🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتادو_هفتم 🌺
امروز چهارمین روزی بود که بابا تو بخش مراقبت های ویژه بستری شده بود و همینجوری بیهوش گوشه ی تخت افتاده بود هیچ کس دل تو دلش نبود سخت ترین شرایط بود برای هممون کسی از بیمارستان تکون نمیخورد زنداداش نرگس و روح الله هم چند باری اومده بودن بابا رو ببینن به ساعتم نگاه کردم دم دمای اذان صبح بود داشتم از پشت شیشه به بابا نگاه میکردم ریحانه هم به موازات من رو صندلیای روبه رو نشسته و با تسبیح تودستاش ور میرفت نمیدونم چرا یهو بابا اینجوری شده بود بابا حالش خیلی خوب بود دلیلی نداشت برای حال بدش...
این دفعه علی به خاطر فرشته با خودش زنداداشو نیاورده بود ریحانه هم این بار کسل تر از همیشه به روح الله زنگ نزده بود چشم هام از بی خوابی دیگه تار میدید خسته و کسل تر از همیشه دعا میکردم بابا زودتر بهوش بیاد دکتراش گفته بودن پشت هم دوتا سکته داشته انگار بهش شوک وارد شده ، ولی ما که میدونستیم هیچ اتفاقی نیافتاده صدای اذان گوشیم بلند شد با دستام چشم هام رو مالوندم و خواستم چشم از بابا بردارم و برم وضو بگیرم که دیدم دستگاه بالای سر بابا بوق میزنه پرستارا جمع شدن دورش
یکیشون دویید بیرون خواستم برم دنبالش که دیدم دستگاهی که ضربان ها رو نشون میده تبدیل شد به یه خط صاف بدنم خشک شد.
حس کردم فکم قفل شده و نمیتونم حرف بزنم
بدون اینکه به بقیه چیزی بگم خواستم برم تو که دوتا پرستار ممانعت کردن چند نفر دیگه هم دوییدن تو اتاق همشون دور بابا جمع شده بودن با دیدن اینا ریحانه و علی هم از جاشون پاشدن و اومدن سمت من که یه پرستار پرده رو هم کشید.
وای بابا بابا بابا
حس میکردم قلبم از همیشه ناآروم تره داشتم خواب میدیدم یا واقعی بود؟بابای من چرا به این وضع افتاده؟
ریحانه که دیگه فهمیده بود اوضاع از چه قراره شروع کرده بود به گریه کردن علی هم با ترس به شیشه خیره بود بغض سراپای وجودمو گرفته بود نشستم رو صندلیو آرنجمو گذاشتم رو پامو با دستام سرمو فشار دادم.
اگه اتفاقی برای بابا بیافته من چیکار کنم؟
من که تو دنیا هیچ کسی رو جز اون بعد خدا ندارم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم به اشکام اجازه باریدن دادم منتظر بودم بیان هر لحظه بگن بابات زندس نمیتونستم نبودش رو تحمل کنم
حتی یک ثانیه از جام پاشدمو دوباره خیره شدم به شیشه فقط سایه ها رو میشد از پشت پرده دید که با عجله حرکت میکنن میخواستم داد بکشم.
دیگه بریده بودم از دنیا !!!
من بدون بابا میخواستم چیکار این زندگی رو؟
همه ی وجودم درد میکرد فقط صدای ریحانه که بلند بلند گریه میکرد تو سرم اکو میشد بدنم شده بود کوره ی آتیش من چی کار میکردم بعد از بابا بی اراده سرمو میکوبیدم به شیشه که یه نفر دستمو کشید.
بابای من رفته بود؟کی باور میکرد؟چی دردناک تر از این بود؟چی میتونست حال بدمو توصیف کنه؟
من نمیخواستم بدون بابا نمیتونستم بدون بابا
فاطمه :
دلم خیلی شور میزد همش میترسیدم نظر دختره برگرده و ازدواج کنن نمیدونم چه استرسی بود که دو روز وجودمو گرفته بود ریحانه دیگه نه تلفن هام رو جواب میداد نه پیامک هام میترسیدم اتفاقی براشون افتاده باشه شماره ی کس دیگه ای رو هم نداشتم به مامان که داشت سیب زمینی خورد میکرد نگاه کردمو با ترس گفتم:مامان!! ریحانه دوروزه تلفنم رو جواب نمیده! نکنه اتفاقی افتاده باشه؟
مامان:خب به خونشون زنگبزن.
فاطمه:ندارم تلفنشون رو مامان دلمشور میزنه..!
مامان:چرا دخترم؟
فاطمه:اگه اتفاقی افتاده باشه چی؟
مامان:عه زبونتو گاز بگیر میخوای برو یه سر خونشون خبرش رو بگیر.
