#فرازے_از_وصیت_نامہ
●آگاه باشيد كه بازگشت همه به سوى خداست پس باز گرديد به سوى خودتان و خودتان را دريابيد تا خداى خود را بشناسيد. وظيفه سنگينی داريم، بايد از خون بيش از 70 هزار نفر پاسدارى كرد. بايد اسلام عزيز را زنده نگه داشت.
● ببينيد كه چه گرگهائى براى نابودى اسلام و ملت مسلمان و شهيد پرور ايران دندان تيز كرده اند، شما را به خدا قسم مى دهم كه به رهنمودهاى امام گوش كرده و آنها را در عمل و زندگى سرمشق قرار دهيد
#شهید_براتعلی_داوودی🌷
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_ویکم
حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت.
-بفرمایید
وقتی صدای آرام فاطمه رو شنید،دلش آرام شد.
-سلام دخترم
-سلام بابا جونم،خوبین؟
-خوبم،نگران من نباش،نگران هیچی نباش.
-بابا شرمنده م.
-همه دار و ندار من فدای یه تار موی تو. این چیزها که مهم نیست.من و مادرت روزهای سخت تر از این رو گذروندیم. دخترم قوی باش و توکل کن.
شب حاج محمود و امیررضا رفتن خونه. حاج محمود سراغ فاطمه رو از زهره خانوم گرفت.زهره خانوم گفت تو اتاقشه.
در اتاقش باز بود.
فاطمه داشت نماز میخوند. ایستاد و با افتخار نگاهش میکرد.حاج محمود همیشه به داشتن همچین دختری افتخار میکرد. نمازش که تمام شد،برگشت سمت پدرش.بلند شد و گفت:
_سلام بابای مهربونم.
از اینکه فاطمه حالش خوب بود، خوشحال شد.
-سلام دختر گلم،قبول باشه.
-ممنون بابا جون.تا شما دست و صورت تون رو بشورین شام آماده میکنم.امشب غذای مخصوص سرآشپز داریم.
امیررضا گفت:
_یعنی امشب باید سر گرسنه روی بالشت بذاریم.
-نه داداش جونم.حالا چون شمایی نون و پنیر بهت میدم.
فاطمه غذا ماکارونی درست کرده بود. امیررضا گفت:
_مامان،خوبه فاطمه گاهی خونه باشه ها،شما یه مرخصی میرین.
رو به فاطمه گفت:
_تو اصلا برا چی میری دانشگاه.بشین تو خونه به مامان کمک کن.
-چیه داداش،از بردن و آوردن من خسته شدی؟
-نه،از بس تو ماشین حرف میزنی خسته شدم.
رو به پدرش گفت:
_چندبار از دست پرحرفی های فاطمه حواسم پرت شد و نزدیک بود تصادف کنم.
-من پرحرف نیستم،شما کم حرفی.بوق ماشین گفت رضاجان یه چیزی بگو خواهرت بفهمه زنده ای.
همه خندیدن.
-تازه این خانمه که میگه درب خودرو باز است،گفت رضاجان علائم حیاتی ندارن.
همه خندیدن.
فردای اون روز،
مثل همیشه امیررضا،فاطمه رو به دانشگاه برد.افشین هم نزدیک خونه حاج محمود بود.طوری که دیده نشه اوضاع خانواده حاج محمود رو بررسی میکرد. وقتی دید همه چیز عادیه و حتی امیررضا و فاطمه میخندن،تعجب کرد.
چند روز بعد حاج محمود گفت:
_حاج رسولی امروز اومد پیشم.بعد از کلی مقدمه که میدونم دزد اومده مغازه ت و اینجور چیزها،از فاطمه برای پسرش خاستگاری کرد.
همه به فاطمه نگاه کردن....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_ودوم
همه به فاطمه نگاه کردن.
-چرا اینجوری نگاهم میکنین؟!!
زهره خانوم گفت:
_خب نظرت چیه؟
-کسی که تا حالا ندیدمش چطوری درموردش نظر بدم.
