#رمان
#دخترشینا
#قسمت_سی_ششم_(پایانی)
#قسمت_پایانی
آن شب جگرم کباب شد. تا صبح زار زدم. گریه کردم. نالیدم و برای تنهایی بچه هایم اشک ریختم.
از درون مثل یک پاره آتش بودم و از بیرون تنم یخ کرده بود. همسایه ها تا صبح مثل پروانه دورم چرخیدند و پابه پایم گریه کردند. نمی توانستم زهرا را شیر بدهم. طفلکم گرسنه بود و جیغ می کشید. همسایه ها زهرا و سمیه را بردند.
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینی بوس از قایش آمدند؛ با چشم های سرخ و ورم کرده. دوستان صمد آمدند و گفتند: «صمد را آورده اند سپاه.» آماده شدیم و رفتیم دیدنش. صمدم را گذاشته بودند توی یک ماشین بزرگ یخچالی. با شهدای دیگر آمده بود. در ماشین را باز کردند. تابوت ها روی هم چیده شده بودند. برادرشوهرم، تیمور، کنارم ایستاده بود. گفتم: «صمد! صمد مرا بیاورید. خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم.» آقا تیمور از ماشین بالا رفت. چند تا تابوت را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آن ها نبود. آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت: «داداش است.»
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم می خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه می کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه ها نبود.
1
نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: «سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه.»
پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی می کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ بهشت پیشش بنشینم. می خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می کرد و ما دنبالش. صمد جلوجلو می رفت، تندتند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می شدیم. گمش می کردیم. یادم نمی آید راننده چه کسی بود. گفتم: «تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش.»
راننده آمبولانس را گم کرد. لحظه آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می خواستم بعد از نه سال، حرف های دلم را بزنم. می خواستم دلتنگی هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب ها و روزها از دوری اش اشک ریختم. می خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم.
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: «می خواهم حرف های آخرم را به او بگویم.» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست های مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم.
.
1
دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: «بچه هایم را بیاورید. این ها از فردا بهانه می گیرند و بابایشان را از من می خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی گردد.»
صدای گریه و ناله باغ بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود.
جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بی تاب بودم، یک دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب وار زندگی کند.»
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه سمت چپش. ریش هایش خونی شده بود. بقیه بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود.»
می خندید و دندان های سفیدش برق می زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه پوش دور و برمان نبودند.
1
دلم می خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی اش را ببوسم. زیر لب گفتم: «خداحافظ» همین. دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک ها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پاره آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی یار و یاور، بی همدم و هم نفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی تکیه گاه و بی اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می افتادم ته یک دره عمیق.
کمی بعد با پنج تا بچه قد و نیم قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی شد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می آمدند. از خاطراتشان با صمد می گفتند. هیچ کس را نمی دیدم. هیچ صدایی نمی شنیدم. باورم نمی شد صمد من آن
کسی باشد که آن ها می گفتند. دلم می خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم.
بچه هایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را می دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه ما شد.
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می دیدمش. بویش را حس می کردم.
آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس های خودمان. بچه ها که از بیرون می آمدند، دستی روی لباس بابایشان می کشیدند. پیراهن بابا را بو می کردند. می بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود.
بچه ها صدایش را می شنیدند: «درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید.»
گاهی می آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می گفت: «قدم! زود باش. بچه ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت هم نمی روم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشسته ام. منتظر توام. ببین بچه ها بزرگ شده اند.
دستت را به من بده. بچه ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه راه را باید با هم برویم...»
تقدیم به روح آسمانی سردار شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر و همسر نجیب و صبورش قدم خیر محمدی کنعان.
تقدیم به فرزندان گرانقدر شهید که این تلاش، سپاسی است اندک، از بسیار گذشت و مهربانی ایشان.
پایان
@mahfelshohadayharam
#رمان
#دخترشینا #نویسنده
گفتم من زندگی این زن را می نویسم.تصمیمم را گرفته بودم. تلفن زدم. خودت گوشی را برداشتی.منتظر بودم با یک زن پرسن و سال حرف بزنم. باورم نمی شد.صدایت چقدر جوان بود.فکر کردم شاید دخترت باشد. گفتم:«می خواهم با خانم حاج ستار صحبت کنم.»خندیدی و گفتی: «خودم هستم!»
شرح حالت را شنیده بودم،پنج تا بچه قد و نیم قد را دست تنها بعد از شهادت حاج ستار بزرگ کرده بودی؛ با چه مشقتی، با چه مرارتی!
