🥀🥀🥀
✅اهمیت گریه برای حضرت سیدالشهدا علیهالسلام
✍ آیتالله بهجت (ره) شیر آب حیاط را بهاندازۀ یک شیر سماور باز کرده بودند و داشتند وضو میگرفتند. گفتم: آقا، محرم دارد میآید و من یک ماه برای تبلیغ میروم. سفارشی کنید که آویزه گوشم کنم. همانجور که وضو میگرفت، تکیه داد به دیوار و آهسته گفت: «آسید محمد! سعی کن هر شبانهروزی یکمرتبه برای امام حسین علیهالسلام گریه کنی...» (براساس خاطره یکی از شاگردان)
📚برگرفته از کتاب ردپای سپید، ص۵٧
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅───────┅╮
@mahmoum01
╰┅───────┅╯
💠 آیت الله جاودان:
▫️تمام دستورات آیت الله حق شناس در سه چیز خلاصه می شد:
1⃣ ترک گناه
2⃣ نماز اول وقت
3⃣ نماز شب
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅───────┅╮
@mahmoum01
╰┅───────┅╯
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سوم
رفتم وضو گرفتم و نماز شب خوندم...
از وقتی فضیلت نماز شب رو متوجه شدم به خدا گفتم
_هروقت بیدارم کنی میخونم.من گوشی و ساعت و این چیزها تنظیم نمیکنم اگه خودت بیدارم کنی میخونم وگرنه نمیخونم.
انصافا هم خدا مرام به خرج داد و از اون شب قبل اذان صبح بیدارم میکنه.حالا گفتن نداره ولی منم نامردی نکردم و هرشب نمازشب خوندم.😍
خداروشکر مامان موقع صبحانه دیگه حرفی از خواستگاری نگفت.
با بسم الله وارد دانشگاه شدم.گفتم:
_خدایا امروز هم خودت بخیرکن.چند قدم رفتم که آقایی از پشت سر صدام کرد
-خانم روشن
توی دلم گفتم خدایا،داشتیم؟!! برگشتم.سرم بالا بود ولی نگاهش #نمیکردم.✋👑
گفتم:بفرمایید.
-امروز کلاس استاد شمس تشریف میبرید؟
-بله
-میشه امروز باهاشون بحث نکنید؟😐
-شما هم دانشجوی همون کلاس هستید؟
-بله
-پس میدونید کسی که بحث رو شروع میکنه من نیستم.☝️
-شما ادامه ندید.
-من نمیتونم در برابر👈 افکار اشتباهی که به خورد دانشجوها میدن #بی_تفاوت باشم.
-افکار هرکسی به خودش مربوطه.
-تا وقتی به زبان نیاورده یا به عمل #اجتماعی تبدیل نشده به خودش مربوطه.👌
-شما عقاید خودتو محکم بچسب چکار به عقاید بقیه دارید؟😏
-عقاید من بهم اجازه نمیده دربرابر کسی که میخواد بقیه رو #گمراه کنه #ساکت باشم.
-شما چرا فکر میکنید هرکسی مثل شما فکر نکنه گمراهه؟
-ایشون افکار خودشونو میگن،منم عقاید خودمو میگم.تشخیص درست و نادرست با بقیه..من دیگه باید برم.کلاسم دیر شده.✋
اجازه ی حرف دیگه ای بهش ندادم و رفتم.اما متوجه شدم همونجا ایستاده و به رفتن من نگاه میکنه.
✨خداجون خودت عاقبت امروز رو بخیر کن.✨
ریحانه توی راهرو ایستاده بود.تا منو دید اومد سمتم.بعد احوالپرسی گفتم:
_چرا کلاس نرفتی؟😕
-استاد شمس پیغام داده تو نری کلاسش.
لبخند زدم و دستشو گرفتم که بریم کلاس.باترس گفت:
_زهرا دیوونه شدی؟!برای چی میری کلاس؟!😧
-چون دلیلی برای نرفتن وجود نداره.