امیررضا گفت:
_امیرعلی پسر خوبیه،من میشناسمش.
فاطمه به حاج محمود نگاه کرد.به امیررضا اشاره کرد و گفت:
_خب بابا جون،عروس خانم پسندیدن، کی عروسی دعوتیم؟
امیررضا گفت:
_خیلی پر رویی.دختر هم دخترهای قدیم. تا حرف خاستگار میشد،سرخ میشدن، میرفتن یه گوشه قایم میشدن.
-چه خوب دخترهای قدیم رو میشناسی. با چندتا شون دوست بودی،ناقلا؟
-یکیش مامان گلم،دو تا خاله و یه عمه.
-مامان بزرگ یادت رفت.
-با مامان بزرگ دوست نبودم.اون موقع ها بابابزرگ غیرتی میشد.
همه خندیدن.
حاج محمود گفت:
_پس میگم هفته دیگه بیان.
-چهارشنبه باشه باباجون.چهارشنبه درسهام سبک تره.
امیررضا گفت:
_من آرزو به دل موندم که تو یه کم خجالت بکشی.
دوباره همه خندیدن.
چند روز گذشت.
حال و هوای خونه حاج محمود برای افشین عجیب بود.اینکه کسی مدام آزارشون میده و فروشگاه حاج محمود رو خالی کردن، ولی اونا اونقدر آرام و خوشحالن،براش عجیب بود.
هر روز تا آخر شب،
نزدیک خونه شون بود.مراقب بود که دیده نشه.یه شب پسر جوانی رو دید که با دسته گل و شیرینی همراه پدر و مادرش،زنگ در خونه حاج محمود رو زد. خیلی تعجب کرد.تو همچین موقعیتی که دارن،خاستگار؟!!
به پسر جوان دقت کرد.
خوش تیپ و خوش هیکل بود.چهره ش مثل افشین نبود ولی خوب بود.پسر خوبی به نظر میومد و مهمتر از همه مذهبی بود.افشین احساس کرد فاطمه حتما بهش جواب مثبت میده.
حاج محمود و زهره خانوم و امیررضا تو هال بودن و فاطمه تو آشپزخونه.
بعد احوالپرسی و یه کم صحبت،زهره خانوم به فاطمه گفت چایی بیاره.
فاطمه با سینی چایی وارد پذیرایی شد و سلام کرد.خانم و آقای رسولی با لبخند نگاهش کردن ولی امیرعلی سرش پایین بود.
بلند شد و سلام کرد.
بعد از پذیرایی چای،فاطمه کنار مادرش نشست.آقای رسولی درمورد پسرش صحبت میکرد.امیرعلی بیست و پنج سال داشت و پلیس راهنمایی و رانندگی
بود.
فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@mahmoum01
🌸✨…
دعا کن ولی اگر اجابت نشد،
با خدا دعوا نکن،
میانهات با او بهم نخورد؛
چون تو جاهلی و او عالم.
خود خداوند متعال می فرماید:
من بهتر از شما می دانم که
چه چیزی به سود و چه چیزی
به زیان شماست. شما را از
خودتان بهتر می شناسم.
| میرزا اسماعیل دولابی ره |
نمازشب🕊
🌸✨…@mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه سی و یک قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
@mahmoum01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام صادق علیه السلام: عاقبت صبر و شكيبایى خير است، بنابراين صبر كنيد تا پيروز شويد.
📚 بحارالانوار: ج۷۱، ص۹۶
امروز شنبه
۱۹ خرداد ماه
۱ ذی الحجه ۱۴۴۵
۸ ژوئن ۲۰۲۴
@mahmoum01
🖊📃از دسـت نوشتـه های شهیــد
✍چه خوب است به دست آقا امام زمـان(عج) جرعه ای از چشمه زلال كوی حسینی بنوشم و حسینی بمیرم...
