#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
الهی به امید تو.
#سلام_صبحتون_بخیر_
@mahman11
#حسین_جان🌷
بيخود اَز خويشَم و
دور اَز تـو ڪَسےٖ نيسْٺ مَـرا
بہ تـ♥️ـو اِے عِشـــق
اَز ايـنٖ فـٰاصلہ ے دور، سـَلاٰم
#السلام_علےساڪن_ڪربلا✋
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
#صبحم_بنامتان_ارباب_
@mahman11
#مولایغریبم
🌱 وعدهها دادم به دل،روزی میآیی از سفر...
🌱 کی محقق می شود این آرزوی شیعیان...؟
#العجلمولایغریبم_
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
@mahman11
بخند تا از وجود تــــــو
لبریز شود بهــار ...
بخند که این روزهـا
به لبخند تــو زیباست....
#صبحتون_شهدایی_
@mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧(کجایند مردان بی ادعا؟...)
خوب به صداشون گوش کن...
حالا از خودت بپرس : الان برای رد شدن و رسیدن به عرش دنیا پات رو روی خون کدام شهید گذاشتی ؟؟!!
#گلهای_یاس به یاد فرماندهان شهید، بابایی،رجبی،خرازی، باکری و...
@mahman11
🌹 (قابل توجه کمیسیون مقام زن سازمان ملل) مقام زن برای ما این شکلیه
@mahman11
#شهادت ...
همیناستدیگر . . !
بہناگہ،پنجرھای بازمیشود
بہسمتبھشت . .
مھمتویۍڪہچقدر
ازدلبستگۍها؎اینطرفِپنجره
دلڪَنـدھ ای! ..
#شهید_بابک_نوری
@mahman11
بسم الله الرحمن الرحیم
📝 عاقبت سه «مجید موتورسوار»
🏍«مجید خدمت (سوزوکی)» جوان ورزشکار و عاقبت شهید شد.
🏍«مجید قربانخوانی (بربری)»جوان و لات محله و عاقبت شهید مدافع حرم شد.
🏍«مجید رهنورد»بچه هیئتی سابق و قاتل دو جوان بسیجی شد و عاقبت اعدام شد.
✅ باید مانند حضرت یوسف از خداوند این دعا را بخواهیم
🌺«فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّني مُسْلِماً وَ أَلْحِقْني بِالصَّالِحينَ»
🔸«ای آفریننده آسمانها و زمین! تو ولی و سرپرست من در دنیا و آخرت هستی، مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق فرما» (قسمتی از آیه ۱۰۱ سوره یوسف)
#حسن_عاقبت
@mahman11
"مرگ و زندگی"🍃🍃🍃🍃🍃🍃
دو روز قبل از اولين اعزامم به [جبهه] در ایستگاه اتوبوسِ خیابان کیان، منتظر اتوبوس بودم تا به محل کارم بروم. به دلیل این که اسلحه حميد، فرمانده گروه رزمي را در کنار خیابان تعمیر کردم، از من خوشش آمد و مرا در گروهش پذیرفت.
یازدهم مهرماه سال 1359 ساعت هشت شب بود كه با دو خودروی جیپ استیشن وارد روستای دُب حَردان شدیم. نماز مغرب و عشاء را در مسجد روستا خواندیم و بعد از نماز، گروه گروه دور هم نشستیم. غذا تُن ماهی بود كه گرم کرده و با نان هایی که روستاییان آورده بودند، شام را خوردیم. از همه کوچک تر بودم، حدود ساعت 12 شب بود که به اتفاق یک گروه 21 نفره به طرف محل تعیین شده حرکت کردیم.
بعد از حدود یک ساعت حرکت با چراغ خاموش و در جاده های خاکی و ناصاف، به روستای خالی از سکنه ای رسیدیم که ديگر با ماشين از آن جلوتر نمی توانستيم برويم.
