مسابقه #من_کاوه_هستم (۴)🍃
#می_خواستم_قهرکنم
1⃣
دو ماه بعد از ازدواج،خبرِ پدر شدن "#محمود" را مادرش به او داد.در مدت بارداری ام،"#محمود" زیاد تلفن می زد. چندبار هم آمد مشهد.من به خاطر تنهایی اکثراََ خانه مادرم بودم.وقتی هم "#محمود" می آمد،همه خانه مادر او بودیم.🌿
در این مدت هربار تماس می گرفت و از او می پرسیدم:"کی می آیی؟"، می گفت:"هروقت خدا بخواد." زمانی که به مشهد می آمد و می خواست برود، دلتنگی خاصی سراغم می آمد جلوی او هیچ واکنشی نشان نمی دادم و خیلی عادی رفتار می کردم.🍀
اما هم چین که پایش را از خانه بیرون می گذاشت، بغضم می ترکید و گریه امانم نمی داد.نزدیک زمان وضع حمل،یک بار که "#محمود" به مشهد آمد،از من پرسید:"اسم بچه ت رو چی می خوای بذاری؟"🍃
گفتم:"اگه پسر باشه مهدی،اگه دختر باشه زهرا." این اواخر،محل کارم عوض شد و به حراست فرودگاه مشهد منتقل شدم. "#محمود" زود به زود تلفن می زد و زمان وضع حمل را می پرسید.🌱
ادامه دارد...
راوی:فاطمه عماد اسلامی
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh
مسابقه #من_کاوه_هستم (۴)🍃
#می_خواستم_قهرکنم
2⃣
می گفت:"هروقت بچه به دنیا بیاد،حتماََ خودم رو می رسونم." ۱۲ اسفند۱۳۶۳، "زهرا" در بیمارستان"بنت الهدیِ" مشهد به دنیا آمد.همکارانم تلفنی خبر پدر شدن "#محمود" را به او دادند.روز اول "#محمود" زنگ زد و احوالم را پرسید. سه روز در بیمارستان بستری بودم.هر لحظه انتظار رسیدنش را می کشیدم.🌱
چشمم به در خشک شد؛اما نیامد.حسابی
از دستش دلخور شدم.زیر قولش زده بود. خیلی گریه کردم.به قدری ناراحت شدم که با خودم عهد بستم با او قهر کنم و اگر هم تلفن زد،جوابش را ندهم. روز هفتم بود که تماس گرفت.همه با او صحبت کردند، مادرش،خواهرهایش،مادر خودم.🍀
دست آخر با اکراه گوشی تلفن را گرفتم و کمی حالش را پرسیدم.بعد از آن تلفن،با خودم گفتم همین روزها خواهد آمد.نشان به آن نشان که سه هفته بعد سر و کلّه اش پیدا شد.در این مدت به حدّی عصبانی بودم که به هیچ عنوان قصد صحبت کردن با او را نداشتم.🌿
گفتم اگر آمد،یک کلام هم با او حرف نخواهم زد.اما وقتی آمد و قیافه اش را دیدم،ورق برگشت؛چهره ای خسته و پژمرده و مصداق کامل یک انسان از جنگ برگشته.این جا بود که من هم زدم زیر تمام قول و قرارهایی که با خودم داشتم و به خوبی از او استقبال کردم.سه روز بعد دوباره برگشت.🍃
پایان این قسمت
راوی:فاطمه عماد اسلامی
📚#من_کاوه_هستم
🆔@mahmodkaveh