eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
9.7هزار دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
7.1هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی با صلوات آزاد»
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 تاکید آیت الله سیستانی بر ضرورت آزادی زنان اسیر نزد گروه تروریستی داعش ♦️مرجع عالیقدر شیعیان عراق در دیدار با هیاتی از مقامات سازمان ملل متحد، ضمن تمجید از پیروزی بزرگ عراقی‌ها بر گروه تروریستی داعش، بر ضرورت آزادی زنان ایزدی و ترکمنی ، باقی مانده در اسارت این گروه تروریستی، تاکید کرد. @mahman11
📢 نرود میخ آهنین در سنگ 🌴 سوره انبیا 🌴 🕋 قُلْ إِنَّما أُنْذِرُكُمْ بِالْوَحْيِ وَ لا يَسْمَعُ الصُّمُّ الدُّعاءَ إِذا ما يُنْذَرُونَ «45» ⚡️ترجمه: بگو: من فقط از طريق وحى به شما هشدار مى‌دهم. امّا اى پيامبر! بدان كسانى كه نسبت به شنيدن حقّ كر هستند، زمانى كه انذار مى‌شوند، آن را نمى‌شنوند!. 🔔 دورتادورت پیامبر و امام هم باشد! شبانه روز محکمترین پند و انذارها برایت هم بخوانند، 👈 تا خودت گوش شنوا و قلب سربه راه نداشته باشی، سودی ندارد بحالت.. @mahman11
💔دلم تنگ است برای کسی که نمیشود او را خواست... نمیشود او را داشت... فقط میشود سخت برای او شد... و در حسرت نبودنش سوخت...! @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنام‌دوست گشاییم دفترصبح را به‌ فر عشق فروزان کنیم محفل را بسم الله النور روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش وکمک‌مان کن تازیباترین روز را داشته باشیم الهی به امید تو. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 بيخود اَز خويشَم و دور اَز تـو ڪَسےٖ نيسْٺ مَـرا بہ تـ♥️ـو اِے عِشـــق اَز ايـنٖ فـٰاصلہ ے دور، سـَلاٰم @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱 وعده‌ها دادم به دل،روزی می‌آیی از سفر... 🌱 کی محقق می شود این آرزوی شیعیان...؟ @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بخند تا از وجود تــــــو لبریز شود بهــار ... بخند که این روزهـا به لبخند تــو زیباست.... @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧(کجایند مردان بی ادعا؟...) خوب به صداشون گوش کن... حالا از خودت بپرس : الان برای رد شدن و رسیدن به عرش دنیا پات رو روی خون کدام شهید گذاشتی ؟؟!! به یاد فرماندهان شهید، بابایی،رجبی،خرازی، باکری و... @mahman11
🌹 (قابل توجه کمیسیون مقام زن سازمان ملل) مقام زن برای ما این شکلیه @mahman11
... همین‌است‌دیگر . . ! بہ‌ناگہ،پنجرھ‌ای بازمیشود بہ‌سمت‌بھشت . . مھم‌تویۍڪہ‌چقدر ازدلبستگۍها؎این‌طرفِ‌پنجره دل‌ڪَنـدھ‌ ای! .. @mahman11
دو دلبر♥️👌🏻 🌿 @mahman11
بسم الله الرحمن الرحیم 📝 عاقبت سه «مجید موتورسوار» 🏍«مجید خدمت (سوزوکی)» جوان ورزشکار و عاقبت شهید شد. 🏍«مجید قربانخوانی (بربری)»جوان و لات محله و عاقبت شهید مدافع حرم شد. 