eitaa logo
💕سردارشهیدمحمودکاوه💕
1.6هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
125 فایل
✨کاوه:فرزندکردستان ،معجزه انقلاب✨ 🌷امام خامنه ای:"محمود"زمان انقلاب شاگردمابودولی حالااستادماشد🌷 الفتی با خاک پاوه داشتیم🌹 مثل گل محمود کاوه داشتیم🌹 نی نوایی از دم محزون اوست🌹 خاک کردستان رهین خون اوست🌹 ارتباط باادمین کانال👇👇 @fadak335
مشاهده در ایتا
دانلود
3) یک زن و مرد آمریکائی با سگشان آمدند داخل مغازه تا سیگار بخرند. سر و وضع ناجوری داشتند. محمود نگاه پر تنفرش را دوخت به چهره کریه آن مرد؛ شکسته بسته حالیش کرد ما سیگار نداریم، بعد هم با عصبانیت آن ها را از مغازه بیرون کرد. زن و مرد آمریکایی نگاهی به همدیگر کردند و حیرت زده از مغازه بیرون رفتند، آخر آن روزها کسی جرأت نداشت به آن ها بگوید بالای چشمشان ابروست.محمود روکرد به من و گفت: برو شلنگ بیار، باید این جا رو آب بکشیم. گفتم: برای چی؟ گفت: چون اینا مثل سگشون نجس اند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
970231-Panahian-M-ImamSadegh-CheguneMehrabaniKhodaRaBavarKonim-06-18k.mp3
7.47M
#چگونه_مهربانی_خدا_را_باور_کنیم (جلسه ششم) #استاد_پناهیان 💚
خاطرم هست، یک روز دختر بی حجابی آمد توی مغازه خانواده اش از آن شاه دوست های درجه یک بودند. محمود گفت: ما با شما معامله نمی کنیم، پرسید: چرا؟ گفت: چون پول شما خیر و برکت نداره. دختر با عصبانیت، با حالت تهدید گفت: حسابت رو می رسم ها! . محمود هم خیلی محکم و با جسارت گفت: هر غلطی می خواهی بکنی، بکن.تمام آن روز نگران بودیم که نکند مامورهای کلانتری بیایند محمود را ببرند؛ آخر شب دیدیم در می زنند. همان دختر بود، منتهی با پدرش. خودشان را طلبکار می دانستند! محمود گفت: ما اختیار مالمان را داریم، نمی خواهیم بفروشیم. حرفش تمام نشده بود که دختر با یک سیلی زد توی گوش محمود. خواست جواب گستاخی او را بدهد که پدرم نگذاشت؛ آخر اگر پای مامورین به آن جا باز می شد، برایمان خیلی گران تمام می شد؛ توی خانه نوار، اعلامیه و رساله امام داشتیم. بعد از این موضوع محمود هیچ وقت به آن ها جنس نفروخت @mahmodkaveh.
علاوه بر مربی گری، مسئول کمیته تاکتیک هم بود. از آموزش ایست و بازرسی گرفته تا آموزش جنگ شهری و کوهستان را باید درس می داد. همه هم بصورت عملی. یک روز بهش گفتم: تو که این قدر زحمت می کشی، کی وقت می کنی به خودت و خانواده ات برسی؟ گفت: حالا وقت رسیدن به خانه و خانواده نیست. مکثی کرد و ادامه داد: مگه نمی بینی دشمن تو کردستان و جاهای دیگه داره چیکار می کنه؟گفتم این که می گی درسته، اما بالاخره خانواده هم حقی دارن، حداقل هر از گاهی باید یک خبر از خانواده ات هم بگیری. گفت: به نظر من تو این دوره و زمونه، انسان همه هست و نیستش رو هم فدای اسلام و انقلاب بکنه، باز هم کمه. الان اگه لحظه ای غفلت کنیم، فردا مشکل بتونیم جواب بدیم. نه محمد، فعلاً وقت استراحت و سرزدن از خانواده نیست. بدجور به او غبطه می خوردم.
