سلام پناه دلم، سلام محبوب قلبم!
صبحتان به خیر !💓
✍ اینروزها بیشتر از همیشه از شما توان میخواهیم؛
توان برای زندگی...
زندگی بر مدار خودتان؛
خودتان دلهایمان را دریابین...💚🙏
#سلام_امام_زمانم
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج  
💟#عادتسلامدادنبهامامزمانرانشربدهیم.
•••••••••═◇🕌⃟َ۪ٜ۪ٜ۪ٜ۪ٜؔٛٚؔ💚
@mahfeletabeen
                
            #پویش_صلوات_فتح
سیل صلوات تا فتح قدس
صلوات برای شادی روح شهدا💔
✅ جهت ثبت صلوات، روی لینک زیر کلیک کنید:
👇👇
https://taalei-edu.ir/quran/z8
═┅═༅𖣔🔆𖣔༅═┅┅
https://eitaa.com/mahfeletabeen
                
            شهید احمد بیابانی دوم آذر ۱۳۳۳ در شهرری به دنیا آمد. 
👈قبل از ورودش به فضای جبهه ، اهالی محله دلِ خوشی از او نداشتند...
پدرش گل محمد، کارگری می کرد و مادرش شهربانو نام داشت.
 تا پایان دوره ابتدایی درس خواند📕
و شغلش رانندهی کامیون بود.
به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. 
بیست و دوم اردیبهشت 1361، با سمت راننده در سرپل ذهاب توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسید🌹
═┅═༅𖣔🩸𖣔༅═┅
@mahfeletabeen
                
            🌷به روایت دوست صمیمی شهید:
احمد پسر با معرفتی بود؛ ذات خوبی داشت اما سرکش و بزن بهادر و دعوایی بود.
 بیشتر دعواهایش هم برسر ناموس بود
 یا اینکه اگر می دید جایی حقی را از کسی ضایع می کنند، برای گرفتن آن حق دعوایی جانانه راه می انداخت و با کله شقی هایش اوضاع را بدتر می کرد😅 
اگر در محله مان جوانی نگاه چپ به ناموس کسی می انداخت، از کوره در می رفت و دعوا راه می انداخت. ابایی هم از پلیس و کلانتری نداشت💪
 قدیمی های شهرری هنوز هم دعواهای احمد بیابانی را به خاطر دارند. 
چند بار با طایفه ای 100 نفره درگیر شد و برای آنکه کسی ضربه ای به او نزند با لبه تیز چاقو بدنش را زخمی می کرد که به قول معروف گربه را لب حجله بکشد!
 خلاصه خیلی ها احمد را به عنوان یک لات می شناختند اما این همه آن چیزی نبود که در احمد وجود داشت....🌻
═┅═༅𖣔🌷𖣔༅═┅┅
@mahfeletabeen
                
            در دهه 50 من مغازه قصابی داشتم و احمد بیشتر روزها به من سر می زد.
آن زمان اوج شر و شوری او بود و روزی نبود که به بهانه ای یک دعوا راه نیندازد😩
آن زمان من وارد فعالیت های انقلابی شده بودم و یخچال گوشت ها بهترین مکان برای پنهان کردن اعلامیه ها و کاست های سخنرانی امام خمینی(ره) بود و ساواکی ها به آن شک نمی کردند.😎
اصلا رفت و آمد روزانه احمد به مغازه من هم باعث می شد ساواکی ها گمراه شوند و به من شک نکنند.😁
 احمد را همه به عنوان یک لات دعوایی می شناختند...
 هر چند ساواکی ها هم ظاهر ماجرا را می دیدند و خبر از سر درون و حال و هوای واقعی احمد نداشتند.🌺
 👈یک روز که احمد به دیدنم آمده بود و داشت از آخرین دعوایی که راه انداخته بود می گفت خیلی اتفاقی چشمش به اعلامیه امام خورد و آن را با دقت خواند📜
 همان طور که اعلامیه را می خواند گره اخم هایش بیشتر شد و از من پرسید
 تو چقدر این مرد را می شناسی؟ 
حرف حساب او و شما چیست؟!
 احمد ؛ علی رغم همه بزن بهادری هایش روحیه حق طلبی هم داشت و از ظلم و ستمی که طاغوتی ها در حق مردم می کردند به ستوه آمده بود👌
 آن روز من گفتم و احمد شنید...
✅من از روشنگری های امام خمینی(ره) 
میگفتم و راه مبارزه،
 و رفیق پر شر و شور من ساکت و آرام فقط گوش می داد.
 یک دفعه دیدم بلند شد و ایستاد و دستش را جلو آورد و گفت من هم هستم.🤝
 گفتم مطمئنی رفیق؟ گفت مطمئن تر از همیشه🤚
 به او اعتماد کردم و در یکی دو سال منتهی به پیروزی انقلاب احمد یار من در فعالیت ها و مبارزات انقلابی شد.🇮🇷
═┅═༅𖣔🌷𖣔༅═┅┅
@mahfeletabeen
                