🏍«مجید رهنورد»بچه هیئتی سابق و قاتل دو جوان بسیجی شد و عاقبت اعدام شد. ✅ باید مانند حضرت یوسف از خداوند این دعا را بخواهیم 🌺«فاطِرَ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ أَنْتَ وَلِيِّي فِي الدُّنْيا وَ الْآخِرَةِ تَوَفَّني‏ مُسْلِماً وَ أَلْحِقْني‏ بِالصَّالِحينَ» 🔸«ای آفریننده آسمانها و زمین! تو ولی و سرپرست من در دنیا و آخرت هستی، مرا مسلمان بمیران و به صالحان ملحق فرما» (قسمتی از آیه ۱۰۱ سوره یوسف) @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"مرگ و زندگی"🍃🍃🍃🍃🍃🍃 دو روز قبل از اولين اعزامم به [جبهه] در ایستگاه اتوبوسِ خیابان کیان، منتظر اتوبوس بودم تا به محل کارم بروم. به دلیل این که اسلحه حميد، فرمانده گروه رزمي را در کنار خیابان تعمیر کردم، از من خوشش آمد و مرا در گروهش پذیرفت. یازدهم مهرماه سال 1359 ساعت هشت شب بود كه با دو خودروی جیپ استیشن وارد روستای دُب حَردان شدیم. نماز مغرب و عشاء را در مسجد روستا خواندیم و بعد از نماز، گروه گروه دور هم نشستیم. غذا تُن ماهی بود كه گرم کرده و با نان هایی که روستاییان آورده بودند، شام را خوردیم. از همه کوچک تر بودم، حدود ساعت 12 شب بود که به اتفاق یک گروه 21 نفره به طرف محل تعیین شده حرکت کردیم. بعد از حدود یک ساعت حرکت با چراغ خاموش و در جاده های خاکی و ناصاف، به روستای خالی از سکنه ای رسیدیم که ديگر با ماشين از آن جلوتر نمی توانستيم برويم. جعبه های مهمات را از ماشین درآورده و بین بوته های اطراف پنهان کردیم. فرمانده (حمید) به ما تذکر داد که محل جعبه ها را به خاطر بسپاریم تا در صورت نیاز در کمترین زمان ممکن آن ها را پیدا کنیم. مسیر را به صورت پیاده از کنار رودخانه کارون ادامه دادیم و از جایی عبور کردیم که چندین سگ وحشی با سرو صدای زیاد به ما حمله ور شدند، به گونه ای که هر آن، ممکن بود توجه دشمن به ما جلب شود، خوشبختانه آن سگی که از روستا به دنبال ما آمده بود به ما رسید و با صدای خاصی در بین سگ ها رفت و آن ها را آرام و از ما دور کرد. راه را ادامه دادیم تا به محل مورد نظر رسیدیم (این محل فاصله چندانی با پادگان حمید که مرکز رادار و پایگاه موشکی ایران بود و به تازگی سقوط کرده بود نداشت.) طبق دستور فرمانده، در شیارهای کشاورزی که عمود بر رودخانه بودند موضع گرفتیم، پاسی از شب گذشته بود. روشنی مهتاب هم بیشتر شده بود. چند تانک عراقی در فاصله 90-80 متری روبه رویمان بودند. در سه یا چهار ردیف موضع گرفته بودیم. من هم در ردیف دوم بودم که کمتر از 10 متر با فرمانده (حمید) فاصله داشت و زیر نور مهتاب تمام حرکاتش را به دقت زیر نظر داشتم. می گفتند او در لبنان با دکتر چمران آشنا شده و دوره های چریکی را همان جا گذرانده است. اولین شلیک حمید، نشانه آغاز عملیات بود. دشمن را با آرپی چی نشانه گرفته و ماشه را چکاند، ولی موشک شلیک نشد، خیلی سریع مجدداً قبضه را مسلح کرد و دوباره چکاند. ولی گلوله گیر کرده بود و پرتاب نمی شد. بچه ها با شلیک ذوالفقار که دستیار حمید بود و کنار او نشسته بود، دستور آتش گرفتند. @mahman11
مرگ و زندگی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 " قسمت دوم " من هنوز متوجه حمید بودم، به محض این که خواست موشک را بیرون بیاورد و عوض کند، موشک شلیک شد و انگشتانش را غرق خون کرد. تانک های رو برو با سرعت زیاد به طرف ما راه افتادند. بلافاصله بچه ها دو تا از آن ها را منهدم کرده و پس از آن بود که متوجه منطقه وسیع سمت چپ شديم، نفرات پیاده فراوانی به صورت زیک زاک به طرف ما در حال حرکت بودند. در نخلستان پشت سر که فاصله بیشتری با ما داشت هم چند جیپ پر از سرباز به ما نزدیک می شدند. از قرار معلوم لو رفته بودیم و تمام اطلاعات و محل استقرارمان قبلاً توسط ستون پنجم دشمن، به عراقی ها گزارش شده بود و آن ها در این محل منتظر ما بودند. احتمالاً بچه های اطلاعات - عملیات