جعبه های مهمات را از ماشین درآورده و بین بوته های اطراف پنهان کردیم. فرمانده (حمید) به ما تذکر داد که محل جعبه ها را به خاطر بسپاریم تا در صورت نیاز در کمترین زمان ممکن آن ها را پیدا کنیم.
مسیر را به صورت پیاده از کنار رودخانه کارون ادامه دادیم و از جایی عبور کردیم که چندین سگ وحشی با سرو صدای زیاد به ما حمله ور شدند، به گونه ای که هر آن، ممکن بود توجه دشمن به ما جلب شود، خوشبختانه آن سگی که از روستا به دنبال ما آمده بود به ما رسید و با صدای خاصی در بین سگ ها رفت و آن ها را آرام و از ما دور کرد.
راه را ادامه دادیم تا به محل مورد نظر رسیدیم (این محل فاصله چندانی با پادگان حمید که مرکز رادار و پایگاه موشکی ایران بود و به تازگی سقوط کرده بود نداشت.) طبق دستور فرمانده، در شیارهای کشاورزی که عمود بر رودخانه بودند موضع گرفتیم، پاسی از شب گذشته بود. روشنی مهتاب هم بیشتر شده بود. چند تانک عراقی در فاصله 90-80 متری روبه رویمان بودند. در سه یا چهار ردیف موضع گرفته بودیم. من هم در ردیف دوم بودم که کمتر از 10 متر با فرمانده (حمید) فاصله داشت و زیر نور مهتاب تمام حرکاتش را به دقت زیر نظر داشتم. می گفتند او در لبنان با دکتر چمران آشنا شده و دوره های چریکی را همان جا گذرانده است.
اولین شلیک حمید، نشانه آغاز عملیات بود. دشمن را با آرپی چی نشانه گرفته و ماشه را چکاند، ولی موشک شلیک نشد، خیلی سریع مجدداً قبضه را مسلح کرد و دوباره چکاند. ولی گلوله گیر کرده بود و پرتاب نمی شد. بچه ها با شلیک ذوالفقار که دستیار حمید بود و کنار او نشسته بود، دستور آتش گرفتند.
@mahman11
مرگ و زندگی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
" قسمت دوم "
من هنوز متوجه حمید بودم، به محض این که خواست موشک را بیرون بیاورد و عوض کند، موشک شلیک شد و انگشتانش را غرق خون کرد. تانک های رو برو با سرعت زیاد به طرف ما راه افتادند. بلافاصله بچه ها دو تا از آن ها را منهدم کرده و پس از آن بود که متوجه منطقه وسیع سمت چپ شديم، نفرات پیاده فراوانی به صورت زیک زاک به طرف ما در حال حرکت بودند. در نخلستان پشت سر که فاصله بیشتری با ما داشت هم چند جیپ پر از سرباز به ما نزدیک می شدند. از قرار معلوم لو رفته بودیم و تمام اطلاعات و محل استقرارمان قبلاً توسط ستون پنجم دشمن، به عراقی ها گزارش شده بود و آن ها در این محل منتظر ما بودند.
احتمالاً بچه های اطلاعات - عملیات بدون این که متوجه شوند، تحت تعقیب قرار گرفته بودند. حمید با شلیک گلوله های منوّر قرمز به ما فهماند که عقب نشینی کنیم ولی خودش و ذوالفقار، آتش را ادامه دادند تا ما بتوانیم منطقه را ترک کنیم. ذوالفقار فریاد زد یک نفر چند تا موشک آرپی چی به ما برساند. من که کمک آرپی چی زَن بودم علاوه بر کوله مخصوص، چند موشکی را که در دست داشتم به آرپی چی زَن دادم. از او اجازه گرفتم و سریعاً با کوله ی آرپی چی، خودم را به شیار جلویی رسانده و به طرف آن ها حرکت کردم. آخرین تکبیر ذوالفقار را شنیدم که صدایش به طرز خاصی در محیط پیچید، تیر کالیبر50 به گردنش اصابت کرده بود و قسمتی از صدای تکبیر از گلویش بیرون آمد و در دم شهید شد.
