فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شب جمعست هوایت نکنم میمیرم اباعبدالله.
@mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️امروز؛ صفحه بیست و سه قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ امام باقر عليه السلام: سه چيز است كه خداوند عزّوجلّ، به كسى اجازه ترك آن را نداده است: امانتدارى نسبت به انسان هاى صالح و فاجر (درسْتكار و بدكار)، وفاى به عهد نسبت به صالح و فاجر، و نيكى به پدر و مادر؛ نيك باشند يا بد
📚 الكافی ج2 ص162
امروز جمعه
۱۱ خرداد ماه
۲۲ ذی القعده ۱۴۴۵
۳۱ مه ۲۰۲۴
@mahmoum01
~🕊
🌿فرازی از وصیت نامه💌
شهیدی که پیکرش بعد از 16 سال
سالم به میهن برگشت :
🌷سعی کنید که یکی از افرادی باشید که همیشه سعی در #زمینه_سازی برای #ظهور صاحب الامر دارند
🌷و بکوشید اول #خود
و بعد #جامعه را پاک سازی کنید
🌷و دعا کنید که این #انقلاب به #انقلاب_جهانی آقا امام زمان متصل شود.
🌷پس اگر می خواهید دعاهایتان #مستجاب شود به #جهاد_اکبر
که همان #خودسازی_درونی است بپردازید.
#شهید_محمدرضا_شفیعی
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفتم
تو دانشگاه نمیشد،
هیچ آدرس و شماره ای هم ازش نداشت. مجبور شد تعقیبش کنه.
فاطمه و مریم سوار ماشین فاطمه شدن. جایی کنار خیابان مریم از ماشین پیاده شد و رفت.
فاطمه هم حرکت کرد.
پویان چراغ میداد که نگه داره ولی فاطمه توجهی نمیکرد.کنار ماشین فاطمه رفت.
شیشه ی ماشین رو پایین داد،
و بوق میزد.فاطمه وقتی متوجه پویان شد،تعجب کرد و کنار خیابان پارک کرد.
پویان هم جلوی ماشین فاطمه پارک کرد و پیاده شد.
ولی فاطمه پیاده نشد.
فقط شیشه ماشین رو کمی پایین داد.
پویان سرش پایین بود و سعی میکرد به فاطمه نگاه نکنه. با احترام گفت:
-سلام خانم نادری.
-سلام،مشکلی پیش اومده؟!
-ببخشید،مجبور شدم تعقیب تون کنم و تو خیابان مزاحمتون بشم.مطلب مهمی بود که باید خدمت تون عرض میکردم.
-بفرمایید،گوش میدم.
-میشه سوار بشم؟
-نه.
پویان بخاطر صراحت فاطمه لبخند زد.
-من قصد مزاحمت ندارم.موضوع مهمیه.
-درچه مورد؟
-درمورد دوستم،افشین مشرقی.
فاطمه یه کم فکر کرد.
نه سوار شدن پویان به ماشینش کار درستی بود،نه سوار شدن فاطمه به ماشین پویان.
پیاده شد و بدون اینکه به پویان نگاه کنه گفت:
-بفرمایید.
-افشین آدم کینه ای و مغرور و سمجی هست.تا به چیزی که میخواد نرسه، بیخیالش نمیشه.از هر راهی هم که شده میخواد به خواسته ش برسه.
-اینا چه ارتباطی به من داره؟
پویان بعد مکث کوتاهی گفت:
-اون از شما کینه داره..بخاطر سیلی اون روز..تو دانشگاه.
فاطمه یه کم فکر کرد.عصبانی گفت:
-من که کاری باهاش نداشتم،اول اون شروع کرد...
-من میدونم.تو این مدت هم هرکاری تونستم انجام دادم که منصرف بشه ولی ... خانم نادری من هفته آینده از ایران میرم.تا الان هم به سختی تونستم کنترلش کنم.مطمئنم وقتی من برم،اذیت و آزارهاش برای شما شروع میشه.
فاطمه گیج شده بود.سکوت طولانی ای شد.
-میگید من چکار کنم؟
-بیشتر مراقب خودتون و اطرافیان تون باشید.
فاطمه اخمی کرد و گفت:
-اطرافیانم دیگه چرا؟!