            🌷به روایت دوست صمیمی شهید:
 برای گرفتن مجوز اعزام به جبهه به کمیته انقلاب در چهارراه آرامگاه رفته بود و همین که اعضای کمیته، او را دیده بودند یاد بزن بهادری هایش و چند دعوای جانانه ای که در شهرری به پا کرده بود افتاده 
و عذرش را خواسته بودند...😅
 اینها را اصغر گوید و ادامه میدهد:
«دوباره طبع شعرخوانی اش گل کرده بود و هر شعر سوزناکی که به ذهنش می آمد برایم می خواند.
 ناراحت بود از اینکه چرا باورش نکرده بودند؟ 
کمی دلداری اش دادم و گفتم آقای اراکی را یادت هست؟
 همان شخصی که در بحبوبه سال های قبل از انقلاب، رهبر بخشی از مبارزان در شهرری بود، 
از او برایت معرفی نامه می گیرم 👌
 فردای آن روز نامه را گرفتیم و این بار با هم به کمیته رفتیم. 
چشمشان که به احمد افتاد نزدیک بود دوباره از کوره در بروند،
 اما نامه را که خواندند با کمال تعجب بالاخره اسم احمد را هم در لیست اعزامی ها به جبهه نوشتند😊
⠀⃝⠀⃝🪷⠀⃝⠀⃝🕊⠀⃝⠀⃝🪷⠀
@mahfeletabeen
                
            اوایلِ وقتی که به جبهه رفته بود همان روحیه بزن بهادری را داشت
  یک ماهی از رفتنش نگذشته بود که به دلیل دعوایی که کرده بود اخراج شد!
 اما فرمانده بعدی منطقه جنگی ریجاب وقتی قصه حضور احمد بیابانی را می شنود پیغام می فرستد که به او بگویید دوباره برگردد👌
احمد وقتی بر می گردد حسابی تغییر می کند و از این رو به آن رو می شود. نمازهایش ورد زبان همه می شود. 
رزمنده ها از او التماس دعا می خواهند. البته هنوز همان شیرین کاری ها را در جبهه دارد.😅
مثلا برای آنکه رزمنده ها دلی از عزا در بیاورند و یک نهار مفصل بخورند، نارنجک در رودخانه می انداخته و کلی ماهی شکار می کرده و همه رزمنده ها را مهمان ماهی کبابی میکند😋
👈 یک روز آقای خامنه ای که آن زمان رییس جمهور بوده اند برای سرکشی به منطقه غرب می رود و احمد یکی از رزمنده هایی بود که به دلیل شجاعتش از طرف فرمانده منطقه جنگی برای محافظت از ایشان در جبهه انتخاب می شود
 و در همان زمان حضور آقای خامنه ای رزمنده ها با ایشان عکس یادگاری میگیرند🥰
⠀⃝⠀⃝🪷⠀⃝⠀⃝🕊⠀⃝⠀⃝🪷⠀
@mahfeletabeen
                
            وقتی احمد از جبهه برگشت  گفتم رفیق! برایم از جبهه بگو. چطور می گذرد؟
👈 خنده ای کرد و گفت آنقدر خوب هست که دلم نمی آمد برگردم❤️
آن روز با هم به حمام عمومی محله رفتیم. به جای دو لنگ از من خواست چند لنگ برایش بیاورم تا همه بدنش را بپوشاند.
 
گفت نمی دانم چرا اما به دلم افتاده که این حمام، حمام آخر من است.
 از ته دل حرف می زد. 
یک طوری که دست و دلم می لرزید وقتی نگاهم در نگاهش گره می خورد. گفت رفیق برایم دعا کن. طوری شهید شوم که چشم مرده شور به بدنم نیفتد و آبروی رزمنده ها را نبرم😭
تمام بدن احمد پر از جای زخم بود.
 زخم چاقوهایی که در دعواهای مختلف به خودش زده بود و یا طرف مقابل دعوا به او زده بود.»
👈وقتی لنگ را با آب وتاب دور بدنش می پیچید و دعا می کرد که چشم مرده شورها به بدن زخم خورده اش نیفتد...
  خبر شهادتش مثل بمب در محله پیچید. منتظر وداع آخر بودیم که ...
 خبردار شدیم که از آن قد و هیکل هیچ نمانده و تمام بدن احمد در اثر اصابت خمپاره و انفجار سوخته و از بین رفته است و رفیق خوب سال های کودکی، نوجوانی و جوانی ام حاجت روا شد....🥀
#پنجشنبه_شهدایی
═┅═༅𖣔🩸𖣔༅═┅┅
@mahfeletabeen
                
            