🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دهم
وقتی مریم رو دید هول شد.
مریم هم از اینکه فاطمه با پویان صحبت میکرد، تعجب کرد. به فاطمه سلام کرد. فاطمه با لبخند گفت:
_سلام.بالاخره کلاست تموم شد.
پویان از اینکه اینقدر راحت،ناراحتی شو پنهان کرد،جا خورد.فاطمه که متوجه شد مریم از صحبت کردن با پویان تعجب کرده،گفت:
_آقای سلطانی برای همیشه دارن از ایران میرن. امروز اومدن دانشگاه که با همکلاسی هاشون خداحافظی کنن.منم خواستم ازشون تشکر کنم.
رو به پویان کرد،
و بدون اینکه نگاهش کنه،گفت:
_جناب سلطانی،من برای تمام حمایت های برادرانه ای که این مدت از من کردید،ازتون ممنونم.امیدوارم زندگی تون پر از خیر و خوبی باشه.هرکجا باشید خدانگهدارتون باشه.
برگشت و رفت.
پویان خیلی ناراحت بود.تو دلش گفت کاش افشین سر عقل بیاد.
سرشو آورد بالا.
چشمش به مریم افتاد که داشت نگاهش میکرد.مریم به زمین نگاه کرد و گفت:
_خانم نادری کسی رو که لطفی بهش بکنه، هیچ وقت فراموش نمیکنه و همیشه براش دعا میکنه.دعای خیرش همیشه همراه شماست..موفق باشید.
مریم هم رفت.
پویان همونجا ایستاده بود و به رفتن اونا نگاه میکرد.
با خودش گفت،
کاش میتونستم همراه پدرومادرم نرم و همینجا بمونم.
افشین چندبار باهاش تماس گرفت،
ولی پویان جواب نمیداد.به خونه رفت. افشین رو دید که روبه روی پدرومادر پویان نشسته و باهم صحبت میکردن.
-تو اینجا چکار میکنی؟
افشین طلبکار گفت:
-تو چرا جواب تلفن منو نمیدی؟
باهم به اتاق پویان رفتن.
پویان با ناراحتی به افشین خیره شده بود.افشین که معنی نگاهش رو فهمید با خنده گفت:
-چرا اون دختر اینقدر برات مهم شده؟!!
-وقتی شناختمش فهمیدم چقدر دوست دارم خواهر داشته باشم.
افشین قهقهه بلندی زد.
وقتی چهره پویان رو دید ساکت شد ولی با لبخند گفت:
-وقتی بری آلمان دیگه خواهران و برادران برات بی معنی میشه.
پدر پویان با سینی پذیرایی وارد شد و بحث عوض شد.
به اصرار پدرومادر پویان،افشین اون شب پیش پویان موند.ولی دیگه حرفی از فاطمه نگفتن.
تو فرودگاه،
افشین آخرین نفری بود که پویان بغلش کرد تا خداحافظی کنه.کنار گوشش گفت:
-جان پویان فراموشش کن.
افشین از این همه اصرار کلافه شد. گفت:
_تو که میدونی،نمیتونم..تا الان هم بخاطر گل روی تو کاری باهاش نداشتم.
پویان فقط نگاهش میکرد؛با التماس. مادرش گفت:
-پویان جان،دیگه بریم پسرم.
افشین گفت:
-صدات میکنن،برو.
-خیلی نامردی..نمیبینی دارم التماست میکنم خواهرمو اذیت نکنی؟!
با ناراحتی نگاهش کرد و رفت.
افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد...
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@mahmoum01
⚜⚜⚜
💥پیرامون آثار اخروی نمازشب در حدیثی از
رسول اکرم ص آمده است:
هنگامی که خداوند همه انسان ها، اعم از اولین و آخرین را (در صحنه قیامت) جمع می کند، منادی ندا بر می آورد: کسانی که از رختخواب ها کناره می گرفتند و خدا را از روی بیم و امید می خواندند (نمازشب خوان ها) برخيزند. پس ایشان برمی خیزند در حالی که تعداد آنان اندک است، سپس بعد از ایشان از مردم حساب کشیده می شود.