گفتم خودش است،من زندگی این زن را می نویسم و همه چیز درست شد. گفتی: «من اهل مصاحبه و گفت وگو نیستم.» اما قرار اولین جلسه را گذاشتی. حالا کِی بود، اول اردیبهشت سال 1388.
فصل گوجه سبز بود. می آمدم خانه ات؛ می نشستم روبه رویت. ام. پی. تری را روشن می کردم. برایم می گفتی؛ از خاطراتت، پدرت، مادرت، روستای باصفایتان، کودکی ات. تا رسیدی به حاج ستار و جنگ ـ که این دو در هم آمیخته بودند. بار سنگین جنگ ریخته بود توی خانة کوچکت، روی شانه های نحیف و ضعیف تو؛یعنی قدم خیر محمدی کنعان.و هیچ کس این را نفهمید.
تو می گفتی و من می شنیدم. می خندیدی و می خندیدم. می گریستی و گریه می کردم. ماه رمضان کار مصاحبه تمام شد.خوشحال بودی به روزه هایت می رسی.دست آخر گفتی:«نمی خواستم چیزی بگویم؛ اما انگار همه چیز را گفتم.»خوشحال تر از تو من بودم. رفتم سراغ پیاده کردن مصاحبه ها.
قرار گذاشتیم وقتی خاطرات آماده شد، مطالب را تمام و کمال بدهم بخوانی اگر چیزی از قلم افتاده بود، اصلاح کنم؛اما وقتی آن اتفاق افتاد، همه چیز به هم ریخت.
تا شنیدم،سراسیمه آمدم سراغت؛ اما نه با یک دسته کاغذ، با چند قوطی کمپوت و آب میوه. حالا کِی بود، دهم دی ماه 1388.دیدم افتاده ای روی تخت؛ با چشمانی باز. نگاهم می کردی و مرا نمی شناختی. باورم نمی شد، گفتم:«دورت بگردم، قدم خیر! منم، ضرابی زاده.یادت می آید فصل گوجه سبز بود. تو برایم تعریف می کردی و من گوجه سبز می خوردم. ترشی گوجه ها را بهانه می کردم و چشم هایم را می بستم تا تو اشک هایم را نبینی. آخر نیامده بودم درددل و غصه هایت را تازه کنم.»
می گفتی:«خوشحالی ام این است که بعد از این همه سال، یک نفر از جنس خودم آمده،نشسته روبه رویم تا غصة تنهایی این همه سال را برایش تعریف کنم. غم و غصه هایی که به هیچ کس نگفته ام.»می گفتی:«وقتی با شما از حاجی می گویم، تازه یادم می آید چقدر
دلم برایش تنگ شده.هشت سال با او زندگی کردم؛اما یک دلِ سیر ندیدمش.هیچ وقت مثل زن و شوهرهای دیگر پیش هم نبودیم.عاشق هم بودیم؛ اما همیشه دور از هم.باور کنید توی این هشت سال، چندماه پشت سر هم پیش هم نبودیم. حاجی شوهر من بود و مال من نبود.بچه هایم همیشه بهانه اش را می گرفتند؛ چه آن وقت هایی که زنده بود، چه بعد از شهادتش.می گفتند مامان، همه بابا هایشان می آید مدرسه دنبالشان، ما چرا بابا نداریم؟! می گفتم مامان که دارید.پنج تا بچه را می انداختم پشت سرم،می رفتیم خدیجه را به مدرسه برسانیم.معصومه شیفت بعدازظهر بود. ظهر که می شد،پنج نفری می رفتیم دنبال خدیجه، او را از مدرسه می آوردیم و شش نفری می رفتیم و معصومه را می رساندیم مدرسه.و عصر دوباره این قصه تکرار می شد و
روزهای بعد و بعد و بعد...»
اشک می ریختم، وقتی ماجرای روزهای برفی و پاروی پشت بام و حیاط را برایم تعریف می کردی.
ای دوست نازنینم!بچه هایت را بزرگ کردی.تنها پسرت را زن دادی، دخترها را به خانة بخت فرستادی. نگران این آخری بودی!
بلند شو.قصه ات هنوز تمام نشده. ام. پی. تری را روشن کرده ام.چرا حرف نمی زنی؟! چرا این طور تهی نگاهم می کنی؟!
دخترهایت دارند برایت گریه می کنند.می گویند:«تازه فهمیدیم مامان این چند سال مریض بوده و به خاطر ما چیزی نمی گفته. می ترسیده ما ناراحت بشویم. می گفت شما تازه دارید نفس راحت می کشید و مثل بقیه زندگی می کنید. نمی خواهم به خاطر ناخوشی من خوشی هایتان به هم بریزد.» خواهرت می گوید: «این بیماری لعنتی...»
