🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام علی علیه السلام: ای پسر آدم، خودت وصیّ خویش در دارایی ات باش، و آنچه می خواهی پس از تو در ثروتت کنند، به دست خود بکن
📚حکمت 254 نهج البلاغه
امروز دوشنبه
۲۴ اردیبهشت ماه
۴ ذی القعده ۱۴۴۵
۱۳ مه ۲۰۲۴
@mahmoum01
۲۱ اردیبهشت ۱۳۶۱ --سالروز شهادت مسعود پیش بهار
مسئول طرح و عملیات قرارگاه نصر (جوان ترین فرمانده شهید دفاع مقدس)
👆🔴 سردار شهید مسعود پیش بهار - اهل بهبهان. پدرش حسین کارگر شرکت نفت بود. تا پایان دوره متوسطه در رشته صنعتی درس خواند و دیپلم گرفت. با شروع جنگ تحمیلی، در مهرماه ۱۳۵۹ برای گذراندن آموزش نظامی به بسیج مراجعه کرد و یک دوره کوتاه و فشرده نظامی را طی نمود و عازم جبهه های نبرد شد و بعد از چند ماه حضور فعال در جبهه به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در آمد. سال ۱۳۶۰ در گُلف (پایگاه منتظران شهادت) که مرکز فرماندهی جنگ در جنوب بود به نوعی مسعود را کشف کردند و پی بردند که از لحاظ هوش و تدبیر نظامی آدم بسیار لایقی است و برای گذراندن یک دوره فشرده طرح و عملیات انتخاب شد و پس از طی این دوره تا زمان شهادتش به عنوان مسئول طرح و عملیات قرارگاه نصر در کنار سردار شهید حسن باقری بود و تا لحظه شهادت هم هیچ کس نمی دانست که مسعود در جنگ چه کاره است.
سردار شهید مسعود پیش بهار، این فرمانده جوان و ۱۹ ساله ای که می توانست آینده بسیار درخشانی داشته باشد و منشأ خدمات مهمی در جنگ باشد سرانجام بعد از ۱۸ ماه حضور فعالش در جبهه ها در دارخوین به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۱۴
°°مهمان داریم
در همین هنگام در خانه پدری حلما،
سفره ای باسیلقه چیده شده بود.
حلما و محمد که وارد خانه شدند، بوی سبزی سرخ شده و نارنج، دهانشان را به تعریف بازکرد.
حلما جلوتر از محمد دوید داخل سالن پذیرایی و گفت:
+سلام مامانی ...قرمه سبزیه؟
×سلام گل دخترم، بله به افتخار داماد عزیزم
بعد لبخند کوچکی تحویل چشمان محمد داد. محمد هم که متوجه شده بود گل از گل چهره مهربانش شکفت و درحالی که کاسه های ترشی را از مادر حلما میگرفت گفت:
_دستت دردنکنه مامان جان مگه شما به فکر من باشی
حلما چادرش را از سرش برداشت،
و روی دست انداخت بعد رو به مادرش گفت:
+نو که اومد به بازار کهنه میشه...
×حسودی نکن دخترجان
_مامان جان ببین تو این مدت چی کشیدم از بس...
و درحالی که لحنش به شوخی تغییر میکرد ادامه داد:
_از بس غذا های خوشمزه درست میکنه سه کیلو چاق تر شدم آخه نباید از در رد بشم؟
و صدای خنده مادر حلما و محمد،
در خانه پیچید.
حلما نیم نگاهی به محمد انداخت و چیزی نگفت.
دقایقی بعد مادرحلما صدا زد:
×حلما سادات بیا دیگه سفره پهنه مادر
_خانم خانما بیا دیگه شوهرت غلط کرد هرچی گفت
اما صدایی در جواب نیامد.
محمد درحالی که بلند میشد گفت:
_کار خودمه باید برم منت کشی!
×موفق باشی
اما همینکه محمد بلند شد،
سرش با پارچ آبی که در دستان حلما بود برخورد کرد.
پارچ استیل روی زمین افتاد،
و تمام تن محمد خیس آب شد. محمد دستش را روی سرش گذاشت و نشست.
حلما آمد کنارش و گفت:
+خاک به سرم چت شد؟ به جون خودم فقط میخواستم یکم خیست کنم نه که سرت بترکه...
×دامادمو دستی دستی کشتی
+مامان چ...
همان موقع محمد باقی مانده پارچ آب را روی صورت حلما ریخت و با خنده گفت:
_زدی آب یخی آب یخی نوش کن
+بدجنس داشتم از ترس سکته میکردم
_تسلیم خانم جان من همینجا...
×غذا سرد شد دیگه مثلا کارتون داشتم گفتم بیایین
_من با اجازه تون برم لباسمو عوض کنم
+شرمنده شوهرجان اینجا لباس نداری
_خب برا منم مثل خودت یه چند دست لباس میذاشتی
×نی نی کوچولوهای من...
+بذار ببینم مامانم چیکارمون داره دیگه
_بفرما مادرجان جمعا چهارگوش ما در اختیار شما
×درمورد میلاد...!! خواستم تا نیومده یه چیزی درموردش بهتون بگم
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01
🌷🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷💞💞🇮🇷🇮🇷🌷🌷🌷
🌷مـــا زنده بہ آنیـمـ ڪہ آرامـ نگیریمـ..