این نشان می دهد که نمازشب خوانان در قیامت از جایگاه ویژه ای برخوردارند و به قول آیت الله قاضی ره: اشراف قیامت نمازشب خوانان هستند.
🆔️ @mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️امروز؛ صفحه بیست و پنج قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
᯽────❁────᯽
@mahmoum01
᯽────❁────᯽
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍ امام رضا علیه السلام: از کلام خدا تجاوز مکنید و در غیر آن جویای راه مشوید که گمراه خواهید شد.
📚عيون أخبار الرضا عليه السلام ج۲ ص۵۶
امروز یکشنبه
۱۳ خرداد ماه
۲۴ ذی القعده ۱۴۴۵
۲ ژوئن ۲۰۲۴
@mahmoum01
۴۰ روز قبل از شهادتش عقد كرد. تو اين مراسم چند تا عكس يادگاری گرفت.
با لباس رسمی سپاه جلوی آينه وايستاد تا یه عكس ديگه ازش بگيرم.
گفت: اين عكس جون می ده برای حجله گفتم: ممكنه مامان بشنوه و ناراحت بشه. گفت: اگر همه اينايی كه دارم رها كنم، شهادتم ارزش واقعی پيدا ميكنه، عادی شهيد شدن كه چيزی نيست!
شهید #رضا_چراغی🕊🌹
#شهدا
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_یازدهم
افشین مات و مبهوت به رفتن پویان نگاه میکرد.تا لحظه آخر منتظر بود، دوباره نگاهش کنه، ولی پویان دیگه برنگشت، تا برای بار آخر به افشین نگاه کنه.
وقتی هواپیما پرواز کرد،
افشین ناراحت شد که بخاطر #کینه و #غرورش، عزیزترین آدم زندگیش رو ناراحت کرد.
هیچ وقت پویان رو اونقدر ناراحت ندیده بود.
یه راست رفت خونه ش.
تصمیم گرفت بیخیال فاطمه نادری بشه؛بخاطر پویان.
چند روز از رفتن پویان گذشت.
روزهای افشین طولانی و کسل کننده بود.برای سرگرمی دانشگاه میرفت. حوصله هیچکسی رو نداشت.
از قیافه ش معلوم بود بداخلاق تر از همیشه ست.هیچکس حتی پسرها هم نزدیکش نمیشدن.
روی نیمکتی نشسته بود،
و چشمش به تلفن همراهش بود که دختری چادری از جلوش رد شد.سرشو آورد بالا،مریم مروت بود.
یاد پویان افتاد.
با خودش گفت پویان هم چه سلیقه ای داره.آخه این دختر چی داره مثلا؟!
از روبه روی مریم،فاطمه نزدیک میشد. مریم گفت:
-سلام دختر خوب،کجایی پس؟!
فاطمه هم لبخند زد و گفت:
-سلام عزیزم.جای پارک پیدا نمی...
نگاهش به افشین افتاد،
لبخندشو جمع کرد، مسیرشو عوض کرد و با مریم رفتن.افشین به رفتن مریم و فاطمه خیره بود،
که کسی کنارش نشست و گفت:
_نمیخوای سیلی ای که بهت زده تلافی کنی؟
نگاهش کرد.
آریا بود،شرورترین پسر دانشگاه.با تمسخر به افشین خیره شده بود. افشین بلند شد که بره،
آریا گفت:
-میتونم کمکت کنم که انتقامتو ازش بگیری.
افشین داشت وسوسه میشد،
ولی به آریا نگاه هم نمیکرد.آریا گفت:
-باعث خجالته که یه دختر بزنه تو گوشت و جلوی همه سکه یه پولت کنه. بخاطرش با صمیمی ترین دوستت دعوات بشه ولی تو ازش انتقام نگیری.