با این حرفش از جام پریدمو رفتم تو اتاق.دست دراز کردمو نزدیک ترین مانتومو که یه مانتوی مشکیِ بلند بود برداشتمو تنم کردم.شلوار کرم لوله تفنگیمو برداشتم و اونم پوشیدم یه روسری تقریبا هم رنگ شلوارم برداشتم ودور سرم بستمو چادرمو گذاشتم رو سرم چقدر این دوتا رنگ بهم میومدنو صورتمو خوشگل تر میکردن چیزی به صورتم نمالیدم با عجله رفتم پایینو به مامان گفتم:خودم برم یا منو میبری؟
مامان:الان ک دستم بنده دارم نهار درست میکنم یه سر خودت برو خواستی برگردی میام دنبالت.
خداحافظی کردمو رفتم پایین کفشمو پوشیدمو رفتم تا سر کوچه که آژانس بگیرم سوار یه ماشین شدمو آدرس رو دادم بهش اونم حرکت کرد سمت خونشون سر خیابونشون کرسیدیم یه بنر توجهم رو ب خودش جلب کرد دقت که کردمعکس بابای محمد بود تند دنبال متنی ک روش نوشته بود گشتمو خوندم:
زنده یاد جانباز شهید هادی دهقان فرد!!!!
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
<@mahmoum01>
⏤͟͟͞͞🌿⃟🌸••
تفریحهاۍخوببراۍخودمانتعریفکنیم❗️
درضرورتتفریحتردیدۍنیست.
تفریحیعنۍحرکتویاحالتۍکہنشاطآفرینباشد
وخستگۍرااز #تنوروحانسانخارجکند.📿
برخۍازتفریحاتبراۍاکثرآدمها
مشخصومشترکند،امااکثرامصادیق
تفریحاتراانسانخودشتعیینمۍکند.
پسمامۍتوانیموبایدتفریحات #مفیدومعنوۍ
''براۍخودمانتعریفکنیم''👀🌾
[ - استادپناهیان - ]
-<@mahmoum01>🌺🍂
-﷽-🌸
آسمانهفتمرانمیدانم
اماآغوشرحمت
همینجاست...✨
#ماه_رجب🌙
#رجب🌱
#میلاد_امام_محمد_باقر🎊
-<@mahmoum01>🦋✨
⧼☘🦋⧽
خدایا . . .
مرایکلحظہ
حتۍبہاندازهۍ
یکچشمبرهمزدن،
بہخودموامگذار🙃🌿:)
#خدای_مهربونمـ💕
-<@mahmoum01>🌾🌷
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_88
انگار یه پارچ آب یخ ریختن روم.
چی؟بابای محمد مرد؟
شوک بدی بهم وارد شده بود.دمخونشونک رسیدیم کرایه ماشینو دادمو پیاده شدم
چقدر شلوغ شده بود به پارچه های سیاهی که روی دیوار نصب شده بود نگاه کردم وای مگه میشه؟
منکه چند روز پیش دیده بودم باباشو سالمبود
یه نیرویی نمیزاشت برم تو روح الله و علی دم دروایستاده بودن صدای قرآن بلند بود نتونستم اشکام روکنترل کنم جلوتررفتم به عکسا وپارچه مشکی ها خیره شدمکروح الله گفت:بفرمایید
سرم رو تکون دادم و وارد شدم وای خدایا مگه میشه یه آدم انقدر زود بمیره اونم آدم سالم؟
با گوشه ی چادرم اشکم رو پاک کردمو کفشمو در اوردمو رفتم داخل چشم هام به ریحانه خورد که داد میزدو گریه میکرد عه عه عه من چرا باورم نمیشد؟
رفتم سمتش بغلش کردم وبهش تسلیت گفتم ک گفت:دیدی فاطمه؟دیدی چیشد؟بابام رفت فاطمه
فاطمه دیدی یتیمشدم؟
در جوابش فقط اشک ریختمو چیزی نگفتم
زنداداشش هم گریه میکرد اونمبغل کردمو تسلیت گفتم یه گوشه نزدیک ریحانه نشستم محمدروندیده بودم دلمشور میزد براش اون چی به سرش اومده؟
چشمم خورد به چفیه باباش که هنوز رو طاقچه بودجای خالیش بود ولی خودش نه اذیت شدم خیلی حالم بد شده بود من که دوبار دیده بودم اون مرد نازنین رو انقدر حالم بد شد بچه هاش چه حالی داشتن واقعا؟
یه خانوم که نمیشناختمش اومد و جلوم چایی گذاشت چشم هام به ریحانه بود که بلند بلند گریه میکرد و فریاد میکشید یه چند دقیقه که گذشت روح الله یا الله گفت و اومد تو و به ریحانه گفت پاشیمبریم مسجد رو کرد سمت من
حس کردم میخاد چیزی بگه که پشیمون شد ورفت ریحانه رو بلند کردم و راهی مسجدی شدیم که با خونشون زیاد فاصله نداشت.