نه،نه نمی خواهم کسی جز قدم خیر حرف بزند.قدم جان! این طوری قبول نیست.باید قصة زندگی ات را تمام کنی. همه چیز را درباره حاجی گفتی. حالا که نوبت قصة صبوری و شجاعت و حوصله و فداکاری های خودت رسیده، این طور مریض شده ای و سکوت کرده ای. چرا من را نمی شناسی؟! بلند شو، این قصه باید گفته شود. بلند شو، ام. پی. تری را روشن کرده ام. روبه رویت نشسته ام.این طور تهی به من نگاه نکن!
بهناز ضرابی زاده
تابستان/ 1390
نام: قدم خیر محمدی کنعان
تولد: 17 /2/1341، روستای قایش، رزن همدان
ازدواج: 13/8/1356
وفات: 17/10/1388
نام: حاج ستار ابراهیمی هژیر (فرمانده گردان 155 لشکر انصارالحسین(ع))
تولد: 11/8/1335، روستای قایش، رزن همدان
شهادت: 12/12/1365، شلمچه (عملیات کربلای پنج)
@mahfelshohadayharam
#زندگی_به_سبک_شهدا 💕
🌸 غاده ؛ همسر شهيد چمران میگويد
روزی دوستم به من گفت :
"غاده ! در ازدواج تو یك چیز بالاخره برای من روشن نشد . تو از خواستگارهایت خیلی ایراد میگرفتی ، این بلند است ، این ڪوتاه است ... 😕
🌺 مثل این ڪه مـیخواستی
یك نفر باشد ڪه سر و شڪلش نقص نداشته
باشد. حالا من تعجبم چه طور دڪتر را ڪه
سرش مو ندارد قبول ڪردی ؟🤔
🌸 من گفتم : «مصطفـی ڪچل نیست . تو اشتباه میڪنی.»
🌺 آن روز همین ڪه رسیدم به خانه ، در را بازڪردم و چشمم افتاد به مصطفـی ، شروع ڪردم به خندیدن .😁
🌸 مصطفـی پرسید «چرا مےخندی؟» و من ڪه چشم هایم از خنده به اشك نشسته بود گفتم
«مصطفے، تو ڪچلـی ؟! 😂 من نمیدونستم!»
و آن وقت مصطفـی هم شروع ڪرد به خندیدن ...
#شهید_مصطفی_چمران
#محبت_و_عشـق_واقـعی
@mahfelshohadayharam
#یاد_یار 🌺
هر چند وقت یه بار تماس میگرفت ،
چهل و پنج روز از رفتنش گذشته بود ،
بهش گفتم : مادر نمیای😞😞
گفت : مامان از تو انتظار نداشتم !
خیلی ازش عذر خواهی کردم 🌸
گفت : مامان من نمیتونم بیام .
با چه رویی برگردم ؟چجوری سرمو بلند کنم و خانواده ی شهدا رو ببینم؟؟..😔
تو خواب دیدم شهید شد و افتاد🕊 من بغلش کردم . سریع همه رو بیدار کردم گفتم : صالح شهید شده
همه گفتن نه آروم باش ایشالله که چیزی نیس
روز بعد که خبر شهادتشو دادن دیدم همون ساعتی که من خوابشو دیدم شهید شد.💔🕊
همه دعام این بود بدنش دسته دشمنا نیوفته آخه طاقت نداشتم ...😔
✍به روایت: مادرشهید
🌹شهید عبد الصالح زارع🌹
@mahfelshohadayharam
°•|🍃🌸
#مناجات_شهیـــــد
🍃خداوندا
فقط میخواهم #شهید شوم
شهیـــــدِ راہ تـــــو
خدایـــــا مرا بپذیر
و در جمع #شهـــــدا قرار بده
🍃خداوندا
روزی #شهــــادت میخواهم
ڪہ از همہ چیز خبری هست
الا #شهـــــادت
#اَللّهُمَّارْزُقْناتَوْفِیقَالشَّهادَةِفِیسَبِیلِکَ
°•{ســـــردار
#شهید_احمـــد_کاظمــــی🕊🌹}•°
@mahfelshohadayharam
🌼🍂
#بــــرگــےازخاطــــراتــــــ 📄
◽️ساعت یک و دو نصف شب بود. صدای شُرشُر آب میآمد. یکی ظروف رزمندهها رو جمع کرده بود و خیلی آروم، به طوری که کسی بیدار نشود، پای تانکر آب میشست.