افشین یاد پویان افتاد،
یاد نگاه آخرش،حرف آخرش.تو دلش گفت بخاطر پویان فراموشش میکنم.
بدون اینکه به آریا نگاه کنه،رفت.
دو هفته بعد،
از پیتزافروشی بیرون اومد و سمت ماشینش میرفت.
جلوتر پسری کنار خیابان ایستاده بود. ماشینی براش ترمز کرد.
راننده دختری باحجاب بود.
دختر شیشه ماشین رو پایین داد و با لبخند گفت:
_به به.. آقای خوش تیپ..افتخار میدید درخدمت باشیم؟
پسر هم با لبخند سوار شد.
افشین به دختر خیره شده بود.خشکش زده بود.فاطمه نادری بود.
ماشین حرکت کرد و رفت.
ولی افشین هنوز به جایی که ماشین ایستاده بود،نگاه میکرد.
تو دلش داد میزد.
این دختره که خودش اینکاره ست. تحویل بگیر آقاپویان، جات خالی خواهرتو ببینی. دختره فیلم بازی میکرده برات.
اون شب تصمیم گرفت،
هم کاری کنه که فاطمه ازش عذرخواهی کنه،هم آبروش رو ببره.
از فردای اون شب،
مرتب میرفت دانشگاه،نه برای کلاس، برای فهمیدن برنامه فاطمه.
مریم داروسازی میخوند و فاطمه پرستاری. فقط یکی از کلاسهاشون مشترک بود.اما معمولا باهم برمیگشتن خونه.
مریم و فاطمه باهم سمت ماشین فاطمه میرفتن.فاطمه سویچشو از کیفش درمیاورد که موتورسواری کیفش رو دزدید.
مریم گفت:
-حالا تو کیفت چی بود؟
-به کاهدون زده.آخه تو کیف دانشجو جماعت چی پیدا میشه جز جزوه؟..آخ.. جزوه هام..
و خندید.
-از دست تو! دزد کیفتو زده میخندی؟!! پول و مدارک شناسایی نداشتی توش؟
-فقط کارت دانشجوییم توش بود.پول نقد هم اونقدی توش نبود.گوشیم بود و جزوه هام.
مریم نگران گفت:
-تو گوشیت چیزی نداشتی؟
-چی مثلا؟
-عکس و فیلم خصوصی؟
-نه بابا.من با گوشیم عکس و فیلم بی حجاب نمیگیرم...سویچ رو به مریم نشان داد و گفت:
_شانس آوردی سویچمو از کیفم درآوردما وگرنه الان باید به خرج جناب عالی میرفتیم خونه.
-چه دل گنده ای تو.من اگه جای تو بودم الان نمیتونستم رانندگی کنم.
-آخ مریم،جزوه هامو چکار کنم؟
افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد....
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_دوازدهم
افشین کیف فاطمه رو روی میز خالی کرد. تلفن همراه فاطمه رو برداشت.
کارت حافظه شو درآورد،
و به گوشی خودش وصل کرد.به قسمت عکس و فیلم رفت.همه عکس و فیلم هاش باحجاب بودن.تعجب کرد،مگه میشه،شاید پاک کرده.حافظه شو ریکاوری کرد. نه،چیزی که افشین میخواست نبود.
هیچ عکس و فیلم بی حجاب یا حتی بدحجاب هم توش نداشت.
عصبانی شد و گوشی شو پرت کرد.
تصمیم گرفت کاری کنه،
که فاطمه بهش علاقه مند بشه.
هرروز روی نیمکتی سر راه فاطمه می نشست.اما فاطمه اصلا متوجه افشین هم نمیشد.
چند روز گذشت.
فاطمه تو کتابخانه مشغول مطالعه بود.افشین با یه میز فاصله رو به روش نشست و خیره نگاهش میکرد.مدتی طول کشید تا فاطمه متوجه افشین شد.
