13.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امام کاظم علیه السلام
قلِ اَلْحَقَّ وَ إِنْ كَانَ فِيهِ هَلاَكُكَ فَإِنَّ فِيهِ نَجَاتَكَ ··· وَ دَعِ اَلْبَاطِلَ وَ إِنْ كَانَ فِيهِ نَجَاتُكَ فَإِنَّ فِيهِ هَلاَكَكَ
حقّ را بگو اگر چه نابودى تو در آن باشد ؛ زيرا كه نجات تو در آن است ……… و باطل را فروگذار هر چند نجات تو در آن باشد ؛ زيرا كه [در واقع] نابودى تو در آن است .
[تحف العقول ص۴۰۸]
•••@MAHMOUM01•••
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا﷽
🍃🌸🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🍃🌺🍃🌸🍃🌺
🌺🍃🌸🍃
🌸
📨#خاطرات_شهدا
🌹شهید مدافعحرم احمد اسماعیلی
دوست شهید نقل میکند: احمد از بچگی خیلی شیطون بود. معمولا یهجا بند نمیشد. همه از دستش کلافه بودند. خواهر و برادرهای دیگهاش اینطور نبودند. اون موقعها کسی نمیدونست بیشفعالی یعنی چی و چهجوری با یه بچه بیشفعال باید رفتار کرد! کسی نمیدونست بعضی از بچههایی که دل به درس نمیدن، خنگ نیستند؛ به خاطر همین، معمولا با برخوردهای خشن و حتی تنبیه فیزیکی روبرو میشد🥊🤨
به خاطر ابن اخلاقش، خیلی زود خودش وارد اجتماع شد و حضورش رو به جامعه تحمیل کرد. احمد روابط عمومی بسیار خوبی داشت. با تراشیده و نتراشیده دوست بود اما به شدت اعتقاد به ولایت داشت و روش با کسی معامله نمیکرد. اختلاف نظر زیادی با هم داشتیم اما مثل برادر به همدیگه احترام میذاشتیم و با هم شوخی میکردیم☺️
خیلی سعی کردم مانع رفتنش به سوریه بشم. بهش میگفتم احمد! زمان جنگ با عراق این عربها یه لیوان آب دست ما ندادند، میگفت "اگه ما نریم داعش میاد اینجا". باز بهش میگفتم احمد تو نرو اگه داعش اومد اینجا با هم میریم جنگ! آخرش که احمد گیر میافتاد میخندید و میگفت کی گفته من میرم شهید بشم؟ من برای پیروزی میرم✌️🇮🇷
باز بهش میگفتم احمدجان! گلوله، حسن و حسین نمیشناسه! دیگه خستــــه میشد و هِرهِر میخندید و بحثو عوض میکرد. این اواخــــر، میدونستم نمیشه باهاش صحبــــت کرد و همیشه منتظــــر شهادتش بــــودم😔💔
از اونجایی که روابط عمومی قویای داشت، بعد از شهادتش همــــه مردم از اصولگرا، اصلاح طلب حتی ضد دین و ضد انقلاب در تشییعاش شرکت کردند. با هر کدومشون که صحبت میکردی، یه خاطــــره خوبی از احمد داشتند. احمد با هیچکسی به خاطــــر نگاه متفاوتش به دین و یا انقلاب برخــــورد نکرده بــــود👌🕊
تشییع جنازهاش از تشییع جنازه بسیاری از مسئولین نظام با شکوهتر بود؛ احمد انسانی خاکی، دوستداشتنی، معمولا با چهرهای خندان که همیشه آچار فرانسه و عصای دست اعضاء خانواده و اقوام و حتی غریبهها بود🥇💙
🌸
@MAHMOUM01 ✨💔✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴مرگ فوری در آخرالزمان
👌پیشنهاد دانلود
👤علی اکبر رائفی پور
🎙⚜@MAHMOUM01⚜🎙
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸
🌸
رمانناحله🌿
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_صدو_شصتم🌺
محمد بازوم و گرفت و من و به طرف خودش کشید.به پشت سرم نگاه کردم که با دوتا چشم مشکی پر از خشم محمد روبه رو شدم.رفت سمت پسره،دستش و گذاشت رو سینه اش و به عقب هلش داد و باهم بیرون رفتن.
