eitaa logo
کانال شهدایی 《 ماهِ من 》
10هزار دنبال‌کننده
19.2هزار عکس
7.1هزار ویدیو
235 فایل
http://eitaa.com/joinchat/235732993Ccf74aef49e گروه مرتبط با کانال http://eitaa.com/joinchat/2080702475Cc7d18b84c1 بالاتر از نگاه منے آه "ماه مـــن " دستم نمےرسد بہ بلنداے چیدنتـــ اے شہید ... ڪاش باتو همراه شوم دمے ...لحظہ اے «کپی آزاد» @mobham_027
مشاهده در ایتا
دانلود
مرگ و زندگی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 👌قسمت پنجم حتماً فکر کردند از جاسوسهای خودشان هستم که تنها با یک لباس زير و با پای برهنه، با این همه عجله خبر مهمی آوردهام. وارد روستا شدم. چند نفر از روستائیان کنار حوضچه پمپِ آب نشسته بودند و در دوردست هم هفده، هجده سرباز به صورت ردیفی، از سمتی به سمت دیگر میرفتند. به طرف روستائیان رفتم. با دیدن من یکّه خوردند و از جایشان بلند شدند. سلام کردم و پرسیدم که اینها عراقی هستند یا ایرانی؟ گفتند عراقی. از قایق سؤال کردم، گفتند قایقهایمان آندستِ آب هستند. از من پرسیدند:"تو سرباز هستی یا پاسدار؟" جواب دادم:" سرباز." گفتند دروغ میگویی، تو برای سرباز بودن خیلی جوانی. گفتم از کدام طرف فرار کنم؟ گفتند از این طرف برو، به رودخانه که رسیدی، سمت راست و هم جهت با آب که بِرَوی از روستا خارج میشوی. قبل از این که حرکت کنم آن ها در جهت مخالف به راه افتادند. از آن ها خواستم در این باره به عراقی ها چیزی نگویند و آنها گفتند خیالت راحت باشد. دوان دوان در جهتی که نشان داده بودند راه افتادم. قبل از این که به رودخانه برسم یک تانک غول پیکر با تیرباراش را دیدم. فهمیدم این خائنها عمداً این مسیر را به من نشان داده بودند. اگر مرد بودند مثل بقیه روستایی ها اسلحه دست گرفته و با عراقی ها مي جنگيند. نه این که اسیرشان بشوند و حلقه به گوش آن ها باشند و مرا لو بدهند تا خودشان زنده بمانند. قبل از این که مرا ببینند از پشت دیوارها خودم را به رودخانه رساندم. تانک عراقی سمت راست را کاملاً تحت کنترل داشت و نمیتوانستم از آن طرف بروم، سمت چپ هم که میدانستم تحت اشغال عراقی هاست و گرفتار می شوم. ناگهان از صدای پای سربازان عراقی متوجه شدم دارند به این طرف نزدیک میشوند. با عجله به رودخانه پریدم و با شتاب زیاد شنا کردم. باورم نمی شد بیش از نصف رودخانه را طی کرده باشم. جریان آب داشت به طرف ساحل مقابل کمک ام می کرد. رگبار مسلسل ها شروع به باریدن کرد. یک لحظه پشت سرم را نگاه کردم، شبیه به جوخة اعدام، تعدادی نشسته و تعدادی ایستاده، مشغول رگبارزدن بودند. زیرِ آب رفتم تا از شلیک گلوله ها در امان باشم، خوشبختانه نفسم برای ماندن در زیرِ آب خوب بود. مقدار زیادی که زیرآبی رفتم نفس ام تمام شد و به سطح آب آمدم تا نفس بگیرم ولی شدت بارانِ گلوله ها وحشتناک بود. سریعاً نفس گرفته و مجدداً زیر آب رفتم. هنوز خیلی به عمق آب نرفته بودم که یک ضربه شدید به سرم خورد. احساس کردم سرم شکافته شد. دستم را به سرم کشیدم و متوجه شدم گلوله کار ساز نبوده است. امیدوار شدم که آب این قدر در ضربهگیری گلوله ها موثر است. ادامه دارد ..... راوی : اسدالله رزگر رزمنده اهوازی @mahman11