◽️آری او کسی نبود جز ابراهیم همت، فرمانده لشکر؛ این خصوصیت مردان بزرگ است.
《انسان بزرگ هر چه بالاتر میرود، خاکیتر میشود》
°•{ســـــردار دلهـــــا
#شهید_محمدابراهیم_همـت🍃🌹}•°
#سالروزشهادت
@mahfelshohadayharam
بخشی از وصیت نامه شهید حجت الله رحیمی(مناجات)
معبود من ! اگر مرا به جرم بگیری تو را به کرم بگیرم و حاشا که کرم تو از جرم من بیشتر است .
الهی ! اگر با تو دوستی نکردم ، دشمنی هم نکردم . گریخته بودم ، تا تو مراخواندی و بر خوان خود نشاندی .
خدایا ! عاشق در برابر معشوق آن حد عشق میورزد تا که بمیرد ، من هم آنقدر عاشق تو هستم که میخواهم در راه تو ، تکه تکه شوم.
خدایا ! مرا به صراط شهدا و صراط امام ثابت بدار تا شرمنده آنها نشوم و با روی سفید به دیدارشان بیایم.
خدایا ! در این سرزمین مقدّس و خونین سوگند میخورم که تا آخرین نفس پیرو راه امام و شهدای عزیزم باشم .
خدایا ! من رضای تو را و لقای تو را بر خوشی دنیا ترجیح میدهم .
خدایا ! اجر و مزد مارا در جوارت به ما عنایت کن .
بارالها ! هیچ در خودم لیاقت وصل به لقای تورا نمیبینم ، ولی امیدم به عفو و بخشش توست .
خدایا ! از جمع یاران جدایم مکن و در مقابل شهدا شرمندهام مساز ؛ زیرا به عشق شهادت به درب خانهات میآیم.
پروردگارا ! تو خود گفتی هر که عاشق من باشد ، عاشقش خواهم بود و هر که را عاشق باشم شهیدش میکنم و خون بهای شهادتش را نیز خود خواهم پرداخت . خدایا ! من عاشق توام ، پس خون بهایم را که شهادت است به من پرداخت کن.
محبوب من ! شهادت را نه برای فرار از مسئولیّت اجتماعی ، و نه برای راحتی شخصی میخواهم ؛ بلکه از آنجا که شهادت در رأس قلّهی کمالات است و بدون کسب کمالات ، شهادت میسّر نمیشود، میخواهم و خوشا به حال آنان که با شهادت رفتهاند.
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#سالروزشهادت
@mahfelshohadayharam
🌹شهیدعبدالحسین برونسے
🌹تولد:۳ شهریور ۱۳۲۱ڪدڪن تربت حیدریه
🌹شهادت:۲۳ اسفند ۱۳۶۳شرق دجله
🌹مزار:مشهد
🌹سِمَت:فرماندهے تیپ هجدهم جوادالائمه شادی روحش صلوات
🌹شهید ماه اسفند؛ سردار شهید عبدالحسین برونسی
🌹سهم خانواده من
🌹همسر شهید: يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد #گرم. فصل #تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما #كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🌹 بعد از شهادتش، همان رفيقش میگفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن #مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
📚منبع: برگرفته از کتاب خاکهای نرم کوشک
@mahfelshohadayharam
خدایا مرا پاکیزه بپذیر
خدایا چگونه وصیت نامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت، سراپا تقصیر و نا فرمانی ام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. میترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو … آه چقدر لذت بخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربّ اش؛ ولی چه کنم تهیدستم؛ خدایا قبولم کن. سلام بر روح خدا! نجات دهنده ما از منجلاب عصر حاضر؛ عصر ظلم و ستم، عصر کفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام و پیروان واقعی اش. عزیزانم! اگر شبانه روز شُکرگزار خدا باشیم که نعمت اسلام و امام را به ما عنایت فرموده باز کم است. آگاه باشیم که سرباز راستین و صادق این نعمت شویم. خطر وسوسههای درونی و دنیا فریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل تنها چارهساز ماست. ای عاشقان ابا عبدالله! بایستی شهادت را در آغوش گرفت؛ گونهها بایستی از حرارت و شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل نمائیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکرگزاری بجا آورده باشیم…» سردار شهید مهدی باکری وصیت نامهاش را با این عبارت به پایان میآورد: «خدایا مرا پاکیزه بپذیر.»
