May 11
- باز از آن استخوان های گلوگیر در گلویم گیر کرده بود. اشک هایم بی اختیار میریخت و من، فاتح خیبر، حریفش نبودم. باید به او میگفتم، رفتنش کمر مرد زندگیاش را میشکند. باید به او میگفتم...
﴿حیدر،ص۲۹۸﴾
『اباعبدالله』
- باز از آن استخوان های گلوگیر در گلویم گیر کرده بود. اشک هایم بی اختیار میریخت و من، فاتح خیبر، حر
- سرکار نرفتم. نزدیک ظهر هر طور بود از کنار رخت خوابش دل کندم و مسجد رفتم.
موذن داشت اذان میگفت که یکدفعه حسنین داخل شبستان دویدند.
چشمانشان سرخ شده بود.
- ابلحسن... ابلحسین! مادر از دنیا رفت:)💔
﴿حیدر ص ۳۰۰﴾
『اباعبدالله』
- سرکار نرفتم. نزدیک ظهر هر طور بود از کنار رخت خوابش دل کندم و مسجد رفتم. موذن داشت اذان میگفت که
- صدای گریهشان سکوت شب را شکست. بندهای کفن باز شد. فاطمه چشمانش را رو به بچه ها باز کرد. آغوش گشود و آن هارا محکم به سینه چسباند.
صدایی از آسمان آمد، جبرئیل بود.
- علی جان! بچه هارا از مادرشان جدا کن. فرشته ها دیگر طاقت ندارند!...
﴿حیدر ص۳۰۴﴾
『اباعبدالله』
- صدای گریهشان سکوت شب را شکست. بندهای کفن باز شد. فاطمه چشمانش را رو به بچه ها باز کرد. آغوش گشود
- تاریکی شب، سجاده پهن رو به قبله، نخلستان، چاه، مناجات های پرسوز، مونس هر شبش میشود.
وقتی صاحب نفسی چون کمیل را میجوید، افشای راز دل میکند؛ از تنهایی میگوید؛ از غربت؛ از مرگی که انتظارش را میکشد.
﴿حیدر ص ۳۱۳﴾
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پدرم بود که انداخت در خیبر را!
May 11