🌷کاوه کیست؟ 👇👇👇👇👇👇👇👇
توی دلهاجابازکرده بودازرزمنده هاگرفته تارهبری همه دوستش داشتند. رفتیم دیدن رهبر محمودازاوضاع کردستان گفت،توی جلسه اقاخیلی به دقت به حرفهایش گوش دادند. طوری که میشدفهمیدچقدربه محمودعلاقه دارند. داشتیم ازاتاق می امدیم بیرون که اقامن راصدازدند برگشتم یک دست لباس گرم به من دادند. گفتند این لباسهارابده محمود،کردستان سرده سرمامی خوره. بهش بگوحتمابپوشه. یادش کنیم با۵شاخه گل صلوات🌷🌷🌷🌷🌷 @mahmodkaveh
🌷 💌 (قسمت نهم) 🔹... گفتم «این دفعه را قول بده زودتر برگردی، لااقل به خاطر مسافرمان» و پرسیدم : «قول می‌دهی؟» گفت «این دفعه را به خاطر بچه آره» گفتم «کی؟» گفت «هر وقت که تو بگویی» گفتم «مطمئن باشم؟» گفت «می‌خواهی ریش گرو بگذارم؟» گفتم «اگر نیامدی چی؟» گفت «هرچی دلت خواست بگو. یا نه. هرچی دلت خواست بگیر مرا بزن، خوب است؟» خندیدم گفتم «تو هم با این اداهات» گفت «من هم زرنگم، یک چیزهایی می‌گویم که می‌دانم دلت نمی‌آید بهش عمل کنی» 🔸نیامد. هرچه به در نگاه کردم نیامد. بچه آمد و او نیامد. پرستار گفت «خیلی شانس آوردید سالم ماندید» گفتم «به احترام باباش نمُردیم» گفت «باباش!» نگاه کرد به آن‌ها که آمده بودند دیدنم. گفت «کدام‌شان است؟» لبم را دندان گرفتم گفتم «من و این بچه عجله نداریم. شما چرا این قدر عجله دارید؟» گفت «می‌خواهم بهش بگویم چقدر به در نگاه کردی بیاید نیامد.» محمود گفت «می توانید؟» 🔹یک یا سه ماه چه فرقی می‌کند. در هر حال محمود نیامد بچه‌اش را ببیند. آن‌قدر حرص خورده بودم که شیرم داشت خشک می‌شد. حوصله نداشتم بیشتر از این صبر کنم. نه تلفنی نه نامه ای نه چیزی. رفتم هر جوری بود با تلفن گیرش آوردم گفتم «این بود قولت؟» گفت «خدا مرا بکُشد که زدم زیر قولم» گفتم «زنگ نزدم این را بشنوم» گفت «پس قیمه قیمه ام کند» گفتم «لوس نکن خودت را، قول هم نمی‌خواهد بدهی. فردا ظهر باید اینجا باشی» گفت «مشهد؟» گفتم «همین که گفتم» گفت «بچه که زدن ندارد. چشم، می‌آیم» و آمد. در کمال ناباوری. گفت «دیدی گفتم می‌آیم» چشم‌هام پر اشک شدند. گله کردم «حالا؟» گفت «دیروز و امروز ندارد که، اصل این است که دستور دادی بیا و آمدم» فقط به من نگاه می‌کرد. گفتم «نمی‌خواهی بپرسی بچه چیه؟ یا خدای نکرده سالم است یا نه؟» گفت «ای بابا، پاک داشت یادم می‌رفت آ.» صورت بچه را بوسید گفت «اسمش را چی گذاشته‌ای؟» گفتم «مگر قرار نبود تو بگذاری؟» گفت «حق خودت است. من چی کاره ام اینجا؟» گفتم «همان که تو پیشنهاد دادی» گفت «زهرا» گفتم «الان چند روز است به همین اسم صداش می‌کنم» گرفتش بوسیدش گفت «حیف که بابا کار دارد وگرنه همین جا درسته می خوردمت» بچه را گذاشت توی بغلم گفت «اگر یک چیزی بگویم دعوام نمی‌کنی؟» گفتم «برو» گفت «از کجا فهمیدی می‌خواهم چی بگویم؟» گفتم «همین که تا این‌جا آمدی خیلی چیزها دستگیرم شد. حالا هم برو. برو به کارهات برس.» 🔸پاش که می رسید خانه نمی‌توانست آرام بنشیند. یا مطالعه می‌کرد یا می‌رفت نیرو جمع می‌کرد می‌فرستاد کردستان یا می‌نشست تلفن می‌زد به هرجا که فکر می‌کرد لازم است. یا حتی عملیات هایش را کنترل می‌کرد. خانه شده بود مقر فرماندهی. محمود گفت «می توانید؟» 📝 ادامه دارد... 📚 💚 @mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
970301-Panahian-M-ImamSadegh-CheguneMehrabaniKhodaRaBavarKonim-07-18k.mp3
7.25M
#چگونه_مهربانی_خدا_را_باور_کنیم (جلسه هفتم) #استاد_پناهیان 💚
970302-Panahian-M-ImamSadegh-CheguneMehrabaniKhodaRaBavarKonim-08-18k.mp3
9.28M
#چگونه_مهربانی_خدا_را_باور_کنیم (جلسه هشتم) #استاد_پناهیان 💚
💌 خدا اصرار دارد ما به مهربانی او دائماً توجه کنیم و آن را عمیقاً باور کنیم؛ به همین دلیل باید دائماً «بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ» بگوییم و هر کاری را با نام موصوف با رحمانیت پروردگار آغاز کنیم. .