بدون این که متوجه شوند، تحت تعقیب قرار گرفته بودند. حمید با شلیک گلوله های منوّر قرمز به ما فهماند که عقب نشینی کنیم ولی خودش و ذوالفقار، آتش را ادامه دادند تا ما بتوانیم منطقه را ترک کنیم. ذوالفقار فریاد زد یک نفر چند تا موشک آرپی چی به ما برساند. من که کمک آرپی چی زَن بودم علاوه بر کوله مخصوص، چند موشکی را که در دست داشتم به آرپی چی زَن دادم. از او اجازه گرفتم و سریعاً با کوله ی آرپی چی، خودم را به شیار جلویی رسانده و به طرف آن ها حرکت کردم. آخرین تکبیر ذوالفقار را شنیدم که صدایش به طرز خاصی در محیط پیچید، تیر کالیبر50 به گردنش اصابت کرده بود و قسمتی از صدای تکبیر از گلویش بیرون آمد و در دم شهید شد. يكي از افراد همراه مان حسن نام داشت که درجه دار ارتش بود و توسط دکتر چمران به عنوان معاون به حمید معرفی شده بود. گوشش غرق در خون شده و در حال عقب رفتن بود. به من گفت:"دیگر گلوله نمی خواهند، سریع برگرد." من اصرار کردم که می دانم ذوالفقار شهید شده و این ها را برای حمید می برم. اما او با تندی به من گفت: "می گویم سریع برگرد؛ حمید هم شهید شده." من هم برگشتم و به دنبال او به صورتِ چهار دست و پا راه افتادم. کولۀ مخصوص گلوله های آرپی چی که برایم سنگین، دست و پا گیر و بیا استفاده شده بود را از کمر باز کردم تا بتوانم با سرعت بیشتری معرکه را ترک کنم. صدای فریادهای آمرانه ای توجه مرا به پشت سرم جلب کرد. عقب را که نگاه کردم افسر عراقی در فاصله 20-15 متری با هیکل بزرگش داشت به تانکی که کنارش ایستاده بود دستور می داد ولي افسوس که گلوله هایم را انداخته بودم و نمی توانستم به عقب برگردم و آن ها را بردارم. اسدالله زرگر رزمنده اهوازی @mahman11
مرگ و زندگی🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 " قسمت سوم " در چند قدمیام یک قبضه آرپیجی افتاده بود اما هیچ کاری از دستم برنمیآمد. همچنان که در حال فرار بودم آن افسر مرا دید، انگشت اشاره اش همزمان با تیربارِ تانک به طرف ام نشانه رفت. من که دستپاچه شده بودم، از جایم بلند شده و با سرعت زیاد شروع به دویدن کردم، اما تعادلم را از دست دادم و با صورت به زمین خوردم و تا چند دقیقه کاملاً بی حرکت ماندم. وقتی عراقیها تصور کردند که کشته شدهام، متوجه قسمت های دیگر شده و توانستم چند قدم به جلو پریده و یک تفنگ « ژ-3 » را بردارم و آن افسر را نشانه بگیرم. ماشه را چکاندم ولی متاسفانه او خیلی شانس آورده بود چون تفنگ خالی بود. به صورت سینه خیز و آرام و بیصدا خودم را به کنار رودخانه رساندم. هوا تقریباً روشن شده بود. در جهت خلاف جریان رودخانه یعنی به طرف وعدهگاه چند قدم بیشتر نرفته بودم که دیدم عراقی ها کاملاً بر آن منطقه مسلط شده و منتظر ما هستند. خیلی سریع پنهان شده و از آن جا دور شدم، به درون آب رفتم به طوری که فقط سرم از آب بیرون بود. با جریان آب به آرامی شنا کردم تا بتوانم سریع و بیصدا از حلقه محاصره خارج بشوم. چند دقیقه ای که به این صورت حرکت کردم یکي را دیدم که با لباس شخصی و با مشقت فراوان در ماسه های ساحل رودخانه در حال راه رفتن است. حدس زدم عراقی نباشد، نزدیکتر که شدم او را شناختم، ابراهیم بود. از بچه هاي تهران با قدي متوسط و نسبتاً لاغر كه حدود بیست و هفت سال سن. او هم قبل از من وارد گروه شده بود. لالۀ گوش ابراهیم آویزان شده بود و دست و پایش غرق در خون بود. با زحمت زیاد سعی میکرد منطقه را ترک کند، من از آب بیرون آمدم و زیر بغلش را گرفتم و به او کمک کردم تا با مقدار نیرویی که در بدن داشت از تیررس عراقیها دور شویم. در ساحل رودخانه به درخت تنومندی رسیدیم، زیر آن رفته و پنهان شدیم، مکان پوشیده و مناسبی برای اختفا بود زیرا در پیچ رودخانه قرار داشت و از سطح رودخانه حدود یک متر بالاتر و از سطح خشکی حدود 3-2 متر پایین تر بود. ادامه دارد ... اسدالله زرگر رزمنده اهوازی @mahman11