💢حاكمیت شیطان در محدوده ضعف و ترس انسانهاست و اگر می خواهی از #علائق_دنیوی خارج شوی نباید بترسی و این چنین بود شناسنامه مردان جبهه كه در آن دشتها جان خود را فدای حقیقت ازلی كردند.
💢خدایا چه می شد #حاجت مرا روز تاسوعا و عاشورا و یا بالاخره ایام دهه اول محرم برآورده می فرمودی، عشق من این است كه در #محـرم شهید شوم
💢ای شهـدا! شما مرا به فڪه دعوت كردید ولی اكنون ندایی نمی آید كه بگوید: عباس بیا، بیا، بیا، با هم برویم بیا تا تو هم حسینی شوی. باور كنید روز و شب خوابیده و نشسته و ایستاده و در همه حال #زیارت_عاشورا را ميخوانم مبادا این روزها از دستمان برود و حسرت روزهای رفته در دلمان بماند، كارهای خود را با یاد و نام خداوند و معصومین و شهدا شروع كنید.امید رهبر بعد از خدا به شما است...
#جستجوگر_نور
#شهید_تفحص
#شهید_عباس_صابری
#شهادت: پنجم خرداد ۷۵ مصادف با هفتم محرم در اثر انفجار مین در فکه
🕊صبحتون منور به لبخند #شهیدان🌷🌷
🌿🌾 اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍوآل محمد
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_وسوم
فاطمه و امیرعلی به حیاط رفتن،تا صحبت کنن.فاطمه گذرا به امیرعلی نگاه کرد.جوان مودب و محجوبی به نظر میومد.
مدتی صحبت کردن.فاطمه گفت:
_من برای امشب دیگه حرفی ندارم.اما شاید لازم باشه بعدا باز هم صحبت کنیم. اگه برای شما حرفی،سوالی،نکته ای مونده، بفرمایید.
-فعلا خیر.
با هم رفتن داخل.
فاطمه دو هفته زمان خواست تا فکر کنه. افشین تو ماشین منتظر بود.خانواده رسولی سمت ماشین شون میرفتن.خانم رسولی به امیرعلی گفت:
-خب پسرم،نظرت چیه؟
امیرعلی لبخند محجوبی زد و گفت:
-از اون چیزی که شما گفتین،خیلی بهتر بود.
-پس مبارکه؟
-منکه مطمئنم،تا نظر فاطمه خانم چی باشه.
پدر و مادرش خندیدن.سوار ماشین شدن و رفتن.
ولی افشین هنوز همونجا بود و فکر میکرد. با خودش گفت اگه فاطمه ازدواج کنه باید بیخیالش بشم؟..ولی سیلی هایی که بهم زده چی میشه؟.. مشت های امیررضا؟.. لگدی که با پاش زد توی دهانم؟.. نه..تا من #انتقاممو نگیرم، فاطمه حق نداره ازدواج کنه.اما تصمیم گرفت صبر کنه تا ببینه نظر فاطمه چی هست.
چند روز گذشت.
فاطمه از پدر و مادرش خواست که امیرعلی رو تنها دعوت کنن.امیرعلی باز هم با دسته گل رفت خونه شون.باز هم اون موقع افشین اونجا بود و امیرعلی رو دید.بعد از پذیرایی و شام،امیرعلی و فاطمه رفتن تو حیاط که صحبت کنن.
افشین بیرون منتظر بود.
امیرعلی خوشحال تر و مطمئن تر از دفعه قبل از خونه بیرون اومد.
سه روز بعد فاطمه و امیررضا و امیرعلی باهم رفتن بیرون.فاطمه میخواست امیرعلی رو بیشتر بشناسه.
افشین تعقیب شون میکرد،
تا بفهمه نظر فاطمه چی هست ولی از رفتار فاطمه معلوم نبود، جوابش مثبته یا نه.
به رستوران سنتی رفتن.
امیررضا به بهانه های مختلف فاطمه و امیرعلی رو تنها میذاشت.
افشین فکر نمیکرد،
اینجور آدمها وقتی میخوان ازدواج کنن، اینقدر باهم رفت و آمد کنن و حتی بیرون برن.