متوجه نمیشد چی تو سرشه،از نگاه افشین چیزی مشخص نبود.با آرامش از جاش بلند شد،وسایلش رو جمع کرد و رفت.ولی افشین همونجا نشسته بود و به رفتن فاطمه نگاه میکرد.
از اون روز فاطمه فهمید اذیت های افشین شروع شده.
از اون روز منتظر اتفاقات جدید بود.
از اون روز وقتی افشین روی نیمکت سر راهش می نشست،متوجه ش میشد ولی بدون اینکه نگاهش کنه با خونسردی رد میشد.
از اون روز سعی میکرد از مکان های شلوغ تر رفت و آمد کنه،فکر میکرد افشین پیش جمع مزاحمش نمیشه.
دو هفته گذشت.
بخاطر رفتار افشین با فاطمه توجه همه به فاطمه جلب شده بود.
همه به عکس العمل های فاطمه نسبت به افشین و افشین نسبت به فاطمه کنجکاو شده بودن.بقیه فکر میکردن افشین به فاطمه علاقه مند شده.
فاطمه روی نیمکتی منتظر مریم نشسته بود و کتاب میخوند.بازهم اطرافش شلوغ بود.افشین با یه شاخه گل نزدیک میشد.
جلوی فاطمه ایستاد.
فاطمه سرش پایین بود و به کتابش نگاه میکرد.متوجه کفش های مردانه جلوی پاش شد.سرشو آورد بالا.افشین رو دید که با یه شاخه گل رو به روش ایستاده و با لبخند نگاهش میکنه.ولی بی تفاوت نگاهش میکرد.افشین با لبخند گل رو روی کتاب فاطمه گذاشت و رفت؛بدون هیچ حرفی.
فاطمه به اطرافش نگاهی کرد،
همه نگاهش میکردن.مریم هم عقب تر ایستاده بود و نگاهش میکرد.فاطمه #بابیتفاوتی گل روی نیمکت گذاشت، کتابش رو تو کیفش گذاشت.سمت مریم رفت و باهم رفتن.
بقیه از رفتار فاطمه تعجب کردن.خیلی ها دنبال حتی یه نگاه افشین بودن.
افشین چند بار دیگه هم تو موقعیت های مختلف پیش بقیه به فاطمه گل داده بود.کم کم همه به فاطمه اعتراض میکردن.
مریم گفت:
_نمیخوای کاری بکنی؟
- نه.
_چرا؟
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا الهی یاالهی به گداهای حسین یه نیم نگاهی.....
حاج سید رضا نریمانی
🥀 کربلا🥀
🍃💔 @mahmoum01 💔🍃
🔹پندانـــــــهـــ
💠 بگردید و خودتان را پیدا کنید
اگر احتمال بدهید انگشتر عقیقتان در
سطل زباله گم شده باشد
چقدر در خاک و زبالهها میگردید
تا انگشترتان را پیدا کنید؟
خودتان را هم همین طور
بگردید و پیدا کنید.
📚 آیتالله#مجتهدی_تهرانی
#نَشـــــــر=صَــــدَقِہ جاریِہ
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
رهایی از گناه
╭┅───────┅╮
@mahmoum01
╰┅───────┅╯
🥀🥀🥀
⚡فلسفه حرام بودن نگاه به نامحرم ⚡
از عالمی سوال شد: چه اشکالی دارد که انسان به جنس مخالف نگاه کند و لذت ببرد؟
پاسخ :
نگاه به حسن جمال جنس مخالف ضررهایی دارد که به طورخلاصه اشاره می شود :
1_ می بینی ، می خواهی، به وصالش نمی رسی، دچارافسردگی میشوی . . !
2_ می بینی، شیفته می شوی، عیب ها را نمی بینی، ازدواج میکنی، طلاق می دهی !
3_ می بینی ، دائم به او فکر می کنی، از یاد خدا غافل می شوی، از عبادت لذت نمی بری !
4_ می بینی ، با همسرت مقایسه می کنی،ناراحت می شوی، بداخلاقی می کنی !
