فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 وقت ِ استراحت شد سید جان...
⭕«لَاحَوْلَوَلَاقُوَّةَإِلَّابِاللَّهِالْعَلِیِّالْعَظِیمِ»⭕
#رئیسی
#آیت_الله_رئیسی
#خادم_مردم
@mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️امروز؛ صفحه سیزده قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امیرالمؤمنین علیه السلام: خدایا کمال جدایی از مخلوقات را، برای رسیدن کامل به خودت به من ارزانی کن
📚از مناجات شعبانیه
امروز سهشنبه
۱ خرداد ماه
۱۲ ذی القعده ۱۴۴۵
۲۱ مه ۲۰۲۴
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۳۰
°°راه نجات
محمد با پشت دست چند بار به در شیشه ای مقابلش زد و با لبخند گفت:
_مهمون نمیخوایین؟
میلاد از انتهای راهرو گردن راست کرد و صدای ظریفش را به خنده بالابرد:
×یه بار به صرف شام دست کردی جیبت حالا یه شب درمیون به صرف شام اینجایی که شادوماد
محمد جعبه شیرینی را دست حلما داد و درحالی که وارد میشد گفت:
_حیف که کارم گیرته دادا
میلاد جلوی محمد پرید و با کنجکاوی پرسید:
×گیرِ من؟!
محمد دستی برشانه میلاد زد و سرش را پایین انداخت و گفت :
_ان شالله هیچ وقت کارت به برادرزنت نیفته
چشمهای سیاه میلاد درخشید.
بادی به غب غب داد و صدا کلفت کرد:
×حالا کارت چی هست؟
محمد قدم های حلما را با نگاهش دنبال کرد و بعد از کیفش دو برگه کاغذ که در کاور پلاستیکی بودند،بیرون آورد و روبه میلاد گفت:
_ترجمه دقیق و جمله به جمله میخوام. دستمزدت محفوظه... البته عجلهای فوری...
میلاد برگه ها را از دست محمد قاپید و گفت:
×حالا چرا تلگرافی حرف میزنی؟! میگم درمورد چی هست؟
محمدهمانطور که همراه میلاد به طرف سالن پذیرایی می رفت گفت:
_متن صحبت های یه فیلسوف آمریکایی که استاد رشته سیاست بین الملله.
میلاد با تعجب سری تکان داد و گفت:
×پس آدم حسابیه!
محمد کیفش را روی مبل گذاشت
و درحالی که جورابهایش را در می آورد گفت:
_سابقه کار تو #ادارهامنیتآمریکا رو هم داره...
میلاد برگه ها را در دستش جابه جا کرد و گفت:
×از کجا گیرآوردی حرفاشو پس؟
محمد درحالی که به سمت آشپزخانه می رفت گفت:
_انتهای مطلب رفرنس زده، دو تا مقاله از هفته نامه آلمانی{اشترن} و روزنامه آمریکایی {تایمز} و یه مقدارش هم از کتاب خود {آقای فوکویاما}...
محمد دستهایش را شست و آمد درِ اتاق میلاد در زد و گفت:
_نگفتم حالا بری که پاشو بیا دو دقیقه بشین پیشمون بامعرفتِ مهمون نواز
میلاد از پشت در صدایش را بلند کرد:
×رفته رو مخم نمیشه باید ببینم چیه این، درضمن توهم اینقدر از افعال معکوس استفاده نکن!
چهار ساعت بعد وقتی محمد و حلما در حیاط از مادر حلما خداحافظی میکردند، میلاد دوید جلوی در و با حالت خاصی گفت:
×داداش دست کن جیبت که ترجمه درست و حسابی رسید.
محمد خنده مردانه ای کرد و گفت:
_چاکرتم هستم داداش، بده ببینم چه کردی!
این را گفت و کاغذها را از دست میلاد گرفت.
نیم نگاهی به برگه ها انداخت،
و زیرچشمی هم چشم های میلاد را زیرنظر داشت.
طرز نگاه میلاد خیلی فرق کرده بود. عمق نگاهش پر از سوال بود و می خواست چیزی بگوید که محمد به حالت روبوسی رفت جلو و کنار گوشش گفت:
_این هفته هستی بریم تا جایی؟
میلاد همانطور که تظاهر به خداحافظی میکرد آهسته گفت:
×آخه هیئت...