از چهره امیرعلی معلوم بود،
دوست داره با فاطمه ازدواج کنه ولی باز هم محجوب و سربه زیر بود.فقط دو بار کوتاه به فاطمه نگاه کرد. نمیفهمید چرا امیرعلی به فاطمه نگاه نمیکنه،چطور میتونه به چهره به این زیبایی خیره نشه؟
ولی فاطمه تمام مدت به امیرعلی نگاه نکرد.دوبار لبخند کوتاهی روی لبش اومد ولی زود محو شد.خیلی با احترام و رسمی با امیرعلی صحبت میکرد.
امیررضا با لبخند به امیرعلی گفت:
_داداش جان،دیر وقته دیگه.بهتره تشریف ببرید استراحت کنید..سرکار بودی،خسته ای.
امیرعلی هم لبخند زد.خداحافظی کرد و رفت.ولی امیررضا و فاطمه هنوز نشسته بودن.افشین طوری که متوجه نشن، بهشون نزدیک شد تا بفهمه چی میگن.
امیررضا گفت:
-خب آبجی کوچیکه،نظرت چیه؟
-پسر خوبیه ولی...باید بیشتر فکر کنم.
-وای از دست شما دخترها..چقدر ناز میکنی.از خدات هم باشه..خواهر من،بهتر از امیرعلی گیرت نمیاد ها،از من گفتن بود.
-معلومه خیلی از دستم خسته شدی ها.
-باید هر روز به ما سر بزنی ها،وگرنه من حوصله م سر میره.
-بهتر،حوصله ت که سر بره،ازدواج میکنی. البته با این اخلاقی که تو داری، بیچاره اون دختر.ولی غصه نخور،خودم یه دختر شیرین مغز برات پیدا میکنم.
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_بیست_وچهارم
فاطمه برعکس اینکه اصلا به امیرعلی نگاه نمیکرد،تمام مدت با مهربانی و محبت به امیررضا نگاه میکرد.افشین با خودش گفت کاش فاطمه به منم اینطوری نگاه میکرد... افشین تو محتاج محبت هیچکس نیستی.
امیررضا و فاطمه رفتن ولی افشین هنوز نشسته بود و فکر میکرد.مطمئن بود که فاطمه به ازدواج با امیرعلی راضی میشه.
دو روز گذشت.
حاج محمود گفت:
_دخترم،درمورد امیرعلی هنوز به نتیجه نرسیدی؟
-آقای رسولی آدم خوبیه ولی..میترسم.
-از چی؟
-مزاحمت های اون پسره.
امیررضا گفت:
-امیرعلی پلیسه.اون پسره جرأت نمیکنه دیگه بهت نزدیک بشه.
فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: _من...جوابم مثبته ولی خیلی نگرانم.
همه لبخند زدن.زهره خانوم گفت:
_طبیعیه دخترم،مبارک باشه.
فاطمه رو به پدرش گفت:
-لازم نیست به آقای رسولی بگیم که کسی مزاحم میشه؟
-حالا که جوابت مثبته،بدونه بهتره.. خودم فرداشب بهش میگم.
امیررضا با خنده گفت:
_نه..این فاطمه اصلا خجالت کشیدن بلد نیست ها.دختر پاشو برو تو اتاقت..تو الان مثلا باید خجالت بکشی.
همه خندیدن.
صبح فاطمه با امیررضا به دانشگاه رفت. بعد کلاس براش پیامک اومد.شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-نمیتونی ازدواج کنی.
نگران شد.
نکنه بلایی سر امیرعلی آورده باشه.با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. پیش امیررضا میرفت که افشین رو تو سالن دید.
با پوزخند و خیره نگاهش میکرد.
مطمئن شد اتفاقی افتاده ولی سعی کرد بی تفاوت باشه.پیش امیررضا رفت ولی چون مطمئن بود افشین داره نگاهش میکنه،خیلی معمولی به امیررضا گفت: _بریم.
-کلاس نداری مگه؟!!