5_ می بینی، لذت می بری، به این لذت عادت می کنی، چشم چران می شوی، در نظر دیگران خوار می گردی !
6_ می بینی ، لذت می بری، حب خدا در دلت کم می شود، ایمانت ضعیف می شود !
7_ می بینی ، عاشق می شوی، از راه حلال نمی رسی، دچار گناه میشوی !
لذا اسلام در یک کلمه می گوید :
"نگاهت را از جنس مخالف نگاهدار"
↶【به ما بپیوندید 】↷
┄┄┅┅┅❅🌼❅┅┅┅┄┄
@mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیشهدا
یکینیستدستماروبگیره
ماهمازگناهخستهایم..چهکنیم؟
@mahmoum01
💠 آیت الله خـویـی ره:
اهدای ثواب نمـازشب به حضرت
ام البنین سلام الله علیها، جهت بـرآورده شـدن "حــاجــات سـخـت"
مفیـد و مجـرب است.
نمازشبــــ.🕊
@mahmoum01
📢 هر روز #یک_صفحه_قرآن بخوانیم
🔹️امروز؛ صفحه بیست و شش قرآن کریم
سوره مبارکه البقرة
✏️ توصیه مهم حضرت آیتالله خامنهای:
هر روز حتماً قرآن بخوانید حتّی روزی نیم صفحه، روزی یک صفحه بخوانید، امّا ترک نشود. در دنیای اسلام هیچ کس نباید پیدا بشود که یک روز بر او بگذرد و آیاتی از قرآن را تلاوت نکند.
᯽────❁────᯽
@mahmoum01
᯽────❁────᯽
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼
✍امام على عليه السلام: هنگامی که باران حسادت ببارد، فساد می روید
📚غررالحكم حدیث4131
امروز دوشنبه
۱۴ خرداد ماه
۲۵ ذی القعده ۱۴۴۵
۳ ژوئن ۲۰۲۴
@mahmoum01
﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽
🌹 مدافعحرم «شهید هاشم دهقانینیا»
🌼شهید مدافعحرم هاشم دهقانینیا
🔹تاریخ ولادت: ۱۳۶۷/۰۳/۰۶
🔸محل ولادت: اردبیل
🔹تاریخ شهادت: ۱۳۹۴/۱۲/۰۷
🔸محل شهادت: حلب سوریه
🔹مزار: آرامستان غربیان اردبیل
🎁#بهمناسبت_سالروز_ولادت
هاشم دو خصوصیت بارز داشت که در کمتر کسی پیدا میشود، دلسوزی و خیرخواهی؛ اگر کسی چیزی از او میخواست تمام سعی و تلاشش را میکرد تا او را به خواستهاش برساند، هر کس هر کاری و مشکلی داشت وی اولین کسی بود که پیش قدم میشد،
خیلی مرا دوست داشت متفاوت با سایر بچههایم با من رفتار میکرد همیشه دستم را می بوسید سرش را روی پاهایم میگذاشت و میگفت: بوی بهشت را استشمام میکنم، خیلی هم دست و دلباز بود هر کجا میرفت برای بچههای خواهر و برادرش و دوستان و همسایهگان هدیه میآورد و از این کارش لذت میبرد، هاشم عشق به حضرت زینب (س) را به عشق دوقلوی شش ماههاش ترجیح داد
🌟هدیه به روح مطهر شهید صلوات
💚اَللهُمَّصَلِّعَلَىمُحمَّـدٍوآلمُحَمَّد💚
@mahmoum01
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸
🌸
#رمان_سـربـاز☘
#عاشقانه_مذهبی
#قسمت_سیزدهم
- چرا؟
- چون اون دقیقا همینو میخواد. با رفتارش کاری میکنه که دیگران منو زیر فشار بذارن که عکس العملی نشان بدم. #بهترین راه بی تفاوت بودنه.
