آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_سی_ام #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 مشغول سالاد درست کردن بودم که
۵ پارت از رمان زیبا هر چه تو بخوای خدمت شما🤌
آناهیــتا؛🎀)
کلسالدوریکربلارو
بهامیداربعیندووممیارم ..
نزدیکمحرمکهمیشههمهجونم
میشهدلشورهکهنکنه
یوقتآقانطلبه💔:)!.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بهمحرمکهنزدیکمیشیم؛
دلشورههامون ...
بیشترمیشهاینروزایکساعتش،
همیهروزبرامامیگذره🫠"..
-۴روزتامحرم
انقده گناه مخربه که
اگه بدونی تو هیئتی
گناه صورت میگیره
نری برات افضلتره ؛
در این شرایط بشین
بجاش تو خونه برای
خودت سینه زنی کن
و روضه بگیر و قرآن
بخون و بشین پای ذکر . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من مست ِ ذکر ِحسین جان ِ زینبم .
آناهیــتا؛🎀)
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─ #قسمت_سی_ام #هرچی_تو_بخوای ⭐️ رمان محتوایی ناب🌼🍃 مشغول سالاد درست کردن بودم که
─┅༅ـــ✾❀﷽❀✾ـــ༅┅─
#هرچی_تو_بخوای
✨ #قسمت_سی_ویکم✨
محمد گفت:چی نه؟
گفتم:
_قبلنا نورانی تر بودی.دلتو خوش نکن،لامپ هات خراب شدن.
محمد لبخند زد.
-بادمجونی دیگه، اونم از نوع بم.. نوچ..آفت نداری.
همه لبخند زدن.
-مال مرغوبی نیستی داداش.(به مریم اشاره کردم)بیخ ریش صاحبت میمونی داداش.
همه خندیدن...
محمد هم که فضا رو مناسب دید شوخی میکرد.
ساعت سه و نیم بود و لحظه به لحظه به رفتن محمد نزدیکتر میشد و قلب همه مون فشرده تر...
دیگه نتونستم تحمل کنم.رفتم توی اتاقم تا نماز بخونم.
بعد نماز میخواستم برم سجده که محمد گفت:
_قبول باشه..برای منم دعا کن.
اومد جلوم نشست.ازدیدن اشکهام جا خورد.
ابروهاش رفت تو هم.سریع اشکهامو پاک کردم.گفت:
_حواسم بهت بود...بزرگ شدی.
نگاهش نمیکردم...
اگه نگاهش میکردم اشکهام سرازیر میشد و محمد ناراحت میشد.ولی دلم میخواست این ساعت های آخر نگاهش کنم.گفت:
_چرا به من نگاه نمیکنی؟
-آخه...اشکهام..
زیر چونه مو و گرفت و سرمو آورد بالا
-به من نگاه کن.اشکهاتم اومد اشکالی نداره.
نگاهش میکردم و اشکهام بی اختیار میریخت.
-فکر کنم اونقدر بزرگ شدی که بتونم روت حساب کنم....حواست به مریم وضحی باشه.بیشتر ازقبل.مخصوصا1 مریم...بارداره.
ازتعجب چشمهام گرد شد.گفتم:
_زن باردارتو میذاری و میری؟ اون به تو نیاز داره نه من.
-خوش گذرانی که نمیرم.
از حرفم شرمنده شدم.چند ثانیه سکوت کرد.بلند شد و رفت سمت در...
برگشتم سمتش.اونم برگشت و گفت:
_ممنون.امروز باشوخی های تو خداحافظی بهتر از دفعات قبل بود.
-محمد
-جانم؟
با بغض گفتم:برمیگردی دیگه؟
-آره بابا.بادمجون بم آفت نداره.چراغهامم خاموش کردم،نور بالا نزنم تا حوریه ها اغفالم نکنن.
بعد بلند خندید.
اومد نزدیک.سرمو گذاشتم رو شونه ش و آروم گریه میکردم.
مریم در زد...
از بغل محمد رفتم کنار و اشکهامو پاک کردم.محمد گفت:
_بفرمایید
مریم درو بازکرد و گفت:
_محمد،مامان کارت داره.
-باشه.الان میام.
به مریم نگاه کردم....
چقدر خودشو کنترل میکرد تا گریه نکنه. محمد کلا به گریه کردن همه حساس بود و به گریه های مریم حساس تر،اصلا طاقت دیدن اشکهاشو نداشت.
مریم هم خیلی خوب محمد رو درک میکرد و پیش اون گریه نمیکرد.باهم رفتن بیرون.
محمد برگشت سمت من و گفت:
_یادت نره چی گفتم.
گفتم:_باشه
-راستی تا برنگشتم به کسی نگو مریم بارداره.
-چشم
-ولی خودت حواست بهش باشه ها.حالش زیاد خوب نیست.حتی خانواده ش هم نمیدونن.
-چشم داداش.اصلا تا شما بیای میرم خونه ی شما میمونم، خوبه؟
لبخندی زد و رفت بیرون...
دیگه پاهام تحمل ایستادن نداشتن.روی صندلی نشستم و به مریم فکر میکردم.
ساعت نزدیک پنج بود...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
⚠️ #کپی_فقط_با_ذکر_نام_نویسنده
مارو به دوستان خود معرفی کنید