🌷موجیـم ڪہ آسودگی ما عدم ماسٺ..
° #ابوحلما
°قسمت ۱۵
°°کوری
حلما دیس برنج را جلو کشید،
و درحالی که برای محمد می کشید گفت:
+جلو در دیدم قیافه میلاد درهمه حالا سر چی بحث تون شد؟
×این چند وقته سرش خیلی تو کتابه...
_مادر بهش سخت نگیرید جوونه اگه #آرامشو تو خونه پیدا نکنه بیرون دنبالش میگرده
×چه سختی آخه خودش هفته پیش اومد گفت مامان مطالعه مذهبیت زیاده میخوام کمکم کنی برا هیئت مون
+خب؟
×دنبال یه سری حدیث تو #زمینهخاصی میگشت دیدم داره از اینترنت مطلب برمیداره بهش گفتم منبع اینا معلوم نیست بذار از رو کتاب معتبر برات پیدا کنم، که بیشتر اون حدیثایی که میخواست نبود تو کتابای موثق ...
_دنبال چه جور حدیثی میگشت؟
×یه چیزی که مربوط به مراسم لعن #دشمنایاهلبیت باشه هرچی بشه به این جور جلسات نسبت داد....
+سر این بحث تون شد؟
×نه...دیشب بیرون که بود رفتم سر میزشو مرتب کردم...
+خاک به سرم سیگار پیدا کردی تو اتاقش؟
× نه، بذار حرفمو بزنم دختر...!! دوتا رمان پیدا کردم که یه مقدار از شون خوندم.. بعد یهو دیدم میلاد جلو درِ اتاقش ایستاده داره با نگرانی نگاهم میکنه!!
_کتابای نامناسبی بودن؟
مادرحلما با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
×آره...بهش گفتم نباید از این چرندیات بخونه گفتم خوندن یه 📛داستان📛 که باجزییات صحنه #فساد و #راههایگناهو شرح داده حرامه اصلا با دیدن یه کلیپ مستهجن فرقی نداره....!!!
+خب بعد میلاد چی گفت؟
×کتابارو از دستم کشید و گفت برادر صادق گفته که وقتش شده با این سطح از مسائل آشنا بشه....این بچه نفهم...
+گریه نکن مامان...حالا ...
×سرم داد زد برا اولین بار تو این بیست سال عمرش.!
حلما رفت آن طرف سفره و مادرش را بغل کرد و رو به محمد گفت:
+قرص قلب مامانمو میاری؟
_کجاست؟
+تو اتاقش جلو آیینه رو میز کوچیکه
لحظاتی بعد،
محمد با عجله قرص ها را دست حلما داد و کنارش نشست.
حلما یک قرص قرمز براق برداشت و زیر زبان مادرش گذاشت.محمد در گوش حلما گفت:
_مامانو ببریم دکتر؟
همان لحظه مادرحلما با دستش دست محمد را گرفت و همانطور که نفس نفس میزد، آهسته گفت:
×برا ...میلاد...برادری کن!
-چشم مامان جان چشم
🇮🇷ادامه دارد...
🕊اثــرےاز؛ بانوسین.کاف.غین
@mahmoum01
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پِدَر بہ تُربَتِ تو باز کرده کامِ مَرا
دِلم زِ بَدوِ تَوَلُد عَلاقه مَندِ شُماست
🥀 کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
🌼🌼🌼
🔹سید سکوت!
حضرت آیت الله بهاء الدینی فرمودند: من سیزده ساله بودم، سیدی در کوه خضر می نشست که به او می گفتند: سید سکوت بیست سال بود که حرف نمی زد.
من با بعضی بچه ها رفته بودیم کوه خضر و او دیدیم. شخصی از روستایی آمد و گفت: مریض داریم او را دعا کنید! سید با حرکات دست و اشاره به او تفهیم کرد که مریض خوب شد، بعد معلوم شد که مریض خوب شده است!
همچنین مثل این که فهمیده بودما بچه ها گرسنه هستیم با اشاره دست به ما بچه ها فهماند که در فلان منطقه پایین کوهدارند اطعام می کنند ک، بروید بخورید، ما رفتیم پایین به همان مکانی که آدرس داده بود، دیدیم در یک باغی آش پخته اند و به مردم می دهند. پس از بیان این مطلب آیت الله بهاالدینی فرمود: بزرگان هم به او سرمی زدند، عرض شد: آقا این سید سکوت را که فرمودید بزرگان هم پیش او می رفتند، چه سری داشت؟!
استادفاطمی نیا درجلسه ای باذکر چند نکته اخلاقی و عرفانی فرمود: خدمت آیت الله بهالدینی رسیدم گفتم آقا راز مقام و رتبه سید سکوت چه بود؟ آقا دستشانرا بردند به طرف لب شان و فرمودند: در آتش را بسته بود.
خدا شاهد است الان مردم خیلی دست کم گرفته اند آبرو بردن را.
ببینید خدا چند گناه را نمی بخشد:
۱- عمدا نماز نخواندن
۲-به ناحق آدم کشتن
۳- عاق والدین
۴- آبرو بردن
👤حضرت آیت الله #بهاءالدینی
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅──────┅╮
@mahmoum01
╰┅──────┅╯