مریم که از حرف های پویان خبر نداشت، گفت:
_شاید خدا میخواد تو کمکش کنی تا تغییر کنه.
_مگه من کیم که بتونم به یکی دیگه کمک کنم.
یه روز افشین سر راه فاطمه ایستاد. بازهم اطرافشون شلوغ بود.افشین طوری که بقیه هم بشنون با احترام گفت:
-خانم نادری،من به شما علاقه مند شدم، با من ازدواج میکنید؟
فاطمه با آرامش گفت:
-ما مناسب هم نیستیم.
خواست بره که افشین دوباره مانعش شد و گفت:
-هرکاری شما بگید انجام میدم.همونی میشم که شما میخوای.
- آقای مشرقی،اگر فکر میکنید شیوه زندگی ای که من میگم درسته،پس کار درست رو انجام بدید،چه من با شما ازدواج کنم،چه نکنم...اگر هم فکر میکنید شیوه زندگی من درست نیست،بهتره بخاطر من کار اشتباه انجام ندید.همچین زندگی ای دوام نداره.
نگاه سرد و گذرایی به افشین انداخت و رفت.
افشین وقتی دید این راه هم بی فایده ست،روشش رو عوض کرد.
چند روز بعد،
فاطمه تنها میرفت خونه. به خیابان خلوتی رسید.ماشینی جلوی ماشینش پیچید.
فاطمه ترمز کرد.
به راننده اون ماشین دقت کرد،افشین بود که نگاهش میکرد.فاطمه ترسید ولی سعی کرد خونسرد باشه.افشین از ماشینش پیاده شد و سمت ماشین فاطمه رفت.فاطمه به سرعت دنده عقب رفت و از یکی از کوچه ها به خیابان شلوغ تر رفت. تصمیم گرفت دیگه از خیابان های خلوت رفت و آمد نکنه و تا حدامکان تنها نباشه.
هرچی فاطمه با سردی با افشین برخورد میکرد،افشین بیشتر عصبانی میشد و #کینه به دل میگرفت.
چند روز بعد همونجایی که فاطمه بهش سیلی زده بود،ایستاده بود.فاطمه نزدیک میشد.وقتی متوجه افشین شد سرعتشو بیشتر کرد تا زودتر رد بشه.
افشین جلوش ایستاد،
طوری که فاطمه نمیتونست به مسیرش ادامه بده.ایستاد و با بی تفاوتی به افشین نگاه کرد.افشین خیره نگاهش میکرد.مدتی فقط به هم نگاه کردن. فاطمه اونقدر عصبی بود که اصلا به چهره افشین دقت نمیکرد.گرچه به ظاهر بی تفاوت به نظر میومد.
بالاخره افشین گفت:
_قبلا گفتی خیلی ها بخاطر چادرت بهت نگاه نمیکنن.پس چرا الان چادرت کاری نمیکنه که من نگاهت نکنم.
فاطمه با خونسردی گفت:
_اون چیزی که باعث میشه بعضی ها بخاطر چادرم به من نگاه نکنن درک و شعورشون هست،چیزی که تو نداری.
افشین خیلی عصبانی شد ولی لبخند میزد.فاطمه با اخم و تنفر نگاهش میکرد. افشین همونجوری که دستشو میاورد بالا گفت:
_من روسری تو میدم عقب تر تا وقتی اخم میکنی حداقل آدم از حالت ابرو هات بفهمه.اینطوری منم...
فاطمه نذاشت ادامه بده و سیلی محکمی به افشین زد.
صورت افشین بخاطر سیلی محکم فاطمه کاملا برگشته بود.فاطمه هم از فرصت استفاده کرد و سریع از اونجا دور شد. افشین با خشم و کینه به رفتن فاطمه نگاه میکرد و گفت:
_این دومین بارت بود فاطمه نادری..
دومین اثــر از؛
#بانـــومهدی_یارمنتظرقائم
🌸
🌱🌸
🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸
🌱🌸🌱🌸🌱🌸
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
@mahmoum01