يكي از افراد همراه مان حسن نام داشت که درجه دار ارتش بود و توسط دکتر چمران به عنوان معاون به حمید معرفی شده بود. گوشش غرق در خون شده و در حال عقب رفتن بود. به من گفت:"دیگر گلوله نمی خواهند، سریع برگرد." من اصرار کردم که می دانم ذوالفقار شهید شده و این ها را برای حمید می برم. اما او با تندی به من گفت: "می گویم سریع برگرد؛ حمید هم شهید شده." من هم برگشتم و به دنبال او به صورتِ چهار دست و پا راه افتادم. کولۀ مخصوص گلوله های آرپی چی که برایم سنگین، دست و پا گیر و بیا استفاده شده بود را از کمر باز کردم تا بتوانم با سرعت بیشتری معرکه را ترک کنم.
صدای فریادهای آمرانه ای توجه مرا به پشت سرم جلب کرد.
عقب را که نگاه کردم افسر عراقی در فاصله 20-15 متری با هیکل بزرگش داشت به تانکی که کنارش ایستاده بود دستور می داد ولي افسوس که گلوله هایم را انداخته بودم و نمی توانستم به عقب برگردم و آن ها را بردارم.
اسدالله زرگر
رزمنده اهوازی
@mahman11
مرگ و زندگی🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
" قسمت سوم "
در چند قدمیام یک قبضه آرپیجی افتاده بود اما هیچ کاری از دستم برنمیآمد. همچنان که در حال فرار بودم آن افسر مرا دید، انگشت اشاره اش همزمان با تیربارِ تانک به طرف ام نشانه رفت. من که دستپاچه شده بودم، از جایم بلند شده و با سرعت زیاد شروع به دویدن کردم، اما تعادلم را از دست دادم و با صورت به زمین خوردم و تا چند دقیقه کاملاً بی حرکت ماندم. وقتی عراقیها تصور کردند که کشته شدهام، متوجه قسمت های دیگر شده و توانستم چند قدم به جلو پریده و یک تفنگ « ژ-3 » را بردارم و آن افسر را نشانه بگیرم. ماشه را چکاندم ولی متاسفانه او خیلی شانس آورده بود چون تفنگ خالی بود. به صورت سینه خیز و آرام و بیصدا خودم را به کنار رودخانه رساندم. هوا تقریباً روشن شده بود. در جهت خلاف جریان رودخانه یعنی به طرف وعدهگاه چند قدم بیشتر نرفته بودم که دیدم عراقی ها کاملاً بر آن منطقه مسلط شده و منتظر ما هستند. خیلی سریع پنهان شده و از آن جا دور شدم، به درون آب رفتم به طوری که فقط سرم از آب بیرون بود. با جریان آب به آرامی شنا کردم تا بتوانم سریع و بیصدا از حلقه محاصره خارج بشوم. چند دقیقه ای که به این صورت حرکت کردم یکي را دیدم که با لباس شخصی و با مشقت فراوان در ماسه های ساحل رودخانه در حال راه رفتن است. حدس زدم عراقی نباشد، نزدیکتر که شدم او را شناختم، ابراهیم بود. از بچه هاي تهران با قدي متوسط و نسبتاً لاغر كه حدود بیست و هفت سال سن. او هم قبل از من وارد گروه شده بود.
لالۀ گوش ابراهیم آویزان شده بود و دست و پایش غرق در خون بود. با زحمت زیاد سعی میکرد منطقه را ترک کند، من از آب بیرون آمدم و زیر بغلش را گرفتم و به او کمک کردم تا با مقدار نیرویی که در بدن داشت از تیررس عراقیها دور شویم. در ساحل رودخانه به درخت تنومندی رسیدیم، زیر آن رفته و پنهان شدیم، مکان پوشیده و مناسبی برای اختفا بود زیرا در پیچ رودخانه قرار داشت و از سطح رودخانه حدود یک متر بالاتر و از سطح خشکی حدود 3-2 متر پایین تر بود.