مرگ و زندگی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 قسمت چهارم چند دقیقه ای که گذشت و نفَسمان سرِ جایش آمد، ابراهیم با صدای بیرمقي گفت:"این سمت رودخانه اعتباری ندارد، برو از آن سمت از روستاهای پایینتر یک قایق پیدا کن. البته اگر هنوز اشغال نشده باشند. در این صورت شاید بتوانی نجاتم بدهی! قبل از این که راه بیافتم، از من خواست تا لباس هایم را از تنم درآورم و ادامه داد:"عراقی ها به آرمِ سپاه حساسیت دارند و اگر گیر بيفتی جان سالم به در نمی بری." با ابراهیم خداحافظی کرده و راه را ادامه دادم. در کنار رودخانه بیشتر مسیر را می دویدم تا هرچه زودتر از منطقه درگیری دور شوم و به روستایی که چند شب قبل آن جا را شناسایی کرده بودیم برسم و یک قایق بیاورم. ولی هر چه می دویدم کوچک ترین اثری از روستا پیدا نمی کردم. تقریباً نا امید شده بودم. خودم را به آب زدم تا شاید در آن دستِ آب روستای نزدیک تری را پیدا کنم. ولی شدت جریان آب شوخی نبود. تصمیم گرفتم قبل از این که غرق شوم به ساحل برگردم. در این هنگام چند تکه چوب با تکه پارهای از تور ماهیگیری پیدا کردم. آنها را به هم بسته و زیر سینه ام گذاشتم تا بتوانم مسافت بیشتری را شنا کنم. ولی به اواسط رودخانه که رسیدم خستگی و شدت جریان آب و جدا شدن چوب ها از یک دیگر دست به دست هم داد تا مرا در آستانه خفگی ببرند ولی تقدیر، مرا از کام مرگ بیرون کشید و با زحمت زیاد خود را به ساحل رساندم و پس از چند دقیقه در حالی که مانند یک جنازه در ساحل افتاده بودم، بلند شده و در کنار رودخانه راهم را ادامه دادم. در بین راه چند بار دیگر عبور از رودخانه را در جاهایی که فکر می کردم عرضش کم است امتحان کردم و هر بار شکست خوردم. با وجود این که ساعت روی دستم بود و گاهی هم به عقربه های آن نگاه می کردم اما هیچ درکی از ساعت و زمان نداشتم. فقط گرمای هوا را احساس می کردم که به شدت آزار دهنده شده بود. از ساحل فاصله گرفتم. از لابه لای خار و خاشاک می رفتم. خورشید تقریباً به وسط آسمان رسیده بود و من هنوز به هیچ روستایی نرسیده بودم. همچنان مستقیم به موازات رودخانه راه را ادامه می دادم تا این که به یک جادۀ خاکی رسیدم. معلوم بود که در این نزدیکی روستایی باید باشد. از روی جاده به تندي راه می رفتم، ناگهان متوجه شدم دو نفر سرباز مسلّح که ظاهراً مشغول گشت زدن بودند به طرف من می آیند، لباس شان مثل لباس ارتش خودمان و اسلحه شان «کلاش» بود، آخرین بار خاکریز دفاعی ارتش را نزدیک کارخانه نوَرد دیده و از آنها عبور کرده بودیم. پس احتمالش زیاد بود که این ها عراقی باشند ولی درستی یا نادرستی حدس من فایدهای نداشت چون خیلی به هم نزدیک شده بودیم و هیچ راه برگشتی وجود نداشت. با قدمهای محکم به راهم ادامه دادم و قیافه حق به جانبي گرفته و با لهجه عربی و صدای رسا سلام کردم. آنها هم جواب دادند و شک نکردند و از کنار هم عبور کردیم. ادامه دارد... اسدالله زرگر رزمنده اهوازی @mahman11