میخواست چیزی بگه که...
صدای استاد شمس از پشت سرمون اومد.تامنو دید گفت:
_شما اجازه نداری بری کلاس.😠
گفتم:به چه دلیلی استاد؟
-وقت بچه های کلاس رو تلف میکنی.
-استاد این کلاس شماست.من اومدم اینجا شما به من برنامه نویسی آموزش بدید.پس کسیکه تو این کلاس صحبت میکنه قاعدتا شمایید.
-پس سکوت میکنی و هیچ حرفی نمیزنی.😠
-تا وقتی موضوع راجع به برنامه نویسی کامپوتر باشه،باشه.
دانشجو های کلاس های دیگه هم جمع شده بودن.استاد شمس با پوزخند وارد کلاس شد.
من و دانشجوهای دیگه هم پشت سرش رفتیم توی کلاس.
اون روز همه دانشجوها ساکت بودن و استاد شمس فقط درمورد برنامه نویسی صحبت کرد.
گرچه یه سؤالی درمورد درس برام پیش اومد ولی نپرسیدم.بالاخره ساعت کلاس تمام شد.استاد سریع وسایلشو برداشت و از کلاس رفت بیرون.
همه نگاه ها برگشت سمت من که داشتم کتابمو میذاشتم توی کیفم.
زیر لب خنده م گرفت.اما بچه ها که دیدن خبری نیست یکی یکی رفتن بیرون.من و ریحانه هم رفتیم توی محوطه.
ریحانه گفت:
_خداکنه دیگه سرکلاس چیزی جز درس نگه.
گفتم:خداکنه.😕
تاظهر چند تا کلاس دیگه هم داشتم.بعداز نماز رفتم دفتر بسیج دانشگاه.با بچه ها سلام و احوالپرسی کردم و نشستم روی صندلی.
چند تا بسته کتاب روی میز بود.حواسم به کتابها بود که خانم رسولی(رییس بسیج خواهران) صدام کرد
-کجایی؟دارم با تو حرف میزنم.😐
-ببخشید،حواسم به کتابها بود.چی گفتین؟😅
-امروز تو دانشگاه همه درمورد تو و استادشمس صحبت میکردن.
-چی میگفتن مثلا؟
-اینا مهم نیست.من چیز دیگه ای میخوام بهت بگم.
-بفرمایید
-دیگه کلاس استادشمس نرو.😒
-چرا؟!!اون افکار اشتباه خودشو به اسم روشن فکری بلند میگه.یکی باید جوابشو بده.
-اون آدم خطرناکیه.تو خوب نمیشناسیش.بهتره که دیگه نری کلاسش.😕
-پس....😐
نذاشت حرفمو ادامه بدم.گفت:
_کسانی هستن مثل تو که به همین دلیل تو اینجور کلاسها حاضر میشن.به یکی دیگه میگم بره.
-ولی آخه....😕
-ولی آخه نداره.بهتره که تو دیگه کلاسش نری.
-باشه.
بعد کلاسهام رفتم خونه....
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@mahmoum01
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_چهارم
بعد کلاسهام رفتم خونه...
همش به حرفهای خانم رسولی فکر💭 میکردم.
مامان تو آشپزخونه بود.بالبخند گفتم:
_سلام مامان گلم😍✋
-سلام خسته نباشی.بیابشین برات چایی بریزم😊☕️
-برم لباسهامو عوض کنم،یه آبی به دست و صورتم بزنم بعدمیام☺️
-باشه برو.
رفتم توی اتاق و پشت در نشستم.
خیلی ناراحت بودم.😞به درستی کاری که قبلا میکردم مطمئن بودم.
گفتم
✨خدایا تو خوب میدونی😔 من هرکاری کردم #بخاطرتو بوده...
بلند شدم،وضو گرفتم و نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه.😔🙏✨
دلم روضه میخواست.