از سر شب حالتی داشت که احساس می کردم می خواهد چیزی به من بگوید، بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: بابا! خبرداری که ضد انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه می دی؟ گفتم: بله. اجازه می دم، چرا که نه، فرمان امامه همه باید بریم دفاع کنیم. پرسید: می دونین اون جا چه وضعیتی داره؟ جنگ، جنگ نامردیه؛ احتمال برگشت خیلی ضعیفه. با خنده گفتم: می دونم، برای این که خیالش را راحت کنم، ادامه دادم: از همان روز اولی که به دنیا آمدی، با خدا عهد کردم که تو را وقف راه دین و حق کنم. اصلا آرزوی من این بود که تو توی این راه باشی؛ برو به امان خدا پسرم.گل از گلش شگفت. خندید و صورتم را بوسید. بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: آن شب آقاجان، امتحان اللهی اش را خوب پس داد. @mahmodkaveh
نرسیده به روستای سرا، محمود ایستاد. آهسته گفت: کمین! طولی نکشید که از سه طرف به ما تیراندازی کردند. در تمام عمرمان، اولین باری بود که کمین می خوردیم. ظرف چند ثانیه، محمود گروه را آرایش نظامی داد. کاملا خونسرد و مسلط بود. با اسلحه تخم مرغی اش هر چند گاهی تیراندازی می کرد، تا ضد انقلاب جرأت نکند جلو بیاید. مهماتشان داشت ته می کشید. باید تا آمدن نیروی کمکی مقاومت می کردیم. در آن اوضاع و احوال محمود تغییر موضع داد و آمد وسط بچه ها و گفت: این جا جایی است که اگه چیزی از خدا بخواین اجابت می شه، خدا به شما نظر داره. صحبتش تاثیر عجیبی روی بچه ها گذاشت؛ طوری که احساس کردیم بدون نیروی کمکی می توانیم از پس دشمن بر بیاییم. با هدایت دقیق و زیرکانه ی محمود، پخش شدیم تو منطقه تا دورشان بزنیم. در همین گیر و دار، نیروی کمکی هم رسید. از همه طرف روی سر دشمن آتش می ریختیم. آن ها که این چشمه اش را نخوانده بودند، پا به فرار گذاشتند و منطقه را خالی کردند. @mahmodkaveh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کسی چیزی گفت، تا اینکه نوبت به محمود رسید. گزارشی از وضعیت منطقه داد، بعد خیلی جدی و محکم گفت: ما باید با ضد انقلاب برخورد قاطع داشته باشیم، باید ریشه شان را بکنیم. همه سراپا گوش بودند، گاهی لبخند می زدند و با بغل دستی شان پچ پچ می کردند. نتیجه جلسه هم این شد که تا آخر دهه فجر کاری به کار ضد انقلاب نداشته باشیم. همین که جلسه تمام شد بچه ها دور صیاد را گرفتند. از طرز نگاهش معلوم بود خیلی از کاوه خوشش آمده، همان طور که دست کاوه را توی دستش گرفته بود، گفت: آقا محمود مواظب خودت باش! ما حالا حالا ها به تو احتیاج داریم. @mahmodkaveh
یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی ،چیزی گفت، جوابش را بدهم. کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو، همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم. @mahmodkaveh