ادامه دارد ...
اسدالله زرگر
رزمنده اهوازی
@mahman11
مرگ و زندگی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
قسمت چهارم
چند دقیقه ای که گذشت و نفَسمان سرِ جایش آمد، ابراهیم با صدای بیرمقي گفت:"این سمت رودخانه اعتباری ندارد، برو از آن سمت از روستاهای پایینتر یک قایق پیدا کن. البته اگر هنوز اشغال نشده باشند. در این صورت شاید بتوانی نجاتم بدهی! قبل از این که راه بیافتم، از من خواست تا لباس هایم را از تنم درآورم و ادامه داد:"عراقی ها به آرمِ سپاه حساسیت دارند و اگر گیر بيفتی جان سالم به در نمی بری." با ابراهیم خداحافظی کرده و راه را ادامه دادم. در کنار رودخانه بیشتر مسیر را می دویدم تا هرچه زودتر از منطقه درگیری دور شوم و به روستایی که چند شب قبل آن جا را شناسایی کرده بودیم برسم و یک قایق بیاورم. ولی هر چه می دویدم کوچک ترین اثری از روستا پیدا نمی کردم. تقریباً نا امید شده بودم. خودم را به آب زدم تا شاید در آن دستِ آب روستای نزدیک تری را پیدا کنم. ولی شدت جریان آب شوخی نبود. تصمیم گرفتم قبل از این که غرق شوم به ساحل برگردم. در این هنگام چند تکه چوب با تکه پارهای از تور ماهیگیری پیدا کردم. آنها را به هم بسته و زیر سینه ام گذاشتم تا بتوانم مسافت بیشتری را شنا کنم. ولی به اواسط رودخانه که رسیدم خستگی و شدت جریان آب و جدا شدن چوب ها از یک دیگر دست به دست هم داد تا مرا در آستانه خفگی ببرند ولی تقدیر، مرا از کام مرگ بیرون کشید و با زحمت زیاد خود را به ساحل رساندم و پس از چند دقیقه در حالی که مانند یک جنازه در ساحل افتاده بودم، بلند شده و در کنار رودخانه راهم را ادامه دادم. در بین راه چند بار دیگر عبور از رودخانه را در جاهایی که فکر می کردم عرضش کم است امتحان کردم و هر بار شکست خوردم. با وجود این که ساعت روی دستم بود و گاهی هم به عقربه های آن نگاه می کردم اما هیچ درکی از ساعت و زمان نداشتم. فقط گرمای هوا را احساس می کردم که به شدت آزار دهنده شده بود. از ساحل فاصله گرفتم. از لابه لای خار و خاشاک می رفتم. خورشید تقریباً به وسط آسمان رسیده بود و من هنوز به هیچ روستایی نرسیده بودم. همچنان مستقیم به موازات رودخانه راه را ادامه می دادم تا این که به یک جادۀ خاکی رسیدم. معلوم بود که در این نزدیکی روستایی باید باشد.
از روی جاده به تندي راه می رفتم، ناگهان متوجه شدم دو نفر سرباز مسلّح که ظاهراً مشغول گشت زدن بودند به طرف من می آیند، لباس شان مثل لباس ارتش خودمان و اسلحه شان «کلاش» بود، آخرین بار خاکریز دفاعی ارتش را نزدیک کارخانه نوَرد دیده و از آنها عبور کرده بودیم. پس احتمالش زیاد بود که این ها عراقی باشند ولی درستی یا نادرستی حدس من فایدهای نداشت چون خیلی به هم نزدیک شده بودیم و هیچ راه برگشتی وجود نداشت. با قدمهای محکم به راهم ادامه دادم و قیافه حق به جانبي گرفته و با لهجه عربی و صدای رسا سلام کردم. آنها هم جواب دادند و شک نکردند و از کنار هم عبور کردیم.
ادامه دارد...
اسدالله زرگر
رزمنده اهوازی
@mahman11
مرگ و زندگی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👌قسمت پنجم
حتماً فکر کردند از جاسوسهای خودشان هستم که تنها با یک لباس زير و با پای برهنه، با این همه عجله خبر مهمی آوردهام.
وارد روستا شدم. چند نفر از روستائیان کنار حوضچه پمپِ آب نشسته بودند و در دوردست هم هفده، هجده سرباز به صورت ردیفی، از سمتی به سمت دیگر میرفتند. به طرف روستائیان رفتم. با دیدن من یکّه خوردند و از جایشان بلند شدند. سلام کردم و پرسیدم که اینها عراقی هستند یا ایرانی؟ گفتند عراقی. از قایق سؤال کردم، گفتند قایقهایمان آندستِ آب هستند. از من پرسیدند:"تو سرباز هستی یا پاسدار؟" جواب دادم:" سرباز." گفتند دروغ میگویی، تو برای سرباز بودن خیلی جوانی. گفتم از کدام طرف فرار کنم؟ گفتند از این طرف برو، به رودخانه که رسیدی، سمت راست و هم جهت با آب که بِرَوی از روستا خارج میشوی. قبل از این که حرکت کنم آن ها در جهت مخالف به راه افتادند. از آن ها خواستم در این باره به عراقی ها چیزی نگویند و آنها گفتند خیالت راحت باشد. دوان دوان در جهتی که نشان داده بودند راه افتادم. قبل از این که به رودخانه برسم یک تانک غول پیکر با تیرباراش را دیدم. فهمیدم این خائنها عمداً این مسیر را به من نشان داده بودند. اگر مرد بودند مثل بقیه روستایی ها اسلحه دست گرفته و با عراقی ها مي جنگيند. نه این که اسیرشان بشوند و حلقه به گوش آن ها باشند و مرا لو بدهند تا خودشان زنده بمانند.
قبل از این که مرا ببینند از پشت دیوارها خودم را به رودخانه رساندم. تانک عراقی سمت راست را کاملاً تحت کنترل داشت و نمیتوانستم از آن طرف بروم، سمت چپ هم که میدانستم تحت اشغال عراقی هاست و گرفتار می شوم. ناگهان از صدای پای سربازان عراقی متوجه شدم دارند به این طرف نزدیک میشوند. با عجله به رودخانه پریدم و با شتاب زیاد شنا کردم. باورم نمی شد بیش از نصف رودخانه را طی کرده باشم. جریان آب داشت به طرف ساحل مقابل کمک ام می کرد. رگبار مسلسل ها شروع به باریدن کرد. یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، شبیه به جوخة اعدام، تعدادی نشسته و تعدادی ایستاده، مشغول رگبارزدن بودند.
زیرِ آب رفتم تا از شلیک گلوله ها در امان باشم، خوشبختانه نفسم برای ماندن در زیرِ آب خوب بود. مقدار زیادی که زیرآبی رفتم نفس ام تمام شد و به سطح آب آمدم تا نفس بگیرم ولی شدت بارانِ گلوله ها وحشتناک بود. سریعاً نفس گرفته و مجدداً زیر آب رفتم. هنوز خیلی به عمق آب نرفته بودم که یک ضربه شدید به سرم خورد. احساس کردم سرم شکافته شد. دستم را به سرم کشیدم و متوجه شدم گلوله کار ساز نبوده است. امیدوار شدم که آب این قدر در ضربهگیری گلوله ها موثر است.
ادامه دارد .....
راوی : اسدالله رزگر
رزمنده اهوازی
@mahman11
مرگ و زندگی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👌قسمت ششم
باز هم زیرآبی شنا کردم و به این فکر بودم که دفعات بعدی چه طور بالا بیایم و نفس بگیرم. بالاخره یک فکری به ذهنم رسید و مثل کسی که در حال غرق شدن باشد بالا آمده و با داد و فریاد، کمک کمک گفتم و نفس گرفته و زیر آب رفتم.