مرگ و زندگی 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 👌قسمت ششم باز هم زیرآبی شنا کردم و به این فکر بودم که دفعات بعدی چه طور بالا بیایم و نفس بگیرم. بالاخره یک فکری به ذهنم رسید و مثل کسی که در حال غرق شدن باشد بالا آمده و با داد و فریاد، کمک کمک گفتم و نفس گرفته و زیر آب رفتم. ظاهراً باور کرده بودند و تیراندازی نمی کردند تا این که به ساحل رسیدم جایی که دیگر آبی نبود تا ضربه گلوله ها را بگیرد. یکی دو دقیقه بدون هیچ حرکتی دراز کشیدم. فقط یکی از سربازان بود که با تک تیراندازی سعی می کرد سرم را نشانه بگیرد ولی موفق نمی شد. گلوله ها در فاصلة چند سانتیمتری سرم، در ماسه های ساحلی فرو می رفتند. پیش خودم می گفتم با تیر بعدی حتماً سرم را متلاشی میکند. نه وقت فکرکردن داشتم و نه تجربه ای. بسم الله ی گفتم و بلند شدم و با تمام انرژی به صورت زیک زاک دویدم. یک تیر به انگشتان پای راستم اصابت کرد. خودم را زمین زدم ولی اینبار فریب نخورده و تیراندازی شان یک لحظه هم قطع نشد. دوباره بلند شده و دویدم، این دفعه تیر به رانِ راستم اصابت کرد و تعادلم را از دست دادم و افتادم ولی همچنان باران تیرها ادامه داشت. چند بار غلط خوردم تا به درختان پرپشت و خودرُو که معمولاً در حاشیه رودخانه رشد می کردند رسیدم، درون گودالی دراز کشیدم. عراقی ها دیگر دیدی بر من نداشتند و پس از چند دقیقه تیراندازیِ شان قطع شد. خونریزی پایم شدید شده بود، هر چه سعی کردم موفق نشدم جلوی خونریزی را بگیرم. رگ اصلی پاره شده بود. تنها لباسم همان بود که خوشبختانه پاچه های بلندی داشت. مقداری از پایین آن را بریده و به دور زخم هایم محکم گره زدم و فشار دادم. خونریزی تا حدی کم شده بود ولی پایم متورم شد و وَرَم خیلی سریع به زانویم رسید و بعد به مچ و انگشتانم. پایم از لگن تا انگشتان از کار افتاده بود و بی حرکت کرده بود. بدنم خیلی سست شده بود، تشنگی شدیداً بر من غلبه کرده بود. به درختان اطرافم نگاهی انداختم، از قبل این نوع درختان را می شناختم و می دانستم اسماش "گَز" و خیلی هم تلخ است. تنه های نازک تر را گاز می زدم تا تلخی شان دردم را کمی تسکین دهد یا اندک رطوبتی به دهانم برسد ولی هیچ اثری نداشت. هوشیاریم را از دست داده بودم و یا حسین می گفتم و طلب آب می کردم. صدای عبور گله ی گوسفندان با زنگوله و هیهیِ چوپاني به تخیّلم می آمد و فریاد می زدم و کمک مي خواستم ولی کسی جوابم را نمی داد. بعدها فهميدم این توهم از اثرات تشنگی شدید بوده. نمیدانم چه قدر بیهوش بود ادامه دارد...... راوی اسدالله زرگر رزمنده اهوازی @mahman11
مرگ و زندگی🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 👌اخرین‌قسمت بیدار كه شدم درد پایم را حس نمیکردم. درختان آن قدر پر پشت بودند که کسی نمیتوانست مرا ببیند. خواستم حرکت کنم و دور بشوم ولی تشنگی امانم را بریده بود. تصمیم گرفتم مقداری پیادهروی کنم. یک پایی و لیلی کُنان از لابلاي درختان بیرون آمدم و ساحل ماسه ای را طی کردم تا آبي بخورم و برگردم. ولی ساحل رو به رو نگهبان داشت و منتظرم بودند. چند قدمی که از جنگل فاصله گرفتم رگبار دو سرباز عراقی به طرفم سرازیر شد. به نشانة تسلیم دست هایم را بالا گرفتم ولی تیراندازیشان قطع نشد. هیچ کاری از من ساخته نبود. تیري به دست چپم اصابت کرد و حالت برق گرفتگی شدیدي از ناحیه آرنجم، فریادم را بلند کرد. دست چپم رها شد و فقط یک دستم را به نشانه تسلیم بالا گرفتم. تیراندازی قطع شد. خودم را به رودخانه رسانده سَرم را توی آب گذاشتم و مقدار زیادی آب گل آلود