با گوشیم برای خودم روضه گذاشتم و کلی گریه کردم.😭✨تو حال و هوای خودم بودم که مامان برای شام🍛 صدام کرد.
قیافه م معلوم بود گریه کردم.😣
حالا جواب مامان و بابا رو چی بدم؟😔 آبی به صورتم زدم و رفتم سمت آشپزخونه.بسم الله گفتم و نسبتا بلند سلام کردم.
مامان و بابا یه کم نگاهم کردن.مامان گفت:
_باز برا خودت روضه گذاشتی؟😕
لبخندی زدم و نشستم کنار میز.سرشام بابا گفت:
_خانواده ی صادقی فردا شب میان.فردا که کلاس نداری؟😊
-نه
-پس بیرون نرو.یه کم به مادرت کمک کن.
-چشم.😊
برای اینکه به استادشمس و حرفهای خانم رسولی فکر نکنم همه ی کارها رو خودم انجام دادم...
مامان هم فکرکرد به قول خودش سرعقل اومدم...
عصر شد و من همه ی کارها رو انجام دادم. گردگیری و جاروبرقی کردم.میوه ها رو شستم و توی ظرف چیدم.شیرینی ها رو آماده کردم.
کم کم برادرهام هم اومدن...
❤️داداش علی فرزند بزرگ خانواده ست☺️ و شش سال از من بزرگتره و یه پسر چهار ساله داره که اسمش امیرمحمده،❤️علی و اسماء❤️ همسرش معلم هستن و بخاطر کارشون فعلا یه شهر دیگه زندگی میکنن.
❤️بعد داداش محمده که چهارسال از من بزرگتره و پاسداره، 😍تا حالا چند بار رفته 💚سوریه.💚یه دختر سه ساله داره به اسم ضحی.👧🏻❤️مریم همسر محمد❤️ قبل از ازدواج با محمد دوست من بوده.یک سال از من بزرگتره و توی مسجد باهم آشنا شده بودیم.من با داداش محمد خیلی راحت ترم.روحیاتش بیشتر شبیه منه.☺️😍
مامان با کلی ذوق براشون میگفت که از صبح کارها رو زهرا خودش انجام داده.😅
همه بالبخند به من نگاه میکردن.
محمد گفت:
_تو که هنوز ندیدیش .ببینم ناقلا نکنه دیدیش و ما خبر نداریم.😜
باخنده گفتم:
_پس چی فکر کردی داداش؟فکر کردی اگه من تأییدش نمیکردم بابا اجازه میداد بیان خاستگاری؟ مگه نمیدونی نظر من چقدر برای مامان و بابا مهمه؟😁😅
همه خندیدن...😁😀😃😄
رفتم توی اتاقم که آماده بشم،چشمم افتاد به کتاب برنامه نویسی که روی میز تحریرم بود...
دوباره یاد استادشمس و خانم رسولی افتادم.
ناراحت به کتاب خیره شده بودم.متوجه نشدم محمد اومده توی اتاق و داره به من نگاه میکنه.صدام کرد:
_زهرا
جا خوردم،... رفتم عقب.گفت:
_چته؟کجایی؟نیستی؟😐
-حواسم نبود😒
-کجا بود؟😊
-کی؟😧
-حواست دیگه.😉
-هیچی،ولش کن😔
-سهیل رو میخوای چکارکنی؟😊
-سهیل دیگه کیه؟😒😕
-ای بابا! اصلا نیستی ها. خواستگار امشبت دیگه.😐
-آها!نمیدونم،چطور مگه؟🙁
-من دیدمش،اونی #نیست که تو بخوای.😎👌
-پس بابا اجازه داده بیان؟😕
-بابا هم هنوز ندیدتش.بهم گفت تحقیق کنم،منم دیدمش.😌
-میگی چکارکنم؟... 😕
ادامه دارد...
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍مولا امیرالمؤمنین امام على عليه السلام: دل هاى پاك بندگان، نظرگاه هاى خداوند سبحان است. پس هر كه دلش را پاك سازد خداوند به آن بنگرد.