با ناراحتی نشستم روی صندلی و به این فکر کردم که چقدر واسه محمد بد قدمم.
همیشه بخاطر من یه مشکلی براش به وجود میاد.با وجود ناراحتیم یه لبخند زدم .
چه حس قشنگی بود داشتن یه تکیه گاه محکم!
چند دقیقه بعد برگشت
چشام به حلقه ی تو دستام بود
نمیخواستم دیگه نگاش کنم
بی صدا رفت سمت لپ تاپش و بعد چند دقیقه خاموشش کرد و اومد سمت من.
مکثش باعث شد سرم و بیارم بالا
+ببخشید! شرمنده شدم .بریم؟
از جام پاشدم و
_این چه حرفیه!
رفت سمت در وپشت سرش رفتم
چراغ و خاموش کرد و درو قفل کرد.
منتظرش ایستادم .کسی اطرافمون نبود،فقط چند نفر یه گوشه حلقه زده بودن.محمدبراشون دست تکون دادو سمت دیگه ی خیابون رفت.منم بدون اینکه چیزی بگم پشتش میرفتم که گفت
+این آقا فرهاد یه خورده از قبل باهام مشکل داشت،چون قبلا یه بار بهش یه تذکری دادم،دلش پُر بود ودیگه امشب قاطی کرد.
شما به بزرگی خودتون ببخشید
از حرفش یه لبخند زدم
بازم چیزی نگفتم
محمد قدم های تندتری بر میداشت و جلوتر از من بود.
رسیدیم به ماشینش.
درش و با سوییچ باز کرد و اشاره زد
+بفرمایید
رفتم سمت در عقب ماشین
میخواست بشینه تو ماشین که ایستاد
+دلخورین؟چرا چیزی نمیگین؟
دستپاچه گفتم
_نه نه دلخور چرا؟
اشاره کرد به در عقب و
+پس چرا...؟
سرم رو تکون دادم و در جلو رو باز کردم و نشستم
چند ثانیه بعد محمدم نشست
از بوی عطرش مست شده بودم
برای اولین بار،با این فاصله ی کم، کنارم نشسته بود.
دلم میخواست تا صبح همین جا کنارش بشینم. استارت زدو حرکت کرد
به خیابون چشم دوختم.
محمد
نگاهش به پنجره بود و با انگشتش رو شیشه ماشین میکشید .
شکلاتش و از تو جیبم در اوردم و بردم نزدیک دماغش که از ترس چفتِ صندلی شد.
برگشت با تعجب بهم خیره شد که گفتم
_دستم شکستا،افتخار نمیدین؟شکلات جشنه!
شکلات و از دستم گرفت و
+ممنونم
_خواهش میکنم
چیزی نگفتم نزدیک های خیابونشون بودیم که صدای باز کردن شکلاتش اومد.حواسم بهش بود وزیر چشمی نگاش میکردم.
کاکائوش و نصف کرد
نصفش و گذاشت تو دهنش
منتظر شدم نصف دیگشم بخوره که دستش و با فاصله سمت من دراز کرد.
نگاش کردم که چیزی نگفت.دستم و طرفش دراز کردم.
بدون اینکه دستش باهام برخورد کنه گذاشتش کف دستم.
با لبخند به دستم خیره شدم و شکلاته رو خوردم.
دو دقیقه بعد دم خونشون رسیدیم
ماشین و نگه داشتم.دستش و برد سمت دستگیره ی در و
+دستتون درد نکنه.
خواست پیاده شه که صداش زدم
_فاطمه خانم
برگشت سمتم
دوباره نگاهمون گره خورد.
_به خانواده سلام برسونید
+چشم
خواست برگرده که گفتم
_و...
دوباره برگشت سمتم که ادامه دادم
+مراقب خودتون باشین
یه لبخند زدو پلک هاش و روی هم فشرد.بودنش کنارم مثل یه رویا بود
یه رویای شیرین و دوست داشتنی!
#غزاله_میرزاپور
#فاطمه_زهرا_درزی
🌸
☘🌸
🌸☘🌸
☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸
☘🌸☘🌸☘🌸
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
<@mahmoum01>
نگاهمیکنم؛بغضگلویمرادرهممیفشارد
مولاجاناینحالیکعددگرهٔکورظهورتِ🚶🏿♂(:
‹❁@MAHMOUM01›