-بریم میگم برات.
وقتی سوار ماشین شدن،فاطمه گفت:
-شماره امیرعلی رو داری؟
امیررضا مثلا غیرتی شد و با لبخندی گفت:
_چه زود خودمونی میشی،فعلا باید بگی آقای رسولی،فهمیدی؟
فاطمه با ناراحتی گفت:
-شماره شو داری؟
امیررضا نگران شد.
-آره،چیشده مگه؟
-نمیدونم.یه جوری که هم زشت نباشه هم نگران نشن،زنگ بزن بهش،ببین حالش چطوره.
-فاطمه،چیشده؟!
-نمیدونم..باز این پسره پیام داده....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱
@mahmoum01
37.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرم دنیامه
مهمون شبهامه
هر شب تو رویامه
بارون صحنت
#سید_رضا_نریمانی🎙
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌺
#کلیپ| #ریلز| #استوری📲
🥀 کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
💠حضرت امیرالمؤمنین امام على عليه السلام:
📗عَجِبتُ لمَن يَرى أنّهُ يُنقَصُ كلَّ يَومٍ في نفسِهِ و عُمرِهِ و هُو لا يَتَأهَّبُ للمَوتِ!
📘در شگفتم از كسى كه مى بيند هر روز از جان و عمر او كاسته مى شود و با اين حال براى مرگ آماده نمى شود؟!
📚غررالحكم حدیث ۶۲۵۳
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅───────┅╮
@mahmoum01
╰┅───────┅╯
💥💥💥
پیام خداوند 👇
💌ای فرزند آدم هر زمان که مرا بخوانی و به من اُمید داشته باشی تمام آنچه که برگردن توست می بخشم
💌 و اگر به وسعت زمین همراه با گناه به پیش من آیی ، من به وسعت زمین همراه با مغفرت به نزد تو می آیم ، مادامی که شرک نورزی ،
💌و اگر مرتکب گناه شوی بنحوی که گناهانت به مرز آسمان برسد سپس استغفار کنی ، تو را خواهم بخشید.
پیامبر مهربانی حضرت محمد صلی الله علیه و آله فرمود: خداوند بر اثر توبه بنده اش خوشحال تر است از کسی که عقیم بوده، بچه دار شده و از کسی که گمشدة خویش را یافته و از تشنه ای که به آب رسیده است.💚 »
💌قُل یا عِبادِیَ الَّذینَ أَسْرَفُوا عَلیَ أَنْفُسِهِم لاتَقنَطُوا مِن رَحمَةِ اللهِ إِنَّ اللهَ یَغفِرُ الذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّهُ هُوَ الغَفُورُ الرَّحِیمُ وَ أَنِیبُوا إِلی رَبِّکُم وَ أَسلِمُوا لَهُ... «بگو ای بندگان من که بر خود اسراف و ستم کرده اید! از رحمت خداوند نومید نشوید که خدا همه گناهان را می آمرزد، به درستی که خداوند بخشنده مهربان است. و به درگاه پروردگارتان باز گردید و در برابر او تسلیم شوید....
سوره زمر💫
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅───────┅╮
@mahmoum01
╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اهمیت بی نظیر نماز اول وقت🌱
نماز اول وقت انسان را به آن کمال عالی که باید برسد، می رساند...
🆔️ @mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹 امروز؛ صفحه سی و دو قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
᯽────❁────᯽
@mahmoum01
᯽────❁────᯽
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: دنيا، چيزى نيست، جز نيستى و رنج و دگرگونى ها و عبرت ها... و از عبرت هايش يكى اين است كه انسان به آرزويش نزديك مى شود، امّا به ناگاه، اجلش او را در مى رُبايد، و نه آرزويى برمى آيد و نه آرزومندى مى مانَد
📚فرهنگ نامه آرزو صفحه 158
امروز یکشنبه
۲۰ خرداد ماه
۲ ذی الحجه ۱۴۴۵
۹ ژوئن ۲۰۲۴
@mahmoum01