-گفتم که افشین از هر راهی که شده میخواد تلافی کنه.
-واقعا همچین آدمیه یا شما دارین بزرگش میکنین؟!
-خیلی متاسفم ولی همچین آدمی هست.
دوباره سکوت طولانی.
فاطمه گفت:
-جز شما کس دیگه ای رو داره که ازش حرف شنوی داشته باشه؟
-نه،هیچکس.
-حرف شما چرا براش مهمه؟
-من و افشین مثل برادریم.دوستیش با من براش مهمه.
-شما کی برمیگردید؟
پویان با مکث گفت:
-من و خانواده م برای همیشه داریم میریم.
فاطمه با تعجب گفت:
_پس مَر...
ادامه نداد.
پویان متوجه منظورش شد،
و تعجب کرد.مردد بود بپرسه یا نه. بالاخره گفت:
-شما از کجا میدونید که من...
ادامه نداد.
فاطمه گفت:
-از حالت اون روز شما بعد تصادف متوجه شدم.
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هشتم
-خانم مروت هم متوجه شدن؟
-نه.
-خانم نادری،ایشون هم حسی نسبت به من...
وسطش حرفش پرید و گفت:
_نه.
پویان نفس راحتی کشید و گفت: _خداروشکر.
-پس میخواید فراموشش کنید؟میتونید؟
-سخته ولی باید بتونم..ایشون دیر یا زود ازدواج میکنن.
بازهم سکوت طولانی.فاطمه گفت:
-آقای سلطانی،حرفهایی که درمورد دوست تون گفتید،حقیقته؟!
-متاسفم..ولی حقیقته.
-بالاخره که چی؟ من تا کی باید همش مراقب باشم؟ نگران باشم؟
-واقعا نمیدونم.
پویان خیلی ناراحت بود.
سوار ماشینش شد.از آینه ماشین نگاهی به فاطمه کرد.هنوز همونجا ایستاده بود،معلوم بود خیلی گیج شده.
ماشین شو روشن کرد و رفت.
بی مقصد رانندگی میکرد.چشمش به گنبد و گلدسته ای افتاد.ماشین رو پارک کرد و برای اولین بار وارد امامزاده شد.
نمیدونست تو امامزاده باید چکار کنه. اعمال خاصی داره یا دعایی.
ترجیح داد کنار ضریح بایسته و دعا کنه. برای فاطمه دعا میکرد.برای خوشبختی مریم هم دعا کرد.برای افشین هم دعا کرد.
فاطمه هنوز گیج بود.
نمیتونست حرفهایی که شنیده بود رو باور کنه.بارها با خودش گفت شاید خواب بوده.اصلا پویانی درکار نبوده. شاید پویان،فاطمه رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته.شاید پویان خواسته اذیتش کنه،سرکارش بذاره.
چند ساعتی کنار خیابان،تو ماشین نشسته بود.دلش نمیخواست حرفهای پویان رو باور کنه،ولی اگه واقعیت داشته باشه چی؟!
صدای اذان شنید.
به نزدیک ترین مسجد رفت.بعد نماز دعا کرد و از #خدا کمک خواست.
اونقدر ذهنش مشغول بود که متوجه گذر زمان نشد.
گوشی همراهش زنگ میزد.
نفس عمیقی کشید و سعی کرد مثل همیشه صحبت کنه.صدای نگران مادرش رو شنید.
-الو..فاطمه؟!
-سلام مامان جونم.
-سلام،خوبی؟
-خوبم.
-کجایی؟ دیر کردی؟
-تا یه ساعت دیگه میام.نگران نباش قربونت برم،میام.
-زودتر بیا،دیر وقته.
-چشم،خدانگهدار.
در حیاط رو با ریموت باز کرد،
تا ماشینشو تو حیاط پارک کنه.پدرش هم رسیده بود.مدتی تو ماشین نشست تا حالش بهتر بشه.
فاطمه فرزند دوم یه خانواده چهار نفره بود.امیررضا،برادرش،دو سال از فاطمه بزرگتر بود.
لبخندی زد و وارد خونه شد.
پدرش،حاج محمود،روی مبل نشسته بود و اخبار تماشا میکرد.
-سلام بابای مهربونم.
حاج محمود نگاهش کرد.نگرانی توی صورتش معلوم بود....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@mahmoum01