📚"غررالحكم، حدیث6777"
امروز سهشنبه
۵ دی ماه
۱۲ جمادی الثانی ۱۴۴۵
۲۶ دسامبر ۲۰۲۳
➥ @mahmoum01
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
سلام بر #شهید مدافع حرم #مسلم_نصر
#شهیدے ڪه به #حضرت_زهرا (س)
ارادت خاصے داشت.
بر نگین انگشتر عقیقش #یازهرا حڪ شده بود. همان انگشتری ڪه تا لحظه #شهادت در دستانش ماند. 🌹
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠فضیلت خواندن زیارت عاشورا
🔸خوشا بحال کسانی که هر روز این زیارت را می خوانند
🎙حجت الاسلام والمسلمین استاد #عالی
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅───────┅╮
@mahmoum01
╰┅───────┅╯
🔴در آن دنیا یک چیز دستم را گرفت
✍ آیت الله مجتهدی ره:
نظام رشتی را خـواب دیدند و
از او پرسیدند: چه چیز به درد
عالم #آخرت میخورد؟
گفت دو چیز:
یکی امام حسین(ع) و یکی هم تقوا.
پرسیدند: حالت چطور است؟
یک بیت شعر خواند:
شکر خدا که در پناه حسینیم
عالم از این خوبتر پناه ندارد
📚در مسیر بندگی
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅──────┅╮
@mahmoum01
╰┅──────┅╯
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_پنجم
-میگی چکارکنم؟😕
-حالا یه کاریش میکنیم.من با توأم خیالت راحت.😊
-ممنون داداش.☺️
بالاخره خواستگارها اومدن....💐🍰
تو خواستگاری هام مریم مشغول سرگرم کردن بچه ها توی اتاق بود.😊
حرفهای همیشگی بود...
من مثل هربار سینی چایی رو بردم توی هال.ولی هربار محمد سینی رو ازم میگرفت 😊👌و خودش پذیرایی میکرد.
اکثر خواستگارها هم غر میزدن ولی من از اینکار محمد خوشم میومد.😇
کنار اسماء نشستم...
#نگاهی_گذرا به سهیل کردم...😕
خوش قیافه و خوش تیپ بود.از اون پسرهایی که خیلی از دخترها آرزوشو دارن.🙁
بزرگترها گفتن من و سهیل بریم تو اتاق من که حرف بزنیم.محمد گفت:
_هوا خوبه.با اجازه تون برن تو حیاط.🌳
نمیدونم چرا محمد اینو گفت ولی منم ترجیح میدادم بریم توی حیاط،گرچه هوای اسفند سرده...
محمد جذبه ی خاصی داره.حتی پدرم هم روی حرفش حساب میکنه و بهش اعتماد داره.😊☝️
رفتیم توی حیاط،..
من و آقای سهیل.روی تخت نشستیم ولی سهیل #کاملاروبه_من نشسته بود.گفت:
_من سهیل صادقی هستم.بیست وشش سالمه.چند سال خارج از کشور درس خوندم.پدرومادرم اصرار دارن من ازواج کنم.منم قبول کردم ولی بعد از ازدواج برمیگردم.
منکه تا اون موقع به رو به روم نگاه میکردم باتعجب نگاهش کردم.😟
نگاهش...نگاهش خیلی #آزاردهنده بود.
از نگاه مستقیم و بی حیایش سرمو انداختم😔 پایین و گفتم:
_من دوست ندارم جایی جز ایران🇮🇷 زندگی کنم... از نظر من ادامه ی این بحث بی فایده ست.😐
بلند شدم،چند قدم رفتم که گفت:
_حالا چرا اینقدر زود میخوای تمومش کنی؟شاید بتونی راضیم کنی که بخاطر تو ایران بمونم.😏
از لحن صحبت کردنش خیلی بیشتر بدم اومد تا فعل مفردی که استفاده میکرد..😑
برگشتم سمتش و جوری که آب پاکی رو بریزم روی دستش گفتم:
_من اصلا اصراری برای موندن شما ندارم.اصلا برام مهم نیست ایران بمونید یا نمونید.جواب من به شما منفیه.☝️
-اونوقت به چه دلیل؟ما که هنوز درمورد هیچی حرفی نزدیم😐
-لازم نیست که آدم...😕
-حالا چرا نمیشینی؟😕
با دست به کنارش روی تخت اشاره کرد و گفت:بیا بشین.
ولی من روی پله نشستم و بدون اینکه نگاهش کنم،گفتم:
_نیاز نیست آدم همه چیز رو بگه،خیلی چیزها با رفتار مشخص میشه.
-الان از رفتار من چی مشخص شده که اونجوری میخواستی ازم فرار کنی؟😐
نمیخواستم بحث به اونجایی که اون میخواست کشیده بشه،فقط میخواستم این گفتگو یه کم بیشتر طول بکشه که نگن بی دلیل میگم نه.گفتم:
_چرا اومدید خواستگاری من؟😕
بالبخندی که یعنی من فهمیدم میخوای بحث روعوض کنی گفت:
_خانواده م مخصوصا مادرم اونقدر ازت تعریف کردن که به مادرم گفتم یه جوری میگی انگار فرشته ست.مادرم گفت واقعا فرشته ست.منم ترغیب شدم ببینم این فرشته کی هست.😊
سکوت کرد که چیزی بگم...
متوجه نگاه سنگینش شدم ولی من سرمو بالا نیاوردم که نگاهشو نبینم.
خودش ادامه داد:
_ولی وقتی دیدمت و الان که اینجایی فهمیدم مادرم کم تعریف کرده ازت.😊
تو دلم گفتم
✨خدا جونم!!!😒🙏
چرا اینقدر بامن شوخی میکنی؟😔به فکر من نیستی مگه؟😔آخه چرا پسری مثل سهیل باید بخواد که همسری مثل من داشته باشه؟😔قطعا دخترهایی دور و برش هستن که آرزوی همسری سهیل رو داشته باشن.چرا بین اون دخترهای رنگارنگ سهیل باید منو بخواد؟...😔😞
یاد اون جمله ی معروف افتادم؛
✨کسی که محبت خدا رو داشته باشه،خدا محبت اون بنده شو به دل همه می اندازه...✨خب خداجون من چکار کنم؟😞عاشق تو نباشم که کسی عاشق من نشه؟😔خوبه؟😞
تو همین افکاربودم که سهیل گفت:
_تو چیزی نمیخوای بگی؟
-الان مثلاشما چی دیدین که متوجه شدین تعریف های مادرتون درسته؟
-مثلا #نگاهت. دختری که به هر پسری نگاه نمیکنه یعنی در آینده #فقط به همسرش نگاه میکنه.زنی که فقط به همسرش نگاه کنه دیگه مقایسه نمیکنه و همسرش رو #بهترین میدونه.
دختری که به هر پسری نگاه بیجا نمیکنه #لایق این هست که با پسری ازدواج کنه که اون هم به نامحرم نگاه بیجا نکنه😊👌
تو فکر بود.نگاهم به آسمان بود.گفتم:
_من مناسب همسری شما نیستم.
پوزخندی زد و گفت:...
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@mahmoum01
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸
🌸
#رمانهـــرچـــــےٺـــــوبخواے
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_ششم
پوزخندی زد و گفت:
_راحت باش...
(به خودش اشاره کرد)
_بگو من لیاقت تو رو ندارم.😏
بلند شدم و گفتم:
_دیگه بهتره بریم داخل.
برگشتم سمت پله ها که برم بالا،با یه حرکت ناگهانی اومد جلوم،با دستش مانع رفتنم شد.