تو مسجد نشسته بودیم که ریحانه با گریه گفت:وای کیفم جا گذاشتمش خونه.
اشک رو صورتم رو با دستمال خشک کردمو گفتم:کیفت رو میخای چیکار؟
ریحانه:باید کارت بدم به روح الله!
فاطمه:آهان میخای من برم بیارم برات؟
ریحانه:نه به سلما میگم زحمتت میشه.
فاطمه:نه زحمتی نیست میارم برات.
اینو گفتمو خواستم پاشم که ریحانه به بغل دستیش اشاره زد و گفت:کیان جون کاش به داداشت میگفتی بره دنبال محمد هنوز سر خاکه.
تا اسمش اومد گوشم تیز شد بیچاره بهش حق میدادم غم بزرگی بود به ریحانه نگاه کردم که یه کلید سمتم دراز کرد و گفت:بیا این کلید خونس کیفم هم تو اتاقم پشت کتاباس.
ازش گرفتمو از مسجد رفتم بیرون تو گوشیم به خودم نگاه کردم و راه افتادم سمت خونشون
بعداز پنج دقیقه رسیدم دم خونشون کلید انداختمو در رو باز کردم به خیال این کسی خونه نیست در اتاق ریحانه رو باز کردم خواستم برم تو که دیدم یکی تو اتاق زیر پتو دراز کشیده تو این گرما پتو چی میگه؟
یه سرفه کردم تا طرف به خودش بیاد و بفهمم کیه ولی از جاش تکون هم نخورد با صدای بلند تر گفتم:ببخشید!
دیدم بازم کسی جواب نداد حدس زدم شاید خواب باشه برای همین بیخیالش شدم و رفتم سمت کتابای ریحانه دست دراز کردم که کیفشو بردارم به محض اینکه کیف رو برداشتم خواستم برم بیرون که صدایی ک شنیدممانع شد اول ترسیدم بعد که دقت کردم فهمیدم صدای محمده
کابوس میدید؟ریحانه ک گفته بود هنوز سر خاکه؟
خواستم نزدیکش شم حدس زدم حالش بده که با وجود این گرمارفته زیر پتو ولی ترسیدم دوباره شر به پا کنه،داد و بیداد کنه آبرومو ببره بگه بهم نزدیک نشو ایستادم و نگاهش میکردم که یهو دیدم تو جاش میلرزه.کیف روانداختمو رفتم سمتش پتو رو از قسمت پاش از روش کشیدم خیلی احتیاط کردم از دور این کار رو انجام بدمو دستم بهش نخوره که چیزی بگه آروم پتو رو دادم کنار که دیدم خیسه خیسه انگار یکی روش آب ریخته! استرس داشتم ترسیدم حالش بدشده باشه و دوباره به قلبش فشار اومده باشه ولی اگه میخاستم هم نمیتونستم کاری کنم دیدم تلفنم زنگ میخوره مامان بود تلفنو جواب دادمو گفتم:الو سلام مامان.
مامان:سلام مادر من سر خیابونم بیا دیگه.
فاطمه:بیا خونشون بابای ریحانه فوت شده من خونشونم الان حال داداشش خیلی بده مامان بیا کمک کن من نمیدونم چیکار کنم اگه چیزی هم داری با خودت بیار.
خیلی آروم حرف میزدم نمیدونستم میشنید یا نه ولی اینو گفتمو تلفن رو قطع کردمو خودم رفتم تو آشپزخونه نفهمیدم چنددقیقه گذشت که مامان اومد تو خونه و داد زد:فاطمه!فاطمهه!
با عجله رفتم تو حیاطو دستم رو گذاشتم رو بینیم.
فاطمه:هیس مامان بیا بالا!
مامان:کسی خونه نیست؟
فاطمه:نه بیا حالا برات تعریف میکنم.
مامان:بگو چیشده؟
میدونستم اگه نگم دست از سرم بر نمیداره.
فاطمه:اومدم کیف ریحانه رو براش ببرم خودشون مسجدن که دیدم یکی اینجا افتاده داداش ریحانس مامان حالش بده بیا داخل دیگه چرا استخاره میکنی؟مثلا پرستاری ها!
ملتمسانه گفتم:خواهش میکنم؟...
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
-﷽-🌸✨
امامعلی علیهالسلام: 🌷
آگاه باشید! هرگز چیزی مانند بهشت ندیدم
که خواستار آن در خواب غفلت باشند و
چیزی مانند آتش جهنم ندیدم که فراریان
آن چنین در خواب فرو رفته باشند...‼️
•📚نهجالبلاغه|خطبه۲۸•
-<@mahmoum01>☘🌾