خوردم. در این هنگام یک رگبار به طرفم شلیک شد و یکی شان با اشاره گفت كه بلند شو! زخم پایم را نشان دادم که نمی توانم! یک رگبار دیگر زد و مجدداً گفت: گوم! بلند شدم و در حالی که به زحمت تعادلم را حفظ می کردم ایستادم. گفت به طرفش حرکت کنم(حَرِّک). مسیر مورد نظر آنها خلاف جریان رودخانه بود. دو قبضه تفنگ رو به من بود و به موازات من حرکت می کردند تا روبه روی تانک رسیدم خسته و بی رمق به زمین افتادم و با رگبار بعدی گفتند بیا(تَعَل). هرچه با نشان دادن دست و پایم به آنها می گفتم زخمی ام و نمی توانم، با رگبار حرف شان را تکرار می کردند. خودم را به آب انداختم و مقداری به طرفشان شنا کردم. هر چه فکرش را می کردم برایم منطقی نبود با پای خودم به سمت شان بروم تا اعدام یا اسیر شوم. به همین دلیل زیر آب رفتم و زیرآبی شنا کردم و برگشتم. باز هم مثل بار قبلی کمک کمک می گفتم، نفس گرفتم، زیرِ آب رفتم و شناکنان خودم را به ساحل پایین دست رساندم. عراقی ها با رگباری مداوم و تَعَل گفتن، دوباره مرا به رو به روی خودشان و به آب کشاندند. من باز هم مثل دفعات قبل شنا کردم. به گونه ای که یعنی در حال غرق شدن هستم و سپس به ساحل برگشتم. نمی دانم پنج یا شش یا شاید هم هفت بار این حرکت تکرار شد و بارِ آخر صدای رگبار و به گِل نشستن گلوله ها در ماسه های خیس اطرافم را خیلی خفیف شنیدم تا اینکه کاملاً بیهوش شدم. کمی بعد با چند لگد محکم به پهلو و دست هایم بیدار شدم. یک سرباز عراقی بالای سرم بود. دستم را گرفت و تا حدودی بلندم کرد و با دست دیگرش ساعتم را از دستم درآورد و دستم را رها کرد و محکم به زمین خوردم. بلند شدم و نشستم. سرباز عراقی با دست اشاره کرد که بلند شو، به زخم هایم اشاره کردم که نمی توانم. دست چپم را که زخمی بود گرفت تا بلندم کند، داد زدم و دستم را کشیدم. دست راستم را گرفت و کشید توی آب. با یک دست مرا گرفته بود و با یک دست شنا می کرد. اوّلش خیلی خوب شنا می کرد ولی مقداری که رفتیم اشاره کرد که من باید با آن دستم شنا کنم، من هم به زخم دستم اشاره کردم که نمی توانم. خسته شد و همان جا رهایم کرد. به هر ترتیبی بود خودم را به ساحل رساندم ولی واقعاً حس می کردم جان در بدنم نمانده است. آن دستِ آب، همه عراقی ها جمع شده بودند و ما را تماشا می کردند. از شدت ضعف دیگر چیزی حس نکردم و نمیدانم این سرباز کی از بالای سرم رفت. نزدیک غروب بود که بیدار شدم. پاهایم را از توی آب جمع کرده و بلند شدم و نشستم و با این تکان خوردن بود که یک رگبار به طرفم سرازیر شد. من بی حرکت ماندم تا تیراندازی تمام شود. پایان اسدالله زرگر رزمنده اهوازی @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹💔 شهیدان دیروز در حادثه تروریستی توسط جیش‌الظلم 🦋🕊شادی روح بلندشان @mahman11
کوتاه قرآنی قسمت نوزدهم 👈 داستان حضرت محمد ص 💠 داستان صلح حدیبیه در سال ششم هجرت پیامر برای زیارت خانه خدا با یاران خود به طرف مکه حرکت کردند اما با ممانعت قریش مواجه شدند پیامبر و یارانش در منطقه حدیبیه متوقف شدند و با فردی از قریش به نام عروه مواجه شدند. پیامبر هدف خود را از آمدن به مکه به او گفت و او نیز تعریف پیامبر و کارهایی را که از او مشاهده کرده بود برای قریش بازگو نمود. پیامبر نیز قصد داشت که عمر را برای توجیه قریش از این سفر راهی مکه کند که او از ترس جانش نرفت و به جای او