#شهید_مهدی_باکری
#سالروزشهادت
@mahfelshohadayharam
+ببخشید آقا! عاقبت به خیری هم #ایستگاه داره؟
*ایستگاه آخر بعد میدون شهادت🕊
+کرایه اش چنده؟💸
*نفری یه نیت، یه نیت ازته دل...❤️
آن روزها دروازه #شهادت داشتیم ولی حالا معبری تنگ...😔
هنوز هم فرصت برای #شهید شدن هست فقط باید دل را صاف کرد.....😍👌
اگرآه توازجنس نیازاست، درباغ #شهادت باز بازاست...😊
@mahfelshohadayharam
🌺 آرزوهای شهید تورجیزاده
#کاش_آرزوهایم_مثل_تو بود
#متن_خاطره
داشتیم از آرزوهامون میگفتیم. محمدرضا گفت: آرزوی من اینه که... مکثی کرد و ادامه داد: "من دوست دارم زیاد برام فاتحه بخونن، زیاد باقیاتالصالحات داشته باشم؛ میخوام بعد از مرگم ، وضعم خیلی بهتر بشه؛ دوست دارم هر کاری میتونم برای مردم بکنم، حتی بعد از شهادت... "
به راستی که خداوند چه زیبا آرزوهای شهید محمدرضا تورجیزاده رو برآورده کرده؛ هم او دست مردم رو میگیره، و هم اکثر اوقات مزارش جزء شلوغترین مزارهای گلستان شهداست و مردم دارن براش فاتحه میخونن...
🌹خاطره ای از زندگی مداح شهید محمدرضا تورجیزاده
📚منبع: کتاب یازهرا سلاماللهعلیها ، صفحه ۱۷۰
@mahfelshohadayharam
🌺 ایدهی جالب شهید ردانی پور که انجام آن برکات زیادی دارد
#متن_خاطره
بیخبر رفتم تویِ اتاقش. سرش رو از سجده بلند کرد. چشماش سرخ بود و خیسِ اشک. رنگش هم پریده بود. نگران شدم. گفتم: مصطفی! خبری شده؟ سـرش رو انداخت پایین . زل زد به مُهـرش و گفت: ساعت ۱۱ تا ۱۲ هر روز رو فقط برایِ خدا گذاشتهام؛ برمیگردم کارهام رو نگاه میکنم و از خودم میپرسم کارهایی که کردم برای خدا بوده یا برایِ دلِ خودم؟
🌹خاطرهای از زندگی روحانی شهید مصطفی ردانیپور
📚منبع: یادگاران۸ «کتاب شهید ردانیپور» @mahfelshohadayharam
🕊 هنــرمنـــد شـهیــد 🕊
#شهید_آسد_مرتضی_آوینی
🍃 ولادت : ۱۳۲۶ - شهررے
🍂 شهادت : ۱۳۷۲/۱/۲۰ - فڪه
🍃آرامگاه : تهران - گلزار شهدا
یاران شتاب کنید😳...
گویند قافله ای در راه است...😃🌺
که گنهکاران را در آن راهی نیست😢
آری گنهکاران را راهی نیست....😞
اما پشیمانان را می پذیرند.☺️🤲
#سید_اهل_قلم
#شهید_مرتضی_آوینی
🌸 اَللّٰهُمَّ فَاقْبَلْ عُذْرِی ... 🌸
👉join👇
@mahfelshohadayharam
یک پرده از زندگی شهید صیاد شیرازی
در روز دوشنبه سوم مرداد ۱۳۶۷، منافقین در محور قصرشیرین کرمانشاه در یک ستون منظم و منسجم حمله خود را برای تصرف کرند و اسلامآباد و سپس حرکت به سوی کرمانشاه آغاز کردند. شهید سپهبد علی صیادشیرازی که در آن زمان مسئولیت نمایندگی حضرت امام (ره) در شورای عالی دفاع را به عهده داشت، به درخواست تیمسار دریادار علی شمخانی، معاون اطلاعات و عملیات ستاد فرماندهی کل قوا، به کرمانشاه رفت و با یک فروند بالگرد ۲۱۴ که دو فروند بالگرد هجومی کبرا آن را اسکورت میکردند، برای شناسایی دشمن روی محور کرمانشاه قصرشیرین پرواز کرد.
او در خاطرات خود در این مورد میگوید: «به گردنه چارزبر (تنگه مرصاد) که رسیدیم، دیدم خاکریزی در جاده زده شده بود که یک طرف آن نیروهای مردمی اندکی، دلیرانه مقاومت میکردند و در طرف دیگر تانک پشت سر تانک به طول ۳ تا ۴ کیلومتر صف کشیده بود و دختران و پسرانی که به فارسی تکلم میکردند، در تانکها مستقر بودند. بلاشک دانستم که منافقین هستند. برابر طرحی که خلبانها را توجیه کردم، آنچنان به جان اینها افتادند که دمار از روزگارشان درآوردند. متعاقب آن، بالگردهای هجومی دیگری را که خبر کرده بودیم از راه سررسیدند و با یگانهای زمینی کوچک و بزرگی که از ارتش، سپاه و مردم جمع و جور کردیم، در قالب یک طرح هماهنگشده به منافقین حمله برده و فوجفوج آنها را به درک واصل کردند.»
#شهید_سپهبد_صیاد_شیرازی
@mahfelshohadayharam
🌺 مسئولِ باشرافت مانندِ این شهید عمل میکند...
#متن_خاطره
بیکار بودم. برادرم با توجه به مسئولیتی که داشت، میتوانست ما رو ببره سرِکار و برامون کار جور کنه، اما اینکار رو نکرد ، و هرگز چنین چیزی رو برامون نخواست... کلاً آقـا محمد اجـازه نمیداد کسی از موقعیتش سوء استفاده کنه. در برخورد با غریبه و آشنا یکجور رفتار میکرد. کاری هم نداشت کسی از این رفتارش دلخور میشه یا نه؟
🌹خاطرهای از زندگی شهید محمد رواقی
📚منبع: خبرگزاری دفاع مقدس
@mahfelshohadayharam
وصیت نامه شهید هادی؛
بسم رب الشهداء و الصديقين
اگر چه خود را بيشتر از هر كس محتاج وصيت و پند و اندرز ميدانم، قبل از آغاز سخن از خداوند منان تمنّا ميكنم قدرتي به بيان من عطا فرمايد كه بتوانم از زبان يك شهيد، دست به قلم ببرم چرا كه جملات من اگر لياقي پيدا شد و مورد عفو رحمت الهي قرار گرفتم و توفيق و سعادت شهادت را پيدا كردم، به عنوان پرافتخارآفرين وصياي شهيد خوانده ميشود.
خدايا تو را گواه ميگيرم كه در طول اين مدت از شروع انقلاب تاكنون هر چه كردم براي رضاي تو بوده و سعي داشتم هميشه خود را مورد آزمايش و آموزش در مقابل آزمايشها قرار دهم.
اميدوارم اين جان ناقابل را در راه اسلام عزيز و پيروزي مستضعفين بر متكبرين بپذيري.
خدايا هر چند از شكستگيهاي متعدد استخوانهايم رنج ميبرم، ولي اهميتي نميدادم؛ به خاطر اينكه من در اين مدت چه نشانههايي از لطف و رحمت تو نسبت به آنهايي كه خالصانه و در اين راه گام نهادهاند، ديدهام.
خدايا، اي معبودم و معشوقم و همه كس و كارم، نميدانم در برابر عظمت تو چگونه ستايش كنم ولي همين قدر ميدانم كه هر كس تو را شناخت، عاشقت شد و هر كس عاشقت شد، دست از همه چيز شسته و به سوي تو ميشتابد و اين را به خوبي در خود احساس كردم و ميكنم.
خدايا عشق به انقلاب اسلامي و رهبر كبير انقلاب چنان در وجودم شعلهور است كه اگر تكهتكهام كنند و يا زير سختترين شكنجهها قرار گيرم، او را تنها نخواهم گذاشت.
و به عنوان يك فردي از آحاد ملت مسلمان به تمامي ملت خصوصاً مسئولين امر تذكر ميدهم كه هميشه در جهت اسلام و قرآن بوده باشيد و هيچ مسئله و روشي شما را از هدف و جهتي كه داريد، منحرف ننمايد.
ديگر اين كه سعي كنيد در كارهايتان نيت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرك و ريا، حسادت و بغض پاك نماييد تا هم اجر خود را ببريد و هم بتوانيد مسئوليت خود را آنچنان كه خداوند، اسلام و امام ميخواهند، انجام داده باشيد اين را هرگز فراموش نكنيد تا خود را نسازيم و تغيير ندهيم، جامعه ساخته نميشود.
والسلام و عليكم و رحمه الله و بركاته
ابراهيم هاديپور
#سالروز_تولد
#شهید_ابراهیم_هادی
@mahfelshohadayharam
#دل_بده ♥️
خدا نڪند ڪه حرف زدن و نگاه ڪردن
به نامحرم برایتان عادی شود !
پناه میبرم به خدا از روزی ڪه گناه ،
فرهنگ و عادت مردمم شود !
شهید مدافع حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌹
#سالروز_تولد
@mahfelshohadayharam
#کلام_شهدا💌
🔅شـــــہید عـــــماد مغنیـــــہ🔅
♦️ مـــــا فرزنـــــدان مدرسہ اے هـــــستیم ڪـــــه در آنـــــجا یـــــاد گرفتـــــیم آزاد زندگے ڪـــــنیم. ما امنیتــــــــــ را از دشـــــمن التـــــماس و گدایـــــے نمےڪـــــنیم. مـــــا حـــــق خـــــود را بـــــا خـــــونهایـــــمان ڪـــــه بـــــراے ســـــربلندے نـــــذر شـــــده و بـــــر آزادگے ایـــــستاده استــــــــــ بـــــاز پـــــس مےگیـــــریم.
از دشمن گدایی#نمی کنیم
@mahfelshohadayharam
شلخته تر از سرباز ها ندیدهام
پس از جنگ
یکی #دستش را
یکی #پایش را
یکی #دلش را
و حواس پرتترین آنها
#خودش را جا میگذارد...
فیلم مربوط به خلبان شهید علی اقبالی می باشد .که صدام ملعون دستورداده بود وی را بصورت چهاردست وپا به دو خودروی جیپ نظامی بسته و تن مبارک وی را قطعه قطعه نموده که اینطور وی را شهید کردند. روحش شاد
#یا_ذبیح_العطشان
@mahfelshohadayharam
🌹محفل شهدا🌹
#شهیدانه 🍃
درنبرد سخت باداعش بودند
اومد پیشش وگفت :
فرمانده ، تانکر آب به سمت
داعشیا میره اگه منفجرشنکنیم
داعش نفستازه میکنه و
نبرد ما سختتر میشه
در جواب گفت :
امامحسین در کربلا اسبان سپاه
عمر سعد هم سیراب کرد.
#شهید_جواد_الله_کرم
#یا_ذبیح_العطشان
@mahfelshohadayharam
🌹محفل شهدا🌹
گلپوش pdf.pdf
1.58M
📚 معرفی کتاب
📕 کتاب گلپوش
کتابی بسیار خوب و جالب برای اونهایی که کلی شبهه توی ذهنشون دارن و فکر میکنن حق با اوناست که شل حجابن
پیشنهاد میکنیم حتما این کتاب رو بخونید و به دوستانتون معرفی کنید.
18.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گــــــلپوش کتابی که خیلی هاتون می شناسید و موفقیتش تو پاسخ منطقی به سوالات حیطه ی عفاف و حجاب، محرز شده
میگید نه؟کلیپ و ببینید
🌷🌷🌷
داستان کوتاه
کارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه، ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد:
"موجودى كافى نميباشد! "
امكان نداشت، خودم میدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم.!!
با بیحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد:
"رمز نامعتبر است."
اين بار فروشنده با بیحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد، پول نقد همراهتون هست؟!
فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته...
در راه برگشت به خانه مرتب اين جملهى فروشنده در سرم صدا ميكرد؛
"پول نقد همراهتون هست"؟
""خدايا...
ما در كارت اعمالمان كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم مثلا عبادتهايى كه كرديم، دستگيرىها و انفاقهايى كه انجام داديم و...
نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست و ما متعجبانه بگوييم:
مگر میشود؟ اين همه اعمالى كه فكر میكرديم نيك هستند و انجام داديم چه شد؟!
و جواب بدهند:
اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت و از بين رفت...!""
""كنار «بخل»
كنار «حسد»
كنار « ريا»
كنار «بىاعتمادى به خدا»، كنار «دنيا دوستى» و ...
نكند از ما بپرسند:
نقد با خودت چه آوردهاى؟ و ما كيسههایمان تهى باشد و دستانمان خالى...""
* خدايا!
از تمام چيزهايى كه باعث از بين رفتن اعمال نيكمان ميشود به تو پناه میبریم.🙏 *
همیشه میگفت :
زیباترین شهادت را میخواهم!
یک بار پرسیدم:
شهادت خودش زیباسـت؛
زیباترین شهادت چگونه است ؟!
در جواب گفت :
زیباترین شهادت این است ڪه
جنازهای هم از انسان باقی نماند
#شهیدجاویدالاثرابراهیمهادی🕊
🔵♦️✧●﷽❧➼┅─┄
🌀#وصیتنامه_شهدا | #قزوین
🖌️فرازی از وصیت نامه شهید سید علی حسینی حسین آبادی
«سخنان منافقین و اخلالگران را گوش ندهید و تقوا و پرهیزکاری را در راس کارهای خود قرارهید»
◽توضیح اینکه؛ شهید بزرگوار انگشت روی خطرناک ترین و پیچیده ترین دشمنان اسلام و مسلمانان گذاشته وما را از آنان برحذر داشته است و آن واژه«منافقین»است.همچنین به واژه تقوی اشاره کرده.