ظاهراً باور کرده بودند و تیراندازی نمی کردند تا این که به ساحل رسیدم جایی که دیگر آبی نبود تا ضربه گلوله ها را بگیرد. یکی دو دقیقه بدون هیچ حرکتی دراز کشیدم. فقط یکی از سربازان بود که با تک تیراندازی سعی می کرد سرم را نشانه بگیرد ولی موفق نمی شد. گلوله ها در فاصلة چند سانتیمتری سرم، در ماسه های ساحلی فرو می رفتند. پیش خودم می گفتم با تیر بعدی حتماً سرم را متلاشی میکند. نه وقت فکرکردن داشتم و نه تجربه ای. بسم الله ی گفتم و بلند شدم و با تمام انرژی به صورت زیک زاک دویدم. یک تیر به انگشتان پای راستم اصابت کرد.
خودم را زمین زدم ولی اینبار فریب نخورده و تیراندازی شان یک لحظه هم قطع نشد. دوباره بلند شده و دویدم، این دفعه تیر به رانِ راستم اصابت کرد و تعادلم را از دست دادم و افتادم ولی همچنان باران تیرها ادامه داشت. چند بار غلط خوردم تا به درختان پرپشت و خودرُو که معمولاً در حاشیه رودخانه رشد می کردند رسیدم، درون گودالی دراز کشیدم.
عراقی ها دیگر دیدی بر من نداشتند و پس از چند دقیقه تیراندازیِ شان قطع شد. خونریزی پایم شدید شده بود، هر چه سعی کردم موفق نشدم جلوی خونریزی را بگیرم. رگ اصلی پاره شده بود. تنها لباسم همان بود که خوشبختانه پاچه های بلندی داشت. مقداری از پایین آن را بریده و به دور زخم هایم محکم گره زدم و فشار دادم. خونریزی تا حدی کم شده بود ولی پایم متورم شد و وَرَم خیلی سریع به زانویم رسید و بعد به مچ و انگشتانم.
پایم از لگن تا انگشتان از کار افتاده بود و بی حرکت کرده بود. بدنم خیلی سست شده بود، تشنگی شدیداً بر من غلبه کرده بود. به درختان اطرافم نگاهی انداختم، از قبل این نوع درختان را می شناختم و می دانستم اسماش "گَز" و خیلی هم تلخ است. تنه های نازک تر را گاز می زدم تا تلخی شان دردم را کمی تسکین دهد یا اندک رطوبتی به دهانم برسد ولی هیچ اثری نداشت. هوشیاریم را از دست داده بودم و یا حسین می گفتم و طلب آب می کردم. صدای عبور گله ی گوسفندان با زنگوله و هیهیِ چوپاني به تخیّلم می آمد و فریاد می زدم و کمک مي خواستم ولی کسی جوابم را نمی داد. بعدها فهميدم این توهم از اثرات تشنگی شدید بوده. نمیدانم چه قدر بیهوش بود
ادامه دارد......
راوی اسدالله زرگر
رزمنده اهوازی
@mahman11
مرگ و زندگی🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
👌اخرینقسمت
بیدار كه شدم درد پایم را حس نمیکردم. درختان آن قدر پر پشت بودند که کسی نمیتوانست مرا ببیند. خواستم حرکت کنم و دور بشوم ولی تشنگی امانم را بریده بود. تصمیم گرفتم مقداری پیادهروی کنم.
یک پایی و لیلی کُنان از لابلاي درختان بیرون آمدم و ساحل ماسه ای را طی کردم تا آبي بخورم و برگردم. ولی ساحل رو به رو نگهبان داشت و منتظرم بودند. چند قدمی که از جنگل فاصله گرفتم رگبار دو سرباز عراقی به طرفم سرازیر شد. به نشانة تسلیم دست هایم را بالا گرفتم ولی تیراندازیشان قطع نشد. هیچ کاری از من ساخته نبود. تیري به دست چپم اصابت کرد و حالت برق گرفتگی شدیدي از ناحیه آرنجم، فریادم را بلند کرد. دست چپم رها شد و فقط یک دستم را به نشانه تسلیم بالا گرفتم. تیراندازی قطع شد. خودم را به رودخانه رسانده سَرم را توی آب گذاشتم و مقدار زیادی آب گل آلود خوردم. در این هنگام یک رگبار به طرفم شلیک شد و یکی شان با اشاره گفت كه بلند شو! زخم پایم را نشان دادم که نمی توانم! یک رگبار دیگر زد و مجدداً گفت: گوم! بلند شدم و در حالی که به زحمت تعادلم را حفظ می کردم ایستادم. گفت به طرفش حرکت کنم(حَرِّک). مسیر مورد نظر آنها خلاف جریان رودخانه بود. دو قبضه تفنگ رو به من بود و به موازات من حرکت می کردند تا روبه روی تانک رسیدم خسته و بی رمق به زمین افتادم و با رگبار بعدی گفتند بیا(تَعَل). هرچه با نشان دادن دست و پایم به آنها می گفتم زخمی ام و نمی توانم، با رگبار حرف شان را تکرار می کردند. خودم را به آب انداختم و مقداری به طرفشان شنا کردم. هر چه فکرش را می کردم برایم منطقی نبود با پای خودم به سمت شان بروم تا اعدام یا اسیر شوم. به همین دلیل زیر آب رفتم و زیرآبی شنا کردم و برگشتم. باز هم مثل بار قبلی کمک کمک می گفتم، نفس گرفتم، زیرِ آب رفتم و شناکنان خودم را به ساحل پایین دست رساندم. عراقی ها با رگباری مداوم و تَعَل گفتن، دوباره مرا به رو به روی خودشان و به آب کشاندند. من باز هم مثل دفعات قبل شنا کردم. به گونه ای که یعنی در حال غرق شدن هستم و سپس به ساحل برگشتم. نمی دانم پنج یا شش یا شاید هم هفت بار این حرکت تکرار شد و بارِ آخر صدای رگبار و به گِل نشستن گلوله ها در ماسه های خیس اطرافم را خیلی خفیف شنیدم تا اینکه کاملاً بیهوش شدم. کمی بعد با چند لگد محکم به پهلو و دست هایم بیدار شدم. یک سرباز عراقی بالای سرم بود. دستم را گرفت و تا حدودی بلندم کرد و با دست دیگرش ساعتم را از دستم درآورد و دستم را رها کرد و محکم به زمین خوردم. بلند شدم و نشستم.
سرباز عراقی با دست اشاره کرد که بلند شو، به زخم هایم اشاره کردم که نمی توانم. دست چپم را که زخمی بود گرفت تا بلندم کند، داد زدم و دستم را کشیدم. دست راستم را گرفت و کشید توی آب. با یک دست مرا گرفته بود و با یک دست شنا می کرد. اوّلش خیلی خوب شنا می کرد ولی مقداری که رفتیم اشاره کرد که من باید با آن دستم شنا کنم، من هم به زخم دستم اشاره کردم که نمی توانم. خسته شد و همان جا رهایم کرد. به هر ترتیبی بود خودم را به ساحل رساندم ولی واقعاً حس می کردم جان در بدنم نمانده است. آن دستِ آب، همه عراقی ها جمع شده بودند و ما را تماشا می کردند.
از شدت ضعف دیگر چیزی حس نکردم و نمیدانم این سرباز کی از بالای سرم رفت. نزدیک غروب بود که بیدار شدم. پاهایم را از توی آب جمع کرده و بلند شدم و نشستم و با این تکان خوردن بود که یک رگبار به طرفم سرازیر شد. من بی حرکت ماندم تا تیراندازی تمام شود.
پایان
اسدالله زرگر
رزمنده اهوازی
@mahman11