eitaa logo
『مـهموم』
155 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.6هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
⇘♡⇙نشون‌دادنِ‌تصـویرامام‌‌خامنه‌اے؛ توۍشبکہ‌هاۍماهواره‌اے... بینُ‌الملݪـےممنوع‌اسـت‌!چرا🚶🏿‍♀؟! چون‌یڪ‌دخترِ‌آلمانےفقط‌با‌دیدنِ... چہره‌آقآمسلمان‌شد♥️:)! 💚 -*【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】😌🌺
-﷽- دَردیـست‌دَردِلَـم‌ڪِہ‌مَبـٰادا‌دَواشَـود این‌دِل،اَسیرتُـوسـت‌مَبـٰادا‌رَهَــٰاشَـوَد...!💔 -【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】✨🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••• حرکت‌انقلاب‌اسلامی‌همانندحرکت‌ یک‌قطاراست! به‌مرورکه‌پیش‌می‌رود‌برخی‌افراد ازاین‌قطاربه‌بیرون‌پرت‌می‌شوندو این‌به‌میزان‌ناخالصی‌شان‌بستگی‌دارد! -شھیدعبدالحمید‌دیالمه!' +【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌿❄️
کتاب🌱
🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸 🌸 🌿 مینا و مهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاس ها رفتند. آنها می‌دانستند که فعلا مجبورند در رامهرمز بمانند؛ پس لااقل کلاسی بروند، چیزی یاد بگیرند تا زمان آنقدر برایشان سخت نگذرد. البته مینا و مهری بیشتر به این نیت رفتند که راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند. زینب از همه فعال تر و علاقه مند تر در کلاس ها شرکت می‌کرد. شهرام را که نـُه سال داشت به دبستان بردم. شهرام با چهارماه تأخیر سر کلاس رفت. توی دبستان هم، شهرام را تحویل نگرفتند و آنقدر به شهرام بد گذشت که بعد از چند روز حاضر به رفتن به مدرسه نشد. همین که همه به آن ها 'جنگ زده یل' می‌گفتند، برای بچه ها سخت بود. بچه ها از این اسم بدشان می‌آمد. خودم هم بدم می‌آمد. وقتی با این اسم صدایمان می‌کردند، فکر می‌کردم که به ما ‹طاعونی›، ‹وبایی› می‌گویند.انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچاره ترین آدم های روی زمین. هوا حسابی سرد بود و رخت‌خواب نداشتیم. زیر پای‌مان هم فرش نداشتیم. آذر ماه، مهران یک فرش و چند دست رخت‌خواب و پتو و چرخ خیاطی و مقداری خرت و پرت برای ما آورد. اما مشکل ما با این چیز ها حل نمی‌شد. مادرم در کنار ما بود و شب و روز غصه‌ی من و بچه هایم را می‌خورد. دخترها حسابی لاغر شده بودند و اصلا از محیط رامهرمز خوششان نمی‌آمد. یکی از خدمتگزار های بیمارستان شرکت نفت، به نام آقای مالکی، فامیل خیلی دور جعفر بود. خانواده‌ی مالکی در رامهرمز بودند و او ماهی یک بار برای مرخصی و دیدن خانواده‌اش به رامهرمز می‌آمـد. سه ماه از رفتن ما به رامهرمز می‌گذشت که مینا و مهری از طریق آقای مالکی فهمیدند که تعدادی از دوست‌ هایشان مثل سعیده حمیدی و زهره آغاجری، در بیمارستان شرکت نفت آبادان مشغول امداد گری مجروهین جنگ هستند. مینا برای سعیده حمیدی نامه نوشت و به دست آقای مالکی داد. آقای مالکی یک ماه بعد که به رامهرمز آمد، جواب نامه را آورد. سعیده در نامه نوشته بود که بیمارستان احتیاج به نیروی امدادگر دارد و همین طور خبر داده بود که زهره آغاجری، ترکش خمپاره خورده و مجروح شده است... ‌ 🌸 ☘🌸 🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸 ☘🌸☘🌸☘🌸 🌸☘🌸☘🌸☘🌸༄⸙ 【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••💔•• فقط اونجا که رفیقاش بهش گفتن : یه وقت تـو راه شهـیـد نشی ! و آخـر عـاقبت ختم بـه شهادتش شد💔(: -【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】💔🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌙♥️•• ˼فـَرق‌اَ‌سـت‌میـٰان‌ڪَسۍ‌ڪِه: دَراِنتِظآرشَھـٰادَت‌اَسـت . . وآن‌ڪِه‌شَھـٰادَت‌بـِه‌اِنتِظآراوسـت . .'! -【𝙼𝙰𝙷𝙼𝙾𝚄𝙼】🌱