◼️منافقین:
دو چهره دارند. نه اخلاص و شهامت برای ایمان آوردن و نه جرات در مخالفت دارند.در صف مسلمانان نفوذ میکنند تا نیات پلید را پیش ببرند.حتی عامل شهادت امامان و بزرگان ما بودند.
آیات متعددی در رابطه با منافقین وجود دارد که یک نمونه ذکر میشود
◽(ان المنافقین یخادعون الله وهو خادعهم واذا قامو الی الصلاه قامو اکسالی یر اوون الناس ولا یذکرون الاقلیلا)همانا منافقان باخدا مکر و حیله میکنند درحالیکه که خداوند به کیفر عملشان با آنان مکر میکند و به نماز با کسالت برمیخيزند آن هم برای خودنمایی به مردم،و خدا را جزاندکی یاد نمیکنند / نساء_ ۱۴۲
◼️تقوا :
یک صفت خویشتنداریست که دقیقاً مقابل نفاق است.در قرآن کریم ۲۴۳۶ واژه تقوا به صورت اسم و فعل بعنوان صفت به کار رفته
این بزرگوار رعایت تقوا در زندگی فردی و اجتماعی یاد آوری و به آن توصیه کرده است۰
(شادی روح شهدا صلوات)
✍🏻#خادمیار عزیز معبودی
🖌️ مختصر:
۱۴خرداد ۴۴، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش سیدرضا و مادرش فاطمه نام داشت.۴دی ۶۵ در امالرصاص عراق به شهید شد.پیکرش بعد از مدتها تفحص سال۷۶ در گلزار شهدا زادگاهش به خاک سپرده شد.
@mahfelshohadayharam
🔵♦️✧●❧➼═┅─┄
اخلاق و مقاومت مرحوم ابوترابی فرد حتی موجب تحول در سربازان عراقی هم شده بود به طوری که یکی از آزادگان در خاطراتش می گوید: یکی از شکنجه گرهای عراقی گفته بود، آن قدر حاج آقای ابوترابی را شکنجه می دهم تا از پای در آید، این شکنجه گر، یک سالی کارش را ادامه داد و هر بار از دفعه گذشته سخت تر و وحشیانه تر حاج آقا را مورد شکنجه قرار می داد.
بعد از یک سال، احمد شکنجه گر 2 روزی به سراغ حاج آقا نیامد، حاج آقا هم از سایر نگهبانان اردوگاه پرسیده بود این دوست ما کجاست و چرا 2 روزی است به سراغ ما نمی آید، آنها پاسخ می دهند که خواهرش فوت شده است، حاج آقا هم ناراحت شده و روز سوم به بچه های اردوگاه می گوید، برای خواهر آن شکنجه گر قرآن بخوانید، بنابراین همه بچه ها در آسایشگاه مشغول ختم قرآن برای آن مرحوم می شوند.
اسرا در حال قرآن خواندن بودند که احمد شکنجه گر وارد آسایشگاه می شود تا طبق معمول حاج آقا را برای شکنجه ببرد، اما وقتی می بیند همه دارند قرآن می خوانند عصبانی شده از نگهبانان می پرسد چرا اینها قرآن می خوانند و شما جلوی کار آنها را نمی گیرید، نگهبانان عراقی هم می گویند، اینها برای خواهر شما که فوت کرده است، دارند قرآن می خوانند و وقتی احمد شکنجه گر با این صحنه روبرو می شود، درونش انقلابی شده و ضمن حفظ ظاهر در باطن مرید حاج آقا می شود.
#سید_علی_اکبر_ابوترابی_فرد
#سید_آزادگان
#سالروز_وفات
@mahfelshohadayharam
فرازی از #وصیت_شهید🌷
ڪاش وصیت شهدا ڪه قاب
اتاق های ما را اشغال ڪرده ،
دلمونو اشغال میڪرد .
ڪاش صحبتهای ولیامر مسلمین
ڪه سرلوحهی روزمرمون شده
سرلوحهی اعمالمون میشد .
ڪاش دل حضرت زهرا با اعمال
ما خون نمیشد .
ڪاش مهدی فاطمه (س) با
اعمال ما ظهورش به تأخیر نمیافتاد .
#شهیدمدافعحرم
#شهید_قدیر_سرلک
#یادشهداباذڪرصلوات