عثمان این مسئولیت را پذیرفت. اما شایعه کشته شدن عثمان باعث شد تا پیامبر تصمیم به شدت عمل با کفار شود و برای همین بیعتی با یاران خود به نام رضوان نمود اما عثمان سالم بازگشت. در نهایت بعد از گفتگوهای زیاد بین طرفین مقرر شد که پیامبر امسال را از حج صرف نظر نماید و سال بعد نیز بیش از سه روز در مکه نمانند و نیز سلاح با خود حمل نکنند و... پیامبر نیز پذیرفتند و دستور دادند تا شتر ها را همانجا قربانی کنند و نیز از احرام در آیند. دستور پیامبر به اجرا در آمد و در همین موقع بود که سوره فتح نازل شد و بشارت فتح عظیمی را به آنها داد. ادامه دارد ۰۰۰ @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببینید/بازنشر؛ 🌹 وصیت شهدا 🔸شهید جواد محمدے: 🔹بنده از شهدایی هستیم ڪه حتماً یقه بی ‌حجاب ها و ڪسانی را ڪه ترویج بی ‌حجابی می‌ڪنند رو می گیریم ! خیلی مهمه ببینید @mahman11
yadvare.pdf
523.8K
💠فال شهدا ویژه شب یلدا این برگه ها رو بعد از پرینت، برش زده و در یک ظرف ریخته و شب یلدا برای اطرافیان بگیرید و پیام معنوی شهدا رو بخونید. ایده خوب برای مدرسه و خانواده @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مهدی جان! گردشِ ســـال فقط یک شبِ یلدا دارد من بــدونِ تـو هــزاران شبِ یلدا دارم @mahman11
36.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹شهدا بعد از شما کاری نکردم...پسر فاطمه را یاری نکردم باید این تصاویر شهدا را دید تا بفهمیم برای کشور واسلام چه جوان‌هایی چه خون هایی که ریخته نشده؟ واقعا چطور می‌توانیم قیامت جواب این شهدا را بدیم. @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مثـل هر سـال چله در راه است یک شب سرد و شاد و طولانـی رسـم خوب قدیمیـان این بـود: یـک بهـــانـه بـــرای مهـمــانــی بی ریـا دور ِ هــم نشسـتن هــا فـال حافـظ، شب غزل خـوانی دانــه هـای انـار، چـون یـاقـوت رسـم خـوب و اصیـل ِ ایــرانـی چلّه اما همیشـه هم این نیست چنـد سـالی مصـادف ِ غمهاست مثــل سـال ِ گذشتــه و امســال شیعه در سوگ حضرت زهراست هـــم نـــوا بـا علــی و اولادش ذکــر یـا فاطمـه به لـب داریـم داغـدار جــوانـی اش هستـیـم در عـزایـش چـو ابــر میـباریـم آه امــا شکـــایــت از امســــال فصـل پاییز بـوی خـون میـداد چیــد گلهـــای بــاغ ایمــــان را دست ظالـم، جهـالت و بیـــداد آرمــــان، دانـیــــال ، روح اللـه شیــرمردان ِ صحنــه ی پیکــار جان خود را فـدای دین کردنـد روضـه ها شـد برایمـان تکــرار قلبمان داغدار و مجروح است بی عزیزان که شوق یلدا نیست جایشان تا همیشـه در دلهاست شام فقدانشـان چه یلـدائیست @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 شب به یاد اونایی باشیم که رفتن تا ما در آرامش کنار خانواده باشیم... برای شادی روح این بزرگ مردان ۵صلوات @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁉️شب یلدا کجایی؟؟ زیر کرسی کنار بخاری در یک رستوران باکلاس.. هر جا هستی قدر امنیتت را بدان !!! یلداتون مبارک 🍉❤️ @mahman11
🍀بهار مومن از آغاز میشود ‌ 🌹پیامبر خدا صلی الله علیه و آله : ‌ ♦️زمستان بهار مؤمن است، از شب های طولانی اش برای شب زنده داری، و از روزهای کوتاهش برای روزه داری بهره می گیرد. ‌ 📚 وسائل الشیعه،ج7،ص302 @mahman11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا