❤️دلت را دریاچه ی بخشش ها کن
و دستان معتمد خداوندت را بگیر
با او روزهایت را قدم بزن...
💜بگذار گلهای مهربانی در روحت بروید....
اسمان دلت را رنگین کمان عشق کن
بگذار انسانیتت چون قامت ایستاده ی کوهی بلند باشد
💙تو ،میتوانی بزرگترین امور
را براحتی انجام دهی
چون خداوند پیشاپیش
تو در حرکت است
پس نشانه ها را دنبال کن
💚این دنیا ،پر از برکت و فراوانیست
برای من،برای تو ،برای همه
بلند شو ,و با لبخندی
امروز را با تمام زیبایی هایش
آغاز کن ....
💖هر ثانیه از زندگیتون
پراز عطر خدا.
#الهی به امید تو
✅ عصر روز عملیات کنار اروند، مزرجی که نوزده سالش بود و فرمانده ی ما بود به شوشتری گفت امشب از #اروند نمیتونیم بگذریم. انجایی که آموزش دیدیم عرض و شدت آب اینجوری نبود. شوشتری گفت اگر امشب مارو عراقی ها نزنند کوسه ها میزنند, کوسه ها نزنند دشمن میزنه, هیچ کدوم نزنن لای سیمهای خاردار و تله ها نمی تونیم از آب رد شیم ولی من وارد آب می شم برای اینکه امام در جمارانه بهش بگند که بچه ها زدن به خط. وظیفه ی ما به آب زدنه, از آب بیرون اومدن وظیفه ی ما نیست و با خداست.
گفت خدای آن طرف اروند خدای این طرف اروند هست. اگر کسی این طرف اروند قلبش آرامه, اون طرف میترسه توحیدش مشکل داره... این خدا همون خداست. ان شاالله خدایی که موسی رو از نیل عبور داد مارو از اروند عبور میده وهمین طور هم شد و ما با یک #شهید از اروند عبور کردیم.
🌷 روایتی از #حسن_رحیم_پور_ازغدی
پنج شنبه ،
برای من یک روز مثل تمام روزهاست ؛
ولی برای او !
یک قرار است ...
و یک دل تنگ...
و بوسه ای که هر هفته مینشاند ،
بجای گونه ی پسر ،
به روی سنگ ...
بر دامن مادر شهیدان صلوات
پرسیـــدم : قلہ افتخــــار یڪ ملـــت
ڪــجاست؟
آرام دستـــم را ڪًرفــــت و بر سر
قبــــر یڪ شهــــیـב مهمــــانم ڪرد.
روے ســــنڪً قبــرش نوشتہ بود :
" قلہ افتخــــــــارم 【 شــ✿ـــهادت】
است "
.
خجالتم می آید...
از شوقی که #تو...
نسبت #به_من داری ...
و من ...
نسبت به تو ندارم ...
.
🔸 نَبِّىءْ عِبَادِي أَنِّي أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ ...
پیامبرم! "بندگانم" را آگاه کن که من ...
غفور و رحیمم ...
الحجر۴۹
.
چقدر خطاب "بندگان من" در این آیه
سر شوق و ذوق می آورد آدم را ...
.
#خدا_را_عاشق_شویم
مواظب قدم هایت باش
روزگاری جنگی در گرفت
نمی دانم تو آن روز کجا بودی؟
سر کلاس؟
سر کار؟
سر زمین کشاورزی؟
جبهه؟
یه ویلای امن دور از شهر؟
نمی دانم
اما می دانم که خودم کودکی بیش نبودم!
روزگاری جنگی در گرفت .
من و تو شاید آن روز به قدری کوچک بودیم که حتی نمی دانستیم جنگ یعنی چه!
و اگر هم کشته می شدیم حتی نمی دانستیم به چه جرمی!
روزگاری جنگی در گرفت و عده ای بهای آزادی من و تو را پرداختند
و امروز تو ای دوست من:
مواظب قدمهایت باش!
پا گذاشتن روی این خون ها آسان نیست...
قدر دان خون شهدا باشیم