محمد زیرلب گفت:
_یه هفته بیخیال برادر صادق، خب؟!
بعد بدون اینکه منتظر جواب میلاد باشد دستی بر کمرش کوبید و بلند گفت:
×مامان خانوم این هفته گل پسرتو قرض بده به ما کارش دارم.
مادرحلما حرفش را با حلما، نیمه تمام گذاشت و درحالی که لبخندهای محمد و میلاد را از نظر میگذراند، گفت:
+راحت باش مادر، تازه اگه پس نیاوردیشم نیاوردیش!
خنده میلاد روی لبش خشک شد، محمد دستش را به طرف میلاد دراز کرد و گفت:
_پس هستی؟
میلاد مشتش را باز کرد،
و آرام دستش را در دست محمد گذاشت. محمد دستش را محکم فشار داد و اطمینانی را که در نگاهش بود، روانه قلب میلاد کرد.
حس نشاط عجیبی خاطر میلاد را فراگرفت و زیرلب گفت:
×هستم.
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۳۱
°°آتش فتنه
📋✍" #شیعه پرنده ایست که افق پروازش خیلی بالاتراز تیرهای ماست. پرنده ای که دوبال دارد:
یک بال سبز و یک بال سرخ.
بال سبز این پرنده همان #مهدویت و #عدالتخواهی اوست. چون شیعه در #انتظار عدالت به سرمی برد،امیدوار است و انسان امیدوار هم #شکستناپذیر است.
و بال سرخ #شهادت است و #ریشه در ماجرای #کربلا دارد. اما این پرنده زرهی بنام #ولایتپذیری بر تن دارد. ☆ولایت پذیری شیعه☆که بر اساس #صلاحیت هم شکل می گیرد، او را #تهدیدناپذیر کرده است.
قدرت شیعه با شهادت دو چندان می شود. شیعه عنصری است که هر چه او را از بین ببرند #بیشتر می شود .
این ها #فاو را تسخیر کردند می روند کربلا را هم بگیرند، اینجا را هم قطعا می گیرند.
پس مهندسی معکوس برای #شیعیانایران این است که ابتدا #ولایتفقیه را بزنید تا این را نزنید نمی توانید به ساحت قدسی کربلا و مهدی تجاوز کنید!"
حلما ابروانش را درهم کشید و رو به محمد پرسید:
+اینا که میلاد ترجمه کرده...حرفای کیه؟
-﴿فرانسیس فوکویاما﴾ کارمند سابق اداره امنیت آمریکا، تو یه نشست باعنوان هویت شناسی شیعه، تو اورشلیم...
+خیلی جالبه!...این کمکی بود که گفتی میخوای برا میلاد...
-آره، میدونی اوایل دانشجوییم یه بار رفته بودیم راهیان نور طلائیه، راوی اونجا یه حرف خیلی قشنگ زد،
گفت: اگه یه وقت تو جنگ تو دلِ تاریکی گیر افتادی و جبهه خودی رو گم کردی، نگاه کن ببین #آتیشدشمن کجا رو #میکوبه بدون همون موضع دوسته! با این روش سعی کردم میلادو متوجه #حقیقت کنم.
+برنامه آخر هفته هم پس رو همین حسابه...حالا کجا میخوای ببریش؟
-استخر، خرید، مسجد دعا توسل
+خرید؟
-آره میبرم چندتا کتاب درست و حسابی براش میخرم
+وقت کردی ماروهم یه جاببر آقای مهندس
-نوکر شما سه تا که هستم در بست
+سه تا؟
-آره دیگه دخترامو حساب نمیکنی؟
+خدا نکشتت...
-الهی، الهی...
+خب حالا فرمونو ول نکن چه دست به دعا شد فوری! نمیدونستم اینقدر جون دوستی ها
محمد برای لحظاتی هیچ چیز نگفت،
حلما دستی به شانه محمد زد
و گفت:
+شوخی کردم خب ناراحت شدی؟
همانطور که نگاه محمد خیره افق بود،
لب هایش آهسته از هم بازشد و صدای بم و مصممش در گوش حلما طنین انداز شد:
_مرگ بزرگترین درد برای آدمیه که میتونه شهید بشه!
حلما آرام لبش را گاز گرفت،
و سعی کرد تلالو اشک هایش را پنهان کند، تا رسیدن به خانه دیگر هیچکدامشان چیزی نگفتند.
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01