eitaa logo
محفل‌الحسين
20 دنبال‌کننده
263 عکس
49 ویدیو
1 فایل
" یا مَن لَهُ ذِکرُهُ وَ لا یُنسی " جایی نیستم .
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله... " از نویسنده‌ی محبوبَ‌م " " از امیرخانی " " از قیدار " قصّه‌هایِ امیرخانی به سیاهچله می‌مانند... غرقَ‌ت می‌‌کنند . قلب و روح‌َت را می‌کشند درونِ خودشان و تا مدت ها رهایت نمی‌کنند . از آنها که بعید است فراموششان کنی‌... (مثلِ نمِ‌نمِ خنکِ باران رویِ گونه‌هایِ تابستان) " قیدار " هم از همان قصّه هاست... از آن‌هایی که یک‌هفته ای تمامَ‌ش می‌کنی اما یک عمر تو را نمک گیرِ لنگرِ پاسید می‌کند . این شگردِ امیرخانی‌ست... اینبار دستم را می‌گرد و آرام و زیبا و دلنشین و بدونِ اضافه گویی ، پرت می‌کند وسطِ دنیایی از سیاه ها و سفیدها و خاکستری ها که مانندش را در جهانِ قصّه کمتر دیده بودم... دنیایی که عنصرِ سازنده‌ش مردانگی ست و جوانمردی‌ست و آقایی و لوتی‌گری لحظه به لحظه همراه‌َت می‌کند از خوش نامیِ اولِ داستان تا گم‌نامیِ آخرش و تو ، نمی توانی عاشقِ قیدار نشوی... مثلِ من! قیدار ، داستانِ آدم هایِ نایابِ روزگار است . از آن مردهایِ سیبل چخماقیِ عظیم‌الهیکل ، که هروقت سرِ کوچه ببینی‌شان احساسِ امنیت کنی... از آن ها که دلت میخواهد بعد از خدا و ارباب و جونِ ارباب ، ففرو‌یَ‌ت باشند‌‌..‌. از آن ها که دلت می‌خواد کاش هنوز هم نفس می‌کشیدند...‌ از آن‌هایی که صبرِ بسیار بباید پدرِ پیرِ فلک را که دگر مادرِ گیتی چو تو فرزند بزاید! امیرخانی قصه گویِ خوبی‌ست ‌. امیرخانی خالقِ خوبی‌ست . و قیدار ، مردانه ترین کتابی‌بود که مردانگی اش را کسی نمی‌تواند در ۲۹۵ صفحه بگنجاند. حتی امیرخانی!
دستت طلا آقایِ امیرخانی دستت طلا قیدار رو آفریدن فقط از تو ساخته بود...
شش گوشه‌یِ تو شش گوشِ جانِ ماست...
گداخت جان که شود کارِ دل تمام و نشد بسوختیم در این آرزویِ خام و نشد به لابه گفت شبی میرِ مجلسِ تو شوم شدم به رغبتِ خویشش کمین غلام و نشد پیام داد که خواهم نشست با رندان بشد به رندی و دُردی کشیم نام و نشد رواست در بَر اگر می‌تَپَد کبوترِ دل که دید در رهِ خود تاب و پیچِ دام و نشد بدان هوس که به مستی ببوسم آن لبِ لعل چه خون که در دلم افتاد همچو جام و نشد به کویِ عشق مَنِه بی‌دلیلِ راه، قدم که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد فغان که در طلبِ گنج نامهٔ مقصود شدم خرابِ جهانی ز غم تمام و نشد دریغ و درد که در جست و جوی گنجِ حضور بسی شدم به گدایی بَرِ کِرام و نشد هزار حیله برانگیخت حافظ از سرِ فکر در آن هوس که شود آن نگار رام و نشد 🌱حافظ جان
به وقتِ مرگِ من بدان که تنها آروز و حسرتِ مانده به سینه‌ام دیدنِ رویِ تو بود...
ای یار جفا کرده پیوند بریده این بود وفاداری و عهد تو ندیده در کوی تو معروفم و از روی تو محروم گرگ دهن آلوده یوسف ندریده ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند افسانه مجنون به لیلی نرسیده در خواب گزیده لب شیرین گل اندام از خواب نباشد مگر انگشت گزیده بس در طلبت کوشش بی فایده کردیم چون طفل دوان در پی گنجشک پریده مرغ دل صاحب نظران صید نکردی الا به کمان مهره ابروی خمیده میلت به چه ماند به خرامیدن طاووس غمزت به نگه کردن آهوی رمیده گر پای به در می‌نهم از نقطه شیراز ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده روی تو مبیناد دگر دیده سعدی گر دیده به کس باز کند روی تو دیده  🌱 سعدیِ جان
یکی از غمگین ترین جملاتی که این روزها شنیدم این جمله‌ از حضرتِ آقا بود : " البته من این ها را قبلا هم گفتم... "
هرکه با دشمنان صلح کند ، سرِ آزارِ دوستان دارد ؛ 🌱 سعدیِ جان
به غلامش قنبر دستور داد که حدّی را بر شخص مُجرمی اجرا کند. قنبر سه تازیانه بیشتر به مُجرم زد! امیرالمومنین(ع) ماجرا را فهمید. دستور داد مُجرم سه تازیانه به قنبر بزند...