صاف تو چشمهام نگاه کرد و گفت:
_چکار کنم لایقت بشم؟😒چکار کنم راضی میشی؟😒
باتعجب😳 و اخم😠 تو چشمهاش خیره شدم که شاید بفهمم چی تو سرشه.
ازچیزی که میدیدم ترس افتاد تو دلم،😥نگاهش واقعا ملتمسانه بود.
تعجبم بیشتر شد.گفت:
_هرکاری بگی میکنم.😕به کسی نگاه نکنم خوبه؟ریش داشته باشم خوبه؟😐
دستشو برد سمت دکمه یقه ش وگفت:
_اینو ببندم خوبه؟
-یعنی برداشت شما از من و عقاید و تفکراتم اینه؟!!😐
پله ها رو رفتم بالا.پشت در بودم که گفت:
_بذار بفهمم تفکرات و عقاید تو چیه؟😕
نمیدونستم بهش چی بگم،..
ولی #مطمئن بودم حتی اگه تغییر کنه هم #حاضرنیستم باهاش ازدواج کنم...
از سکوت و تعلل من برای رفتن به خونه استفاده کرد و اومد نزدیکم و گفت:
_بذار بیشتر همدیگه رو بشناسیم.😊
-در موردش فکر میکنم.
اون که انگار به هدفش رسیده باشه خوشحال گفت:
_ممنونم زهراخانوم.☺️
بعد با لبخند درو باز کرد و گفت:
_بفرمایید.
یه دفعه همه برگشتن سمت ما...
از نگاه هاشون میشد فهمید چی تو سرشونه. خانم و آقای صادقی خوشحال نگاهمون میکردن. مامان و بابا اول تعجب کردن بعد جواب نگاه های خانم و آقای صادقی رو بالبخند دادن.
نگاه محمد پر از تعجب و سؤال و نگرانی و ناراحتی بود...
بالاخره خانواده ی صادقی رفتن.منم داشتم میرفتم سمت اتاقم که بابا صدام کرد:
_زهرا
-جانم بابا
-بیا بشین
نشستم روی مبل،رو به روی محمد.بابا گفت:نظرت چیه؟
به چشمهای بابا نگاه کردم ببینم #چی دوست داره #بشنوه.
نگاهش سؤالی بود و کمی نگران.حتما فهمیده سهیل اونی که باید باشه نیست.
محمد گفت:
_بابا شما که سهیل رو دیدید.فهمیدید چه جور آدمیه.این...😕
بابا پرید وسط حرفش و گفت:
_بذار خودش جواب بده.😐
مامان گفت:
_آخه زهرا هیچ وقت با خواستگارش جوری حرف نمیزد که پسره خوشحال بیاد تو خونه!
همه ساکت بودن و به من نگاه میکردن ولی محمد کلافه سرش پایین بود.گفتم:
_من نمیدونم چرا آقای صادقی اون طور رفتار کرد.من فقط بهش گفتم درمورد پیشنهادش فکرمیکنم.
بلندشدم که برم،مامان گفت:
_یعنی فقط از اینکه بهش فکرکنی اینقدر خوشحال شد؟!!😟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_چی بگم؟فقط همین بود.🙁
چندقدم رفتم و برگشتم،بالبخند گفتم:
_شاید اینقدر جاهای مختلف رفته خواستگاری همون اول بهش نه گفتن😅 از اینکه من به پیشنهادش فکر کنم خوشحال شده.😁
همه لبخند زدن😊😊😏 و محمد پوزخند زد.منم رفتم تو اتاقم.
مریم اومد پیشم و گفت:
_چی شده؟محمد خیلی ناراحته!😕
-خودم هم نمیدونم چرا سهیل اونطوری رفتار کرد.فردا یه سرمیام خونه تون،باید با تو و محمد حرف بزنم.😊
-خوشحال میشیم.😊
اینکه خواستم بعدا با محمد صحبت کنم آروم ترش کرده بود.
وقتی داشت میرفت...
اولین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌿🌸
🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸
🌿🌸🌿🌸🌿🌸
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@mahmoum01