _ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود. -محمد -جانم؟ با بغض گفتم:برمیگردی دیگه؟ -آره بابا.بادمجون بم آفت نداره.چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن. بعد بلند خندید. اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم. مریم در زد... از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت: _بفرمایید مریم درو بازکرد و گفت: _محمد،مامان کارت داره. -باشه.الان میام. به مریم نگاه کردم.... چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر،اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت. مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون. محمد برگشت سمت من و گفت: _یادت نره چی گفتم. گفتم:_باشه -راستی تا برنگشتم به کسی نگو مریم بارداره. -چشم -ولی خودت حواست بهش باشه ها.حالش زیاد خوب نیست.حتی خانواده ش هم نمیدونن. -چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟ لبخندی زد و رفت بیرون... دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم. ساعت نزدیک پنج بود... ✍نویسنده بانو ⚠️ مارو